خواستگاری ویژه «احمد توکلی» و شرححال ۲۳ صفحهای
به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری آنا، توکلی نوشت:
«ماجرای خواستگاری ویژهام»
موقع ازدواجم، یک خواستگاری ویژه از همسرم داشتم. دانشجوی مذهبی بودم و مادرم اصرار داشت که دختر خالهاش را انتخاب کنم که برادرش همبازی کودکیهای من بود و گاهی هم به اصرار من، او و دختر خاله او را که دو سالی از ما کوچکتر بودند، به عنوان نخودی وارد بازی میکردیم.
بعدها که بزرگتر شدیم و من گرایش مذهبی پیدا کردم و او هم درمحیط روحانیت بزرگ شده بود، معاشرت نداشتیم. چون از روحانیت شهرمان شجاعت مبارزه دیده نمیشد، گفتم باید بررسی کنم که آیا این خانم روحیات او به من که انقلابی هستم، میخورد و حاضر هست با من زندگی کند یا نه؟
کتابخانهای قبلاً به دست مردان پاکی در مغازهای وجود داشت که کتاب مذهبی امانت میداد. در تابستان ۱۳۴۹ آن را به کمک دوستان به مسجد بردیم و گسترش دادیم. با مشورت برادرش حسین، مسئولیت کتابخانه خانمها را به او سپردم که در این آزمایش موفق بود و کتابهای ممنوعه را هم امانت میداد.
بعد از مدتی مهندسی البته غیرمذهبی، خواستگارش شد. به مادرم گفتم آزمایش خوبی است. اگر جواب مثبت به این خواستگارش بدهد، معلوم میشود که به درد من نمیخورد. اما شنیدم که گفته من حاضرم همسر یک باربر ساده بشوم اما همسر مهندس غیرمذهبی نمیشوم.
۱۸ یا ۱۹ ساله بودم که وارد دانشگاه شدم. بین دو ترم دانشگاه از شیراز به تهران و پیش پدر و مادرم در منزل خواهرم رفتم. مادرم به من گفت که دخترخالهام یک خواستگار دانشجوی مهندسی و مذهبی برایش آمده و ممکن است ازدواج کند، میخواهی یواشکی با خالهجان صحبت کنم. من هم جواب دادم چرا یواشکی، بلند بلند صحبت کنید!
پس از جلب رضایت پدرم، گفتم خودم به بهشهر میروم تا صحبتهای مقدماتی را بکنم. یک دفتر چهلبرگ خریدم و ۲۳صفحه مطلب نوشتم. پشت صفحات را هم سفید باقی گذاشتم و برای ایشان توضیح دادم که من دوبار بازداشت شدهام که پدر و مادرم خبر ندارند و در آینده هم به مبارزاتم ادامه خواهم داد و اینکه خیال نکن با یک دانشجوی مهندسی برق دانشگاه شیراز ازدواج کردهای، چرا که من در مسیر مبارزهام، ممکن است اخراج شوم، به سربازی فرستاده شوم و یا حتی به زندان بروم یا کشته شوم؛ چرا که پیرو آیتالله خمینی هستم.
تاکید کردم که من زندگی سادهای خواهم داشت و مبل و فرش برای خانهام نمیخرم. آیا این نوع زندگی را قبول میکنی یا نه؟ در بقیه صفحات هم از آیات قرآن و احادیث و تربیت فرزندان مطالبی را نوشتم. دفتر را برداشتم و به منزل خالهام رفتم. هر چند آدم کمرویی نبودم اما هرکار کردم سر حرف را باز کنم، نشد.
موقعی که داشتم از خانهشان میرفتم، بالای پلهها به خالهام گفتم که آمدهام از بهیجه خواستگاری کنم و همه خواستههایم را در این دفتر نوشتهام. خالهجان با تعجب پرسید این چه طرز خواستگاری کردن است؟ من هم گفتم، عقاید و داستان زندگی مرا بخواند، اگر پسندید آقاجون و مامان برای مراسم رسمی میآیند. خالهام همان شب تماس گرفت و من و خواهرم را برای شام به خانهاش دعوت کرد. آنجا که رسیدم، دختر خالهام دفتر را جلویم گذاشت، یکی یکی صفحات را نگاه کردم و دیدم هیچ جوابی نداده است و خالی است!
نگران شدم تا رسیدم به صفحه آخر که او در یک جمله نوشته بود: من از وضع تو خبر دارم و پای تو واستادم و این زندگی را میپسندم. آنجا بود که گل از گلم شکفت و خواستگاری انجام شد. این خانم بزرگوار از سال ۴۹ تا الان که ۴۶ سال میشود، همانطور که روز خواستگاری به من گفت عمل کرد!
انتهای پیام/