روایتی از سفر به موصل بزرگترین شهر جنگزدهی دنیا
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، تور ماهیگیری حسابی سنگین شده بود. صیادِ عرب تور را به سختی بالا میکشید. کنارش ایستاده بودم. صدای تکانهای شدید آب، سکوت شب را میشکست. صیاد در فکر صیدی چرب و نرم بود اما توی تور جای خوراک شبش مردی با ریش بلند و عمامهای سیاه دید و البته تعدادی ماهی ریز. مرد هرچند از قعر رودخانه میآمد اما هنوز زنده بود. صیاد کمی ترسید. طناب را رها کرد. ولی تور به ساحل آمده بود. با دقت به صید نگاه کردیم. چیزی که صیاد از رودخانهی دجله در وسط موصل گرفته بود ابوبکر البغدادی بود. حالا من هم ترسیده بودم ولی در چشم صیاد جای ترس برق خوشحالی نشست.
***
به قول ری بِرَدبِریِ نویسنده «از بالای کوه خودت را پرتاب کن و در حال سقوط برای خودت بال بساز.» برای رفتن به موصل تقریباً بدون هیچ هماهنگی خودم را پرتاب کردم. اینجا - منظورم داخل ایران است- هیچکس دوست ندارد کسی بدون اجازه و هماهنگی به چنین مکانها و مسائلی وارد شود. به عبارتی کسی مشتاقِ شنیدنِ روایت غیررسمی از مسائل پیچیدهی منطقه نیست. روایتهای صداوسیما هم جوری باسمهای و سطحی است که حتی میشود متنش را از قبل پیشبینی کرد. حالا این را بگذارید کنار رسانهای مثل بیبیسی فارسی که در میدان، حقایق را وارونه میکند. مستندسازها و عکاسها هم معمولاً ولمعطلاند. کارشان آنقدر مقدمات و مجوز لازم دارد که نمیتوانند وارد لایههای بعدی اتفاقات مهم و پیچیده شوند.
قصد کردم خودم را از بالای کوه پرتاب کنم پایین. از دوستی شماره تلفن یک رابط رسانهای محلی را گرفتم. بعدها به خاطر قیافهاش بهش میگفتیم «جمشید هاشمپور». هاشمپور یک فیلمبردار محلی بود که تمام فیلمهایش را داعش سوزانده بود و همان زمان ششتا تیر خورده بود و البته جان سالم به در برده بود. با خبرنگارها، علیالخصوص فرانسویها، کار میکرد و بهشدت پولکی بود. رابطهای محلی معمولاً همهچیز را جنایی میکنند و جوری جو میدهند که انگار شما وارد خطرناکترین نقطهی دنیا شدهاید. البته که جز توسل به او راه دیگری نداشتم. هاشمپور گفته بود توی شهر میآید دنبالم. پرسیده بود «چند نفرید؟» گفته بودم «سه نفر.» برای پرتاب، همراه میخواستم. دوتا از دوستانم را گول زدم که همراهم شوند. مقصد جذاب بود و راحت گول خوردند. علیرضا در نقش عکاس و علی در نقش مترجم.
برای رفتن به موصل باید از بغداد راه میافتادیم. شش ساعتی راه بود. بعد از بغداد باید تکریت و بیجی را پشت سر میگذاشتیم تا برسیم موصل، شهرهایی که هر کدامشان مثل شهر اشباح شده بودند. جنگ در عراق روی دوتا چیز اثر عمیق گذاشته: آدمها و شهرها. جان آدمها را به لب رسانده و روح شهرها را گرفته. با یک ساعت تأخیر، پنج صبح از بغداد راه افتادیم.
پنج شش سال پیش داعشیها میخواستند همین مسیر را برعکس بیایند. یعنی میخواستند از موصل بیایند بغداد که با فتوای غیرمنتظرهی آیتالله سیستانی نتوانستند، وگرنه گروههای شیعی آنقدر با هم اختلاف داشتند که میشد بغداد را ازدسترفته حساب کرد. سوار بر کرایسلر ۳۰۰ که عراقیها بهش میگفتند اوباما راه افتادیم. دقیق نفهمیدم چرا اوباما. ولی انگار روی همهی ماشینها یک اسم جدید و خودمانی میگذاشتند. راننده فراموش کرده بود بنزین بزند و صبح زود هیچ پمپ بنزینی باز نبود. چند ساعتی در راه ماندیم. بیشترِ مسیر بیابانی بود و قسمتهای زیادی از جاده هم خراب. مجبور بودیم از کنار جاده رد شویم. مسیر پر بود از دکلهای شکستهی برق، پلهای ویران و نشانههای بمب و خمپاره بر جاده. علی و علیرضا کل مسیر را خوابیدند ولی من از شوق دیدن موصل تا انتهای مسیر خوابم نبرد. میخواستم چهرهی واقعی این جنگ را از نزدیک ببینم. بیابانهای اطراف جاده پر از سکوت بود. هرچند خوب که گوش میکردی صدای گلولههای سرگردان و نالههای بیگناه را از دورها میشد شنید. یعنی میشد تصور کرد. راههایی که تا دیروز بسته بود، امروز پر شده بود از گیتهای بازرسی. در مسیر رفت کسی مانعمان نشد. با صحبتهای راننده ردمان میکردند. فقط توی یکی از ایستها مأمور پرسید «کجا میروید؟» گفتیم «موصل.» گفت «از کجا میآیید؟» گفتیم «ایران.» برق از سرش پرید. بالاخره پای ایرانیها هر جای عراق که باز شده باشد اینجا باز نشده. علی که چند سالی در عراق وقت گذرانده در نقش دیلماج، چشمهایش برق زد و توضیح داد خبرنگاریم و با حشدالشعبی هماهنگ شده است. مامورگفت «فی امان الله.» رد شدیم.
***
بالاخره ساعت یازده و چهل و هشت دقیقه با اوباما رسیدیم موصل. راننده در میدان ورودی شهر ایستاد. تاریخ این شهر به شش هزار سال قبل از میلاد برمیگردد اما قدیمیترین نشانهها میگویند تاریخ بنای موصل هزار و هشتصد سال قبل از میلاد است. از هاشمپور خبر گرفتیم. آدرسی داد. از همان کنار جاده یک ماشین دربست گرفتیم. راننده زیاد از ما خوشش نمیآمد. ماشینش پراید بود. غیر ما تنها ایرانیای که میشد توی موصل پیدا کرد همین ماشین بود. داعشیها میانهی خوبی با پراید نداشتند و بهش میگفتند «صفوی». همان عادت عوض کردن اسم ماشینها و البته نشانهای از عمق کینهشان نسبت به ایرانیها. انگار حضور پراید در موصل ممنوع بود. موصلیها میگفتند داعشیها هرکس را که پراید داشت اعدام میکردند ولی به نظرم جو میدادند.
از چند خیابان اصلی که گذشتیم، به معنای واقعی وارد موصل شدیم. بخش قدیمی شهر جلوی چشممان آمد. نمیدانم چندبار اتفاق افتاده که با خودتان بگویید تا حالا چنین تصویری ندیدهام، ولی من واقعاً تا به حال چنین تصویری از هیچ شهری ندیده بودم. مقابلمان شهری بود که انگار کسی سرِ حوصله نشسته و با چکش روی سقف تک تک خانههایش کوبیده. حتی روی سر ماشینها. حتی روی سر آدمها. خرابیها ته نداشت. چیزی که میدیدیم در واقع شهر نبود، ش ه ر بود. تکهپاره و شرحهشرحه. انگار این قسمت شهر اول زلزله شده، بعد هم بمب ریخته باشند. جنگلرزه شده بود. موصل قدیم آخرین جاییست که داعشیها در آن محاصره شده بودند.
بخش مردهی شهر اما هنوز روح داشت. هرچند در عمرش چنین جنگ خونین و مخربی را تجربه نکرده بود. شاید از پس قرنها این هم برایش یک تجربهی جدید بود. با این که ماشینها به راحتی وارد موصل قدیم نمیشوند، ولی مردم سوار بر گاری میآمدند توی شهر. خیلیها زندگی عادی و معمولی را توی همین خرابهها شروع کرده بودند. بههرحال از زندگی در اردوگاه آوارگان در شهری دیگر که بهتر است. توی ترافیک گیر کرده بودیم و بهتزده ساختمانها را سیر میکردیم. هنوز آنقدر جسور نشده بودیم که از ماشین پیاده شویم. راننده هم بیاعصاب از ترافیک غرولند میکرد. بهش گفتیم خبرنگار شبکهای عراقی هستیم. سر دلش باز شد که کاش گزارش کنید دولت وقتی وارد شهر شد خیلی از مردم عادی را به اسم داعش کشت. دجله را نشان داد و گفت همینجا کلی از مردم بیگناه کشته شدند. سرمان را تکان دادیم و تصویری جدید از موصل برای خودمان ساختیم. باید از دجله رد میشدیم. رودخانه از وسط موصل میگذرد. قبل از ورود داعش هم پنجتا پل داشته که ارتش بمبارانشان کرده بود. مردمِ اینجا با این رودخانه کم خاطره ندارند. اصل درگیریهای خونبار اطراف همین رود اتفاق افتاده. رودخانهای که گاهی به جای آب، با خودش خون میبُرد. از همان اولین تصاویری که چشممان از موصل به مغزمان مخابره میکرد، میشد فهمید که شیطان چند سال در این شهر سلطنت کرده. وهمانگیز بود.
بولگاکفِ روس کتابی دارد به نام مرشد و مارگریتا. در این کتاب شیطان با نام مستعار پروفسور وُلند همراه یارانش وارد مسکو میشود. آنها تا زمانی که در شهر هستند همهچیز را به هم میریزند. دروغ میگویند، جادو میکنند، آدم میکشند، ساحره میسازند و هر اتفاق عجیب و غریبی که فکرش را بکنید. برای من موصل همان مسکوی بولگاکف بود. شیطان با نام مستعار ابوبکر البغدادی وارد موصل شده بود. جلوی چشمم شهری چند هزار ساله میدیدم که شیطان و یارانش آن را حسابی به هم ریخته بودند. هر کاری که فکرش را بکنید کرده بودند. زنها را به کنیزی گرفته بودند، جادو کرده بودند، آدمها را از بلندی پرت کرده بودند، به صلیب کشیده بودند و بیگناهان را سر بریده بودند. آنقدر جنایت کرده بودند که دیگر گفتنش مثل فیلمهای هالیوودی معمولی شده است. و همهی این اتفاقات به نام شریعت روی داده بود.
***
«من رهبر شما هستم، اگرچه بهترینِ شما نیستم. اگر دیدید که به حق عمل میکنم، مرا حمایت کنید و اگر دیدید اشتباه کردم، نصیحتم کنید.» چه جملاتِ به ظاهر روشنفکرانهای. گوشم را تیز کردم. بو کشیدم. سرم را برگرداندم. هنوز میشد صدای شیطان را شنید که میگفت «تأسیس این خلافت امری واجب بر مسلمانان بود که قرنها به آن عمل نشد و بسیاری از مسلمانان آن را نادیده گرفتند ... با نادیده گرفتنِ خلافت مرتکب گناه شدند.» انگار خلیفهی بغدادی برای همیشه روی منبر باشد. ولی نبود. هیچکس روی منبر نبود. با کفش اسکیچرز گِلی روی بقایای فرش قرمز مسجد راه میرفتم. قصد بیحرمتی نداشتم. یک لایه خاک روی فرش قرمز نشسته بود و راه دیگری هم برای عبور نبود. از خود مسجد هم فقط یک قبهی سبز نصفه و نیمه مانده بود. جای گلدستهی تاریخی و هشتصد سالهی الحَدباء خالی بود. به صدای اذانی که از این گلدستهها میآمده فکر کردم. در واقعیت اما صدای نفیر تیر بود که از دوردستها میآمد. سرم را برگرداندم. دیدم یک کمربند انفجاری کنار ستون لم داده. چشمهام را مالیدم. واقعاً کمربند انفجاری بود. گیلان، سرباز همراهمان گفت «کمربند خنثی شده» و اضافه کرد «البته احتمالاً.» عقب رفتم و پوکهی یک خمپارهی ۱۲۰ ماند زیر پایم. برش داشتم. ردّ جنگ همهجا بود. برگشتم. پشت ستون قرآنهای نیمهسوختهی مسجد را ریخته بودند توی یک گونی بزرگ.
مسجد جامع نوری، خمیده و ویرانه همین حالا هم زیبا بود چه برسد به زمان اوج و روی پا ایستادنش. مسجدی که زمان داعش و قبلش یکی از پررونقترین و اصیلترین مساجد موصل و عراق بوده. اینجا را هزار سال پیش خلیفهی عباسی المستضیء بالله ساخته بود. دور مسجد و وسط ویرانهها صدای بازی بچهها میآمد. مردم هنوز به خانههای اطراف برنگشته بودند. وسایل خانهها همانجور دستنخورده باقی مانده بود. رسیده بودیم به مهمترین نماد یا تصویر جهانی ساختهشده از داعش. همان جایی که رهبر داعش اعلام خلافت کرد. مسجد جامع نوری، منبرِ حالا ویرانِ ابوبکر البغدادی.
دور مسجدِ ویران را حصار کشیده بودند و کتائب بابلیون از آن حفاظت میکردند. کتائب بابلیون همان شبهنظامیان محلی بودند. اسمشان یک جوری بود که انگار داری کتاب تاریخ صدر اسلام را میخوانی. همراه با چند نفرشان وارد مجموعه شدیم. گیلان یکی از همانها بود. همچین اسمی برای مردی عرب عجیب بود. ازش پرسیدیم چرا اسمت گیلان است؟ خودش نمیدانست چرا ولی این را میدانست که توی ایران دو جا به اسمش داریم. بههرحال بهخاطر اسمش با ما احساس نزدیکی میکرد، ما هم همینطور.
به محض ورود، فیلم لحظهی فروریختن مسجد جلوی چشمم آمد و صدای مجری که با وحشت از این اتفاق میگفت. داعشیها خودشان اینجا را خراب کردند. نمیخواستند امثال ماها با منبر و مسجد عکس یادگاری بگیریم. توی آوارها راه میرفتیم که دیدم روی دیوار مسجد نوشته «از مسجد جامع نوری تا مسجد جامعِ قاسم سلیمانیِ قهرمان». سردار ایرانی که همهجا حضور داشت.
***
سرباز عراقی، بیتفاوت و جدی جلویمان را گرفت. جمشید هاشمپور با اعتمادبهنفس توضیح داد که با فرماندهی پایگاه قرار داریم. سرباز به مقر بیسیم زد، براندازمان کرد و میلهی گیت را داد بالا. راه افتادیم. برای رسیدن به گیتهای بعدی باید از موانعی مارپیچ و سیمانی میگذشتیم. موانع را بهخاطر انتحاریها گذاشته بودند. با گذشتن از آخرین گیت، برای اولینبار وارد کاخ شدیم. کاخی که سالها پیش صدام وسط شهر موصل ساخته بود، سال گذشته در اختیار داعش بود و امروز افتاده بود دست دولت مرکزی عراق. محوطهای بزرگ، ساختمانهایی بلند و منارههایی با نقوش عربی. صدامی را تصور کردم که روزی در این کاخ چرخیده و احتمالاً کپورکبابی خورده. راهنما تذکر داد عکس نگیریم و تا وقتی نگفته، فارسی حرف نزنیم. گفتیم چشم. میزبانها زیاد از حضور ما در آنجا خوششان نمیآمد. هاشمپور کلی از ما ایراد گرفت که چرا برای کسانی که سراغشان میرویم یا کارمان را راه میاندازند، سوغاتی نیاوردهایم. پستهای، عسلی. یا چرا دوربینهای بزرگ و لباس متحدالشکل نداریم. خیلیها خبرنگاران را با این چیزها میشناسند. شکل کار را بلد نبودیم. برای ورود به کاخ بازرسی بدنی شدیم و بعد از گذشتن از چند آجودان و کمی علافی، رسیدیم به دفتر بالاترین مقام نظامی استان نینوا و شهر موصل.
سرلشکر نجم الجبوری کاریزمای یک فرماندهی نظامی تمامعیار را داشت. روی انگشترش آرم دانشگاه افسری عراق بود. همین سرلشکر یکی از مؤثرترین افرادی بوده که در آزادسازی خونینشهر موصل نقش داشته. بعدها شنیدم به آمریکاییها نزدیک است. فرمانده برای ما از امنیت این روزهای موصل گفت. گفت جز در شبهجزیرههای اطراف رودخانهی دجله و تونلهای زیرزمینی، اثری از «دواعش» نیست.
روز قبلش یکی از همین تونلها را در حاشیهی موصل دیده بودیم. هاشمپور قول داده بود یکیشان را نشانمان بدهد. به قولی برگ برندهاش بود برای ما. باید به ریف یا حاشیهی موصل میرفتیم. کلی روستا را رد کردیم تا رسیدیم به روستای نزدیک مقر کردها در کوه. یک روستای سوقالجیشی بود. جوانهای روستا توی مسجد جمع شده بودند و مسجد آسیبدیده را سامان میدادند. وارد مسجد که شدیم نقطهای را دیدیم که نقب زده بود به دلِ زمین. دور و برش هم پر از خاک بود. از بلندی مسجد خانههای اهالی را نشانمان دادند که این نقب بهشان میرسید. داعشیها از روز اول دست به کار شده بودند. اینجور کارهای نسبتاً عمرانی تا روز آخر هم ادامه داشته. از داخل مسجد نمیشد وارد نقبها شد. یکی از جوانها دستمان را گرفت برد تا یکی از تونلها را نشانمان بدهد. رسیده بودیم به یک جای هیجانانگیزی که انگار یک بنای تاریخی باشد. من را یاد قناتهای یزد میانداخت. برای اهالی هم هنوز جذابیت داشت و با ذوق ما انگار جذابیتش تشدید هم شده بود. تونلها اندازهی قد یک نفر بودند و به همهی خانهها راه داشتند. داعشیها همیشه میدانستند که در خطرند. برای همین این تونلها برایشان هم استفادهی پناهگاهی داشت، هم استتاری. حتی آشپزخانه و برق و خوابگاه هم داشت. تونل هنوز بوی داعشی میداد. هر لحظه حس میکردی الان است که یک داعشی سرش را برگرداند سمتت و با تعجب بپرسد اینجا چه کار میکنی اخوی؟ عربی حرف زدن هاشمپور و بقیه و بازتاب صدایشان که میخورد به دیوارهای تونل و برمیگشت، موقعیت را وهمانگیزتر هم میکرد.
روز بعد از تونلگردیمان بود و ایستاده بودیم جلوی فرماندهای که داعشیها را یکی یکی از تونلها بیرون کشیده بود. فرمانده میگفت همچنان هر روز عملیات دارند ولی امنیت برقرار است و مردم هم کمکم دارند برمیگردند خانههایشان. مثل همهی مسئولانی که جلوی خبرنگار خارجی از افتخاراتشان میگویند، او هم از فتوحاتش میگفت و امنیتی که ایجاد کرده. واقعاً هم فتوحات داشت. در مقابل یکی از قویترین گروههای نظامی دنیا پیروز شده بود. کم افتخاری نبود.
میگویند جنگ موصل بزرگترین جنگ شهری دنیا و به عبارتی سختترین نوع آن بوده است. فرماندهان قبل از سرلشکر نجم الجبوری بهخاطر خیانت و تسلیم شهر به داعشیها، به اعدام محکوم شده بودند. اصلاً یکی از مهمترین دلایل سقوط شهر موصل، یعنی دومین شهر بزرگ عراق، در سال 2014 همین خیانت فرماندهان ارتش در آن دوران بود که شهر را بیهیچ مقاومتی تسلیم کرده بودند. بنا به روایتی داعش با ۱۸۴ نفر موصل را اشغال کرد. ۱۸۴ نفر در مقابل 200 هزار نیروی نظامی یا به عبارتی دو تیپ مجهز. فرمانده میگفت همین دیروز یکی از داعشیها را پیدا کردند که کنار دجله و با علفهای رودخانه زندگی میگذراند. میگفت پوست و استخوان شده بود و با دیدن آنها خودش را تسلیم کرد «ولی مثل یک مگس کثیف لهش کردیم.» با نفرت این حرف را میزد.
بعد از گفتگویی کوتاه و عکس یادگاری، از فرمانده خواستیم بهمان تأمین نظامی بدهد تا وارد بخش غربی شویم که همان ویرانههای موصل قدیم باشد. گفت شهر امن است و هر جا به مشکل برخوردیم، بگوییم تا هماهنگ کنند. هاشمپور بعد از خروج از کاخ گفت امیدوار است مشکلی پیش نیاید.
***
«چنین به نظر میرسد که دولت اسلامی یا داعش، یکباره از دل ظلمت تاریخ سر برآورده و در حال نقشآفرینی در مرکز سیاست جهانی است. اما اینگونه نیست، بلکه دیرزمانی است که از شکلگیری آن میگذرد. داعش فرزند جنگ داخلی عراق در سال ۲۰۰۳ میلادی است.» اینها را یورگن تودنهوفر، روزنامهنگار آلمانی نوشته است. تودنهوفر تنها روزنامهنگار غربیست که اجازه داشت ده روز در رقه و موصل، یعنی پایتختهای دولت اسلامی عراق و شام بچرخد. او بعداً نظراتش را در کتاب ده روز با داعش منتشر کرد. خواندن همین کتاب و لمس خطری که تودنهوفر به جان خریده بود، جرقهی سفر من به این اقلیم را زد. هر روز اخبار داعش را دنبال میکردم و کتابهایشان را میخواندم. ولی حتماً این شهر هنوز رازهای دیگری هم داشت. دنبال همین رازها آمدم اینجا ولی حالا که من اینجا بودم چند ماهی از رفتن داعش میگذشت. در ویرانههای موصل بقایای داعش را زیر و رو میکردم و دنبال ناگفتهها و قابهایی میگشتم که از چشم کتابها و اخبار دور مانده.
یکی از ناگفتهها را وقتی پیدا کردیم که فهمیدیم اکثر ویرانیها در شهر موصل کار خود ارتش عراق بوده. سرزمین عراق مادر پیچیدگیها و فتنههاست. البته داعشیها هم کم ویرانی به جا نگذاشته بودند. سر راهشان هرچه کلیسا و امامزاده و حسینیه و قدمگاه بود نابود کردند. حتی به مقبرهی باستانی حضرت یونس پیامبر(س) هم رحم نکردند. تمام کتیبههای مقبره را کنده بودند غیر از بسمالله که به ظنشان شرک نبود. خود مقبره را هم چند بار منفجر کرده بودند. اولش فکر میکردم چه دلیلی دارد یک بنا را چند بار منفجر کنی؟ بعد فهمیدم قصدشان این بوده که حسابی خراب شود و چیزی ازش نماند. با کتابخانهها هم میانهی خوبی نداشتند. برایشان فرقی نمیکرد کتابی که میسوزانند نفیس و نایاب است یا نه. از دم کتاب و کتابخانه را آتش میزدند. به نظرشان کتابهای دیگران عامل گمراهی بود. ولی با خانهی مردم کاری نداشتند. موصل از زمان اشغال عراق به دست آمریکا در سال ۲۰۰۳ و سقوط صدام همیشه شهر ناامنی بوده. اکثریت سنی بودند و قرار بود زیر سایهی حکومت شیعیان باشند. تا زمان ورود داعش به موصل در سال ۲۰۱۴ مراکز دولتی آن همیشه یکی از اهداف اصلی بمبگذاری بودند. جهادیهای اهل سنت همیشه میخواستند این شهر تاریخی خود را از چنگ دیگران دربیاورند. بسیاری از مردم موصل هم از وضع حکومت ناراضی بودند. آنها دوست داشتند که حاکمیت کاملاً همسو با خودشان باشد. اصلاً مال خودشان باشد. همین باعث شد همزمان با حملهی داعش و ورود آنها به شهر، بیشتر مردم به خانههایشان پناه نبرند. به جایش ورود گروههای جهادی را جشن گرفتند و هلهله کردند. این مردم اصیل و قدیمی به خیالشان رسیده بود که بلاخره اتوپیای واقعی خودشان را پیدا کردهاند.
«میاندازیم سر کسی را که بخواهد بر ما سروری کند.» این را مبارزان حشدالشعبی بر دیواری در حاشیهی موصل نوشتهاند. در عملیات آزادسازی شهر از دست داعش، حاشیهی موصل را سپرده بودند به آنها تا بهانه دست کسی نیفتد. ارتش ساختاری تقریباً سنی دارد ولی حشدالشعبی مجموعهای است که از وحدت گروههای شبهنظامی شیعهی عراق به وجود آمده. در موصل برای جلوگیری از درگیریهای مذهبی، به حشد گفتند بیرون بایستد و ارتش به خاطر حیثیت ازدسترفتهاش مجبور شد به هر قیمتی داعشیها را از شهر بیرون کند. برای همین مجبور شدند بیرحم باشند، بیرحم نسبت به شهری باستانی و بیرحم نسبت به مردمی که از بخت بد سپر انسانی داعشیها شده بودند.
***
همهی موصلیها اهل سنت نیستند. شهر شیعه و کرد و مسیحی هم دارد. شیعیان از دو گروه ترکمنها که دورتر از شهرند و شبکیها که اقلیت داخل شهر هستند، تشکیل شده. کردها هم در کوههای اطراف بودند و هستند. چند روز مانده به ورود داعش، شبکیها خانه و کاشانهشان را گذاشتند و فرار کردند. حتماً چیزهایی از تجربهی تلخ ایزدیها شنیده بودند. شانس آوردند. کردها ساکنان و مراقبان بخشی از کوههای موصلاند و بهصورت توافقی از بخشی از شهر حمایت میکردند. ولی بعضی از کردها راه را برای ورود داعشیها باز گذاشتند. خیانت در عراق سابقهای طولانی دارد. داعشیها با اهل سنت کاری نداشتند ولی به خانه و اموال بقیه رحم نکردند. روی در تمام خانهها علامتی میزدند که مشخص میکرد صاحب آن خانه از چه دینی است. روی در خانهی شیعیان مینوشتند «ر» به معنای رافضی، روی در خانهی مسیحیان «ن» به معنای ناصری و روی در خانهی اهل سنت هم «س». «س»ها در امان بودند، ولی خانهی «ر»ها و «ن»ها جزو اموال دولت اسلامی عراق و شام بود. هرچند آخر کار و موقع فرار خانهی همهی مردم را خالی کردند.
داعشیها با تمام جلوههای چریکی و خشنی که داشتند، طی چند سال حکومتشان در موصل سیستم دولتی و اداری منظمی تشکیل دادند. ریشهی تشکیلاتی داعش از القاعده میآید و با تجربهی سالهای گذشتهی جهادیها به این نتیجه رسیده بود که بدون ساختار مدنی نمیتواند بر شهری حکومت کند، آن هم شهری که به قولی دو میلیون جمعیت دارد. پس کار شهرداری تعطیل نشد و کسانی که تا دیروز زبالهها را جمع میکردند به کار خودشان ادامه دادند. البته جنگ جنگ بود و بههرحال در کار شهر و شهرداری اخلال ایجاد میکرد. موصل بعد از ورود داعش برخلاف گذشته شاهد هیچ عملیات انتحاریای نبود، هرچند از حملات هوایی دولت عراق هم در امان نبود. موصلِ زیبا و آرام این بار افتاده بود دست آرمانگراترین مردم اهل سنت. دیگر رونق گذشته را نداشت اما آنقدرها هم بیرونق نبود. همهچیز محدود شده بود به نیازهای اولیهی مردم و مثلاً دیگر کسی از شیرینیها و غذاهای موصلی یاد نمیکرد. در آن زمان از همهجای دنیا هم مهمان داشتند. هرکسی حق داشت به سرزمین موعود پا بگذارد. بین آنها حتی ایرانی هم پیدا میشد.
***
روز بعد کمی داخل شهر گشتیم. توی پمپ بنزین، راننده خیابانی را نشانمان داد و گفت توی همین خیابان بود که ریختند و چند نفر از خانوادهام را به جرم شیعهبودن سلاخی کردند. کار همین مردم آرام و بیخطر بود. قیافههای و معصوم و مظلومشان را نگاه میکردم و باورم نمیشد. راننده میگفت امروز زور ساکتشان کرده وگرنه اینها همان مردماند. کمکم توجهام به مردم بیشتر شد. آدمهایی معمولی بودند که طی چند سال حاکمان متفاوتی را تجربه کرده بودند. همین حالا هم کسی نمیداند این مردم کدام حکومت و والی را میپسندند. خیلی دوست داشتیم با مردم بیشتر ارتباط بگیریم ولی دیوار بیاعتمادی آنقدر بلند بود که به بنبست میخوردیم. حتی در بخشهایی از شهر اردوگاه خانوادهی داعشیها برپا بود ولی هم گرفتن مجوز ورود و هم راضی کردنشان به صحبت کار سخت و زمانبری بود. چیزی که در شهر اصلاً انتظارش را نداشتم دیدن زنها بود. فکر نمیکردم به این راحتی در شهر راه بروند ولی همهجا بودند. حتی با حجاب مانتو خیلی راحت در خیابان رفت و آمد میکردند.
بعدِ پمپ بنزین از کنار ساختمانی گذشتیم که محکومان را به جرمهای مختلف از بالای آن پرتاب میکردند پایین. دیدن ساختمانِ تنها هم درد داشت. توی سرم صدای گلوله و فریاد میآمد. جلوی ساختمان که رسیدیم صداها بیشتر هم شد. از خیابان خلیفه هم گذشتیم. خیابانی که زمان داعش ساخته شد. ساختمان معروف نیروگاه برق هم همان اطراف بود. همان ساختمانی که در زمان اشغال و آزادی درگیریهای خونینی در آن اتفاق افتاد. اینها همه جاهایی معمولی بودند با آدمهایی معمولی و زندگیهایی معمولی که یکشبه شهرت جهانی پیدا کردند.
***
شبها را توی خانهای وسط قرارگاههای حشدالشعبی میخوابیدیم. شبهای موصل امن است. البته نه برای غریبههایی مثل ما. برای همین دوستمان جایی را انتخاب کرده بود که برایمان اتفاقی نیفتد. گاهی شبها درگیری داشتند. مسیر ورود هم با چندتا ایست بازرسی محافظت میشد. همیشه احتمال حمله وجود داشت ولی نمیشد از شبهای موصل گذشت. شبِ آخر همراه دوستمان از خانه زدیم بیرون که شبِ موصل را هم دیده باشیم. بعدِ آن همه خرابی رسیدیم به خیابانی خوش آب و رنگ در وسط شهر. آنقدر زیبا بود که وقتی فیلمش را توی بغداد نشانِ عراقیها دادم، باورشان نمیشد موصل هنوز همچین جاهایی دارد. خیابان زهور موصل پر از مغازههای رنگارنگ بود. جلوی هر پاساژ یک نفر ایستاده بود و آنهایی را که وارد میشدند میگشت. برای ما هم دوتا تأمین نظامی گذاشته بودند که با فاصله پشت سرمان میآمدند. دیدن زیبایی موصل در شب، بعد از این همه خرابی کمی عجیب بود. چشم عادت نداشت.
***
وقت برگشت از دروازهی شهر که خارج شدم سرم پر از سوال بود: موصل چه میشود؟ آیا آرام گرفته؟ جنگ واقعاً تمام شده؟ در پس این صورتهای آرام همهچیز در صلح است؟ هیچکس نمیداند. مردم موصل همهی حرفهایشان را پشت چشمها پنهان کردهاند، چشمهایشان را هم از غریبهها میگیرند. کل مسیر برگشت را دوباره نخوابیدم. خوش به حال علی و علیرضا که خواب بودند. قبل از آمدن تصور دیگری از شهر داشتم ولی حالا تمام تصوراتم به هم ریخته بود. مردم اینجا سالهاست به ویرانی عادت دارند. به فتنههای هر روزه. فتنهای که ریشهاش به دشمن خارجی و اختلاف مذهبی و هزار چیز دیگر برمیگردد. به همین خاطر مجبورند با آن کنار بیایند. ممکن است دفعهی بعدی که به موصل برمیگردم دوباره اشغال شده باشد؟ باورش سخت نیست. اینجا همهچیز ممکن است.
گاهی فکر میکنم خوابِ صیدِ ابوبکرالبغدادی واقعی بوده. تا وقتی مردم جایی خودشان چیزی را نخواهند، به دستش نمیآورند حتی اگر آن چیز، پدیدهی شومی مثل داعش باشد. مردم موصل یک زمانی داعش را میخواستند و امروز نمیخواهند. این اتفاق میتواند برای هر سرزمینی بیفتد. اتفاقی که باید تاوانش را پس داد. نمیشود به کودکان شهر فکر نکرد. کودکانی که در حضور شیطان بزرگ شدند. نمیخواهم فقط وجدان ملامتگر باشم ولی به قول حافظ موسوی، فعلاً «اینجا خاورمیانه است؛ سرزمین صلحهای موقت، بین جنگهای پیاپی.»
منبع: مهر
انتهای پیام/