بخاطر رهایی از رنجی که میبریم «با ماسک وارد شوید»
گروه دانشگاه خبرگزاری آنا؛ لاله قلیپور- از آن روزها حدود ۲۱ ماه میگذرد، کمی مانده ۲ سال پُر شود از زمانی که کرونا را شناختهایم، شاید تا به حال تا این حد، همه ما، چند میلیارد انسان روی کره زمین، نمیدانستیم که چقدر به هم متصلیم، چگونه هر کدام حلقهای از یک زنجیرهایم و هر تهدیدی میتواند، دشمنی مشترک برای در هم شکستن این زنجیره باشد اما کرونا آمد تا بشریت یک درد مشترک را حس کند.
«از رنجی که میبریم» تا دو سال پیش تنها عنوان مجموعه کتابی از جلال آل احمد بود و تورق صفحات آن ما را به زندانهای رژیم شاه و شکنجههای دردناک زندانیان پرت میکرد اما در این سالهای کرونایی، رنجی همهگیر بر جهان ما مستولی شده و نام این کتاب را زندگی میکنیم.
چشمهایمان تا اسفند ۹۸ اگر به عبارت «لطفا بدون لبخند وارد نشوید» عادت داشت، جملهای که در قابی پشت درب ورودی مطبها، فروشگاهها و هر کسب و کاری در برابر دیدگانمان خودنمایی میکرد اما در این سالهای کرونایی این عبارت با جمله «لطفا با ماسک وارد شوید» تعویض شد.
واضح است، مأنوس شدن ماسکها با صورتها در طولانی مدت سخت و دشوار است و هرچند واکسیناسیون در سطح و حد قابل قبول در حال انجام است اما همچنان ماسکها، سلاح مطمئن و دژ نفوذناپذیر در برابر خودنمایی این ویروس هستند و ادامه خندههایمان در گرو ماسک زدن ما است.
اما قصه از آنجا عجیب میشود که برخی از افراد در گوشه و کنار، نسبت به رعایت اندک پروتکلها که ماسک زدن کف آن است، بیتفاوت بوده و آگاهانه و بدون سلاح با مرگ بازی میکنند، بازیی که نتیجه آن دو سر باخت است. چرا باید ماسک زدنهای روزهای نخست را فراموش کنیم و خون شهدای سلامت کشور که قربانی این جنگ تن به تن با کرونا شد، بیبها بماند.
در حالی که باید گفت همراه شو عزیز که این درد مشترک، هرگز جدا جدا، درمان نمیشود. همانطور که فرمایشی قابل تأمل از رهبر فرزانه انقلاب اسلامی در تاریخ ۲۲ تیرماه ۱۳۹۹ در ارتباط تصویری ایشان با نمایندگان مجلس وجود دارد که فرمودند :«وقتی برخی ماسک نمیزنند، من از آن پرستار فداکار خجالت میکشم.»
در بازدید از بخشهای مختلف بستری بیماران کرونایی در بیمارستان فرهیختگان دانشگاه علوم پزشکی آزاد اسلامی تهران؛ نگاه تکیده و رنجور کادر درمانی از پشت ماسکهایشان که رسالت خود را در تلاش شبانهروزی در زندگی بخشیدن دوباره و نجات جان انسانها میدانند، خودنمایی میکرد و این گزارش تقدیم ساحتشان میشود، روایتی که خواندن آن خالی از لطف نیست.
تک پرده: همسایهها
سالهای سال از روی عادت سحرخیزم و در کنار سفره صبحانه عادت به خواندن کتاب دارم حتی تورق در حد چند صفحه، امروز صبح که به کتابخانه سر زدم، همسایههای احمد محمود توجهم را جلب کرد ناخودآگاه آنرا در دست گرفتم و شروع به خواندن صفحه اول کردم. البته اگر کتاب خیلی برایم جذاب باشد در اوقات فراغت در بیمارستان و مطب نیز می خوانماش. جذابیت کتاب به حدی بود که اصلا نفهمیدم درب پارکینگ را چه زمانی بستم، نمیشد در حین رانندگی به خواندن ادامه دهم به ناچار بر روی صندلی کناری گذاشتم تا به بیمارستان برسم.
صبحهای بیمارستان تا دو سال پیش مملو از زندگی بود پُر از جشن زندگی، اما کرونا، این ویروس لعنتی صبح های زیبای بیمارستان را دگرگون کرده و ترس از دست رفتن جانها و آمار جانهای از دست رفته صبحهای بیمارستان را غمانگیز میکند، شاید اعتیادم به خواندن ادبیات داستانی برای فرار از شدت مواجهه با این ترس فروخورده است، تازه وارد اتاق کارم در بیمارستان شده بودم. چراغ خاموش کتاب را روی طاقچه بالای شوفاژ قرار دادم به پرههایش دست کشیدم. هنوز فرم بیمارستان را به تن نکرده بودم که صدای کوبیدن در اتاق رشته افکارم را از هم گسست. سرپرستار سراسیمه و با نگرانی از جوانی که رنگ به رو نداشت برای ویزیت اجازه خواست.
بیشتر بخوانید:
- افتتاح بخش دوم ICU بیمارستان بوعلی دانشگاه آزاد اسلامی/ به بیماران کرونایی نیازمند با ICU خدمترسانی بیشتر میشود
- کیسههای زرد؛ زبالههایی آلودهتر از کووید ۱۹
- «مرگ» کسبوکار من است/ اگر اینجا جبهه نیست، هیچ جبههای جبهه نیست
شاید سی ثانیه از زمانی که سرپرستار اجازه خواست تا ورود آن فرد فاصله نبود روبه رویم با فاصله نشست از پشت پلاستیکی که از سقف اتاق کارم آویزان بود و بعد از دو سال یکی در میان میخهایش از جا در رفته بود، براندازش میکردم، ژولیده، خسته و بیرنگ و رو بود، پرسیدم بفرمایید آقا در خدمتم چی شده؟ با سکوتم فضا در هاله ای از سکوت غوطهور شد کمی بعد حرفهایش بریده بریده شروع شد در طول چند دقیقه صحبت، سرفه های خشک و ممتدش، دستمایه سردرد بدی برایم شد، در حالی که فارسی دری صحبت می کرد صدای خش دارش نیز مانع از فهم همه کلامش می شد.
این یک جمله تمام آنچه بود که از تقلایش در رساندن منظورش فهمیدم «آقای دکتر من اطراف بیمارستان زباله گردی می کنم نان بخور و نمیر خانواده ام در افغانستان را از این راه در می آورم ماسک از کجا میاوردم ماهی یکبار حمام نمی روم، داروخانه بروم؟ دلتان خوش...» سرفه جملاتش را نیمه کاره می گذاشت «صبحدم بارانی که سوار بر چرخ، زباله گردی می کردم از شدت بیحالی و سرفه کنار سطل افتادم یکی از هم ولایتی های قندهاریم که می چرخید پیدایم کرد، او مرا رساند شفاخانه وگرنه همانجا مرده بودم، مشکلم حل میشود آقای دکتر؟»
با خود فکر می کنم زباله گردها در چرخه زندگی عادی ما شهرنشینان حضور داشتند و باقی مانده های شادی و غم ما را جسته و برده اند. جعبه کیک یا کارتن وسایل جهیزیه یا مبل مستعملی که حاوی خاطرات زندگی خانواده ماست، همه و همه داستان هایی دارند که زباله گردها خیلی از این داستان ها را از زباله های ما خوانده اند والبته این روزها بیش از همه ماسکها یا پایهی گل مراسم ترحیم را جمع میکنند. گفتم: «باید تست بدی تا مشخص بشه که درگیری یا نه؟»
گفت: «خرجش چقدر میشود آقای دکتر؟» بلند گفتم:«فقط هزینه تست نیست، هزینههای سیتیاسکن و احتمالا بستری شدن طولانی مدت را چگونه تک و تنها پرداخت می کنی، کاش ماسک زده بودی و رعایت میکردی تا درگیر نمیشدی. پساندازی داری تا هزینه پرداخت کنی؟»
سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: «خانوادهام بی من چه کنند؟» گفتم: «چرا بی تو؟» گفت: «چون اینجا پولی و کس و کاری ندارم آقای دکتر، خواهرم ماه دیگر عروس میشود و برای تهیه جهازش هم شده باید کار کنم و زنده بمانم. فقط اگر تا آن موقع زنده بمانم، کفایت میکند، من نمیتوانم برای خودم هزینه کنم، خانواده چشم به راه پولی که من برایشان میفرستم، هستند. ممنون آقای دکتر زنده باشید.»
به سختی و با گامهای لرزان به سمت در اتاق رفت، حالا من مستأصل بودم. چشمم ناخودآگاه به کتاب همسایه ها افتاد، با خود گفتم : «این شهروند افغانستانی، همسایه کشور ما است، همسایه حرمت دارد و من به عنوان یک پزشک برای نجات جان انسان سوگند یاد کرده ام، اگر وظیفهام نجات بیقید و شرط نیست، پس چیست؟» بلند شدن من برای جلوگیری از خروج او از اتاق کارم همانا و نقش بر زمین شدن جوان همانا. سریع پرستار و کادر را خبر کردم نتیجه تست همانطور که حدس میزدم مثبت بود و سیتیاسکن درگیری ۷۰ درصدی ریهها را نشان میداد، باید بستری میشد چارهای نبود با رئیس بیمارستان تماس گرفتم و ماجرا را شرح دادم در کمال سخاوت گفت: «این جوان مهمان ما است، نگران نباشید هیچ هزینهای از وی برای درمانش دریافت نمیشود.»
این روزها بیشتر بخشهای بیمارستان در قرق بیماران کرونایی است و تختهای آیسییو مملو از این بیماران با حال وخیم هر چند با افزایش واکسیناسیون روند کم شتاب شده اما همچنان میتازد و مبتلا دارد و جان میگیرد. امروز صبح ۲۱ روز از بستری شدن جوانک همسایه ما در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان میگذرد، درگیری ریهها به زیر ۲۰ درصد رسیده، حال عمومیاش مساعد است به بخش منتقل شد و تا فردا مرخص میشود، وقتی برای آخرین بار در آیسییو بر بالینش حاضر شدم در حالی که هنوز کمی سرفه میکرد و با کمک ماسک اکسیژن راحتتر نفس میکشید، گفت: «کاش ماسک زده بودم آقای دکتر، حیف از توانی که از کادر درمان گرفتم. من به همسایه بودن کشورم با ایران و مردمانش افتخار می کنم».
و منی که با وجود این بیمار در این سه هفته اصلا ادامه خواندن کتاب همسایهها را فراموش کرده بودم. هنوز روی طاقچه بالای شوفاژ بود برداشتمش و چراغ خاموش از اتاق کارم خارج شدم در حالی که زیر لب زمزمه میکردم ما به یاری خدا کرونا را شکست میدهیم.
انتهای پیام/۴۱۶۷/
انتهای پیام/