دانشجویان «آتش به اختیار» در جنوب تهران چه میکنند؟
به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا از خبرگزاری دانشجو، خط 3 متروی تهران را میگویند طولانیترین خط متروی خاورمیانه. کاری به طول و عرضش ندارم اما حکماً خطی که از وسط برجهای بلند و لوکس شمال شهر آغاز شود، قلب تهران را بشکافد و در نزدیکی فقیرترین محلههای شهر،کنار برجهای بلند و محقر کورهپزخانه تمام شود، خط بلندی است. جایی که عصر جمعهای را مهمان مردمانش بودیم، کمی پایینتر از ایستگاه متروی آزادگان بود، آخر ِ بلندترین خط مترو، جایی که آخر تهران است.
قرارمان با بچههای خیریه «فردای سبز» دانشگاه شریف است. مصطفی، جوان ریز و لاغراندام ِ شیرازی میزبان ماست. فارغالتحصیل کارشناسی ارشد هوافضای شریف است و یکی از پیگیرترین بچههای خیریه. میگوید امروز قرار است مهمان تعدادی از خانوادههای تحت پوشش خیریه در محله «دولتخواه» تهران باشیم و اول باید برویم «کوره». با شنیدن نام کوره نگاهم به ستونهای آجری بلندی میافتد که کمی آنطرفتر، درست پشت ایستگاه متروی آزادگان قد علم کردهاند. شنیدهبودم که مردمی در اطراف این کورههای خاموش ِ آجرپزی زندگی میکنند. نام کورهها را مردم هم در جریان انتخابات ریاستجمهوری زیاد شنیدند. مصطفی میگوید کورهای که قالیباف در فیلم تبلیغاتیاش به آن اشاره کرده همین کورهای است که داریم میرویم. یادمان به «علی» میافتد، پسر نوجوانی که از دل همین کورهها شناخته شد و فکر میکنم حالا رفقای زیادی در شهرداری تهران داشته باشد. یادمان به «علی»هایی میافتد که هرروز لابهلای خاک و خلهای کورهپزخانه میپلکند و هرکدام میتوانند قهرمان شهری باشند و اسطورهی مردمی.
یک خیابان باریک آسفالته. تنها چیزی که کوره را از شهر جدا میکند همین است. ماشین را برِ خیابان پارک میکنیم و بستههای ارزاق را تقسیم میکنیم. مصطفی و دوستان فردای سبزیاش میگویند ارزاقی که این هفته برای خانوادههای تحت پوشش آوردهاند، بخشی از سبد صبحانه دانشجویان خوابگاهی شریفی است که از اول ماه رمضان، توسط خود بچهها کنار گذاشته شده برای توزیع میان محرومین. نفری دو کیسه سنگین پر از شیر و پنیر و تخممرغ و کره دستمان است که باید برسانیم دست خانوادههای تحت پوشش.
چند قدم که از ماشینها دور میشویم، آرام آرام کودکان و زنان افغانی دورهمان میکنند. اصرار و اصرار که ما هم نیازمندیم و از این ارزاق به ما هم بدهید. مصطفی اما با زبانی که فقط خودش میداند، که انگار آمیختهای از لبخند و جملات مهربانانه است، راضیشان میکند که کنار بروند. تمام خانوادههای ساکن در کوره تحت پوشش خیریه نیستند و این ارزاق، سهم تحت پوششهاست.
نمای کوره، شباهتی به شهر ِ کناردستش ندارد. خاکی خاکی است. با حداقل امکانات عمومی. بسیاری از خانهها مشترک اند و چند خانوار از آنها استفاده میکنند. چه خانهای؟ چند اتاق ِ سیمانی-کاهگلی که با حداقل امکانات ساخته شده و پر از لوازم دست دوم و مگس است. بوی بد فاضلاب محیط کوره را برداشته.
میرویم سراغ خانوادهای که مصطفی و دوستانش را خوب میشناسند. ارزاق را میدهیم و بچهها، چند دقیقهای مشکلات اعضای خانواده را میشنوند. بزرگشان، عاقلهزنی چهل-پنجاه سالهاست که توضیحات را به مصطفی میدهد. کنار دستش، دختران کوچکی روی یک تکه فرش مندرس در اتاقی که به زحمت 3 متر مربع مساحت دارد نشستهاند. تلاش میکنم یکی از دختران را با ادابازی بخندانم، نمیخندد. در تمام مدتی که آنجا هستیم نمیخندد. عاقلهزن مدام از مصطفی بابت حل مشکل کولرشان تشکر میکند و درباره مشکلات درمانیاش توضیحاتی میدهد. بچههای خیریه دستکم ماهی یک بار به این خانوادهها سر میزنند و دردهایشان را میشنوند، ثبت میکنند و البته با پولهایی که جمع شده، رفع میکنند.
انتهای کوره، نزدیک یکی از همان برجهای بلند و خاموش، اتاقکی هست که بچهها میگویند «جمعه» آنجاست. جوانی بیست، بیست و پنج ساله که روی پای قطعشدهاش پارچه سیاهی انداخته. از جانبازیاش زمان زیادی نمیگذرد. در اتاقی کوچک، حداکثر بیست متری زندگی میکند. با اسباب و اثاثی که خلاصه میشود در یک زیرانداز مندرس، یک یخچال کهنه و یک پنکه سقفی زهواردررفته و یک پتوی زبر سربازی. حاضر به گفتگو جلوی دوربین نیست و ملاحظاتی دارد. در اطراف حلب مجروح شده و از این به بعد تمام زندگیاش را باید با عصا سپری کند. حالش اما خوب است. خانوادهاش چند وقتی است آمدهاند ورامین و او میخواهد زود، خیلیزود از کوره برود. این، بهترین خبری است که میشنویم. بچههای خیریه حسابی هوای جمعه را داشتهاند لابد، که اینقدر با این بچهها صمیمی است. با خودم فکر میکنم اگر این پسر به جای تیپ فاطمیون در تیپ چندم ِ لشگر چندم ارتش یک کشور اروپایی خدمت میکرد، آیا باز هم سهمش از زندگی همین بود؟
داستان کورهپزخانهها، داستان پیچیدهای است. قصه این است که عمده ساکنان این کورهها، از تبعه افغانستان هستند که مجوز اقامت در تهران را ندارند. برای همین ناگزیر اند به زندگی در همین کورهها و در جایی که حداقل امکانات را هم ندارد. مصطفی میگوید با تلاش مسئولین دولت و شهرداری تهران، سامان دادن کورهنشینها کار سختی نیست. نه هزینه زیادی دارد و نه برنامه پیچیدهای میخواهد. مصطفی میگوید وضع زندگی این مردم در کورهها، میتواند دستمایه ضدانقلاب برای تبلیغ علیه نظام شود، خاصه که درست روبروی یکی از همین کورهها، تعاونی وزارت آموزش و پرورش دارد چند برج بلند و لوکس برای کارکنانش علم میکند. میگوید این محلهها ظرفیت زیادی برای پرورش و تولید ناهنجاریهای اجتماعی دارند. داستانهای تلخی هم تعریف میکند از این ماجراها. از چاقوکشیهای گاه و بیگاه در کورهها تا مشکلات عدیده تحصیلی برای بچهها که باعث میشود «کورههای آجر پزی» از کار افتاده، ظرفیت بالقوهای برای تبدیل شدن به «کورههای تولید بحران اجتماعی» داشته باشند.
کارمان در کورهها تمام میشود. داریم بیرون میآییم که یک وانت لوکس سیاه ِ پر از پلاستیکهای زرد، تیز میپیچد و روی خاک و خلها ترمز میگیرد. طولی نمیکشد که میفهمیم این، حکایت تقریباً هرروز این کورهاست. یکی از کسبه محل میگوید آدمهای زیادی میآیند اینجا و غذای گرم و نذری میآورند برای مردم. آقای کاسب البته کمی شاکی است و میگوید اینقدر حجم نذریها در اینجا زیاد شده که گاهی کار به اسراف میکشد و سطل زبالهها پر میشود از غذای سالم. میگوید چون این کورهی خاص، چسبیده به خیابان است و شناخته شده، خیلیها صرفاً برای رفع تکلیف و رفع درد عذاب وجدان میآیند و غذا و نذریهایشان را میریزند اینجا. میگوید یک روز بیایید تا ببرمتان کورههای پشتی و ببینید مردم چه سختیهایی میکشند. قصه فقر در ایستگاه آخر خط سه انگار دامنهدار است.
مقصد بعدیمان، منزل یک جانباز مدافع حرم دیگر است. «عباس آقا» و خانوادهاش در مقابل پیشنهاد فیلمبرداری و مصاحبه مخالفتی ندارند و این یعنی میتوانیم گپ مفصلی با مرد ِ خوشبرخورد افغانی بزنیم. خانه عباسآقا، جایی دنج در کوچهای کمعرض در محله دولتخواه است. مشرف به برجهای بلند کورههای آجرپزی.
دوبار با تیپ فاطمیون به سوریه اعزام شده. یک بار سر نبرد مهم رفع محاصره «نبل و الزهرا»، دو شهر شیعهنشین سوریه، و بار دیگر برای نبردی در اطراف حلب. عباسآقا میگوید منطقهای که در آن حضور داشتند، با گرای یک نفوذی لو میرود و داعشیها، یک تانک را در آن محل منفجر میکنند. حاصل انفجار تانک انتحاری شده هزاران ترکش که تعداد زیادی از بچههای فاطمیون را شهید میکند و چند زخم هم به عباس آقا میزند. شدت زخمها به حدی بوده که او را تقریباً یک سال تمام خانهنشین میکند. الان مشغول چه کاری است؟ کاری که خیلی از مردم اینجا میکنند. در کار خرید و فروش ضایعات است.
گرم صحبت با عباس آقا هستیم که یک پسر و یک دختر حداکثر ده ساله، از گوشه اتاق سرشان را بیرون میآورند، دزدکی میخندند و دوباره، انگار که خجالت بکشند، برمیگردند. با اصرارهای پدرشان میآیند و کنار ما مینشینند. علیرضا و نرگس. بچههای 9 و 7 سالهی عباس آقا هستند. با پیگیریهای مصطفی و دوستانش در فردای سبز، حالا بدون هیچ مشکلی مدرسه هم میروند. آقا مهدی، طلبه جوان همراه گروه هم قول میدهد تا در ایام تابستان برای این بچهها و همه بچههای محله، کلاس برگزار بکند.
کارهای امروز بچهها تمام شده و از آنها میخواهیم چند دقیقهای برای مردم توضیح بدهند که چه کار دارند میکنند و برنامههایشان چیست. راضی نمیشوند. باید اصرار کنیم و سرانجام پس از خواهش و تمناهای ما، دونفرشان جلوی دوربین میآیند. خود مصطفی که لبخند از لبش نمیافتد و البته مهدی، طلبه جوان حوزه علمیه چیذر که چندماهی هست فردای سبزی شده و کارهای فرهنگی گروه را رتق و فتق میکند. بقیه بچههای گروه ابداً حاضر به گفتگو نمیشوند. با خودم فکر میکنم اخلاق اینها کجا و اخلاق آنهایی که اندکی صدقهدادنشان را هم در بوق و کرنا میکنند کجا.
ساعت نزدیک هفت شده و باید برویم. تصویر تلخ کورهها و جوی فاضلاب وسط محله و زندگی محقر جمعه و داستان غمبار عباس آقا در ذهنم میچرخند. تنها چیزی که وسط این حجم تلخی حالخوبکن است،همت بچههای فردای سبز است. گروه «آتش به اختیار» جوانی که بدون بخشنامه و حکم و حق ماموریت، دارد برای رفع فقر و تبعیض تلاش میکند. وقت جهاد آتش به اختیارها برای رفع دردهایی است که چهل سال است رفع نشده. دیگر نوبت آنهاست. بسم الله.
انتهای پیام/