دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

از مسئولیت در تعاون تا تک‌تیراندازی در گردان

از مسئولیت در تعاون تا تک‌تیراندازی در گردان
«حبیب جلاوندی» از رزمندگان دفاع مقدس می‌گوید: ۱۳ ساله بودم که وارد آموزش نظامی در بسیج شدم. در میدان تیر اسلحه «‌ام یک» به من دادند که تقریباً هم‌قد خودم بود، موقع شلیک، قنداق محکم به صورتم خورد و بینی‌ام به شدت ورم کرد.
کد خبر : 872760

به گزارش خبرنگار فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، «حبیب جلاوندی» یکی از رزمندگان نوجوان استان مرکزی بود که سال ۱۳۵۹ به بسیج رفت و بعد از دو سال در ۱۵ سالگی عازم جبهه شد. این رزمنده لشکر ۱۷ علی‌ابن ابیطالب(ع) در عملیات‌هایی از جمله والفجر مقدماتی، کربلای ۵، کربلای ۸ و ۱۰، مهران و قلاویزان حضور داشت. روایت وی از حضورش در جبهه را در ادامه می‌خوانیم.

خواب عمیق در آموزش رزم در برف

من با اینکه ۱۳ سال بیشتر نداشتم، سال ۵۹ با خودم عهد بستم که اگر جنگ چندین سال هم طول بکشد، به جبهه بروم؛ چون که امام خمینی(ره) فرموده بودند اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده‌ایم.

ابتدا در پایگاه بسیج محله‌مان ثبت‌نام کردم و آموزش‌های نظامی را با جدیت پیگیری کردم. حتی در رزم‌های شب که در کوه‌ها اجرا می‌شد، شرکت داشتم. در فصل زمستان با لباس‌های نسبتاً معمولی وارد آموزش نظامی شدم.

در دوره آموزش رزم در برف، مربی‌مان با صدای بلند می‌گفت: «برادرها بخوابند روی زمین» خودمان را روی برف‌ها پرت می‌کردیم؛ چون بالای یک متر و نیم برف یا بیشتر روی زمین نشسته بود، ۲۰ سانتی‌متر هم در برف فرو می‌رفتم. یادم هست یکبار از بس خوابیدن بر روی برف طول کشید که همانجا خوابم برد و موقعی که صدا زده بودند، «برادرها بلند شوند؛ حرکت» از گروه جا مانده بودم. خلاصه بعد از مسافتی که بدون من رفته بودند، آمار می‌گیرند و متوجه می‌شوند یکی از نیروها کم است و احتمالاً جا مانده است. آنها وقتی من را پیدا کردند، تقریبا نیمه منجمد شده بودم (خنده).

هم‌قد اسلحه «ام یک» بودم

یکی دیگر از دوره‌های آموزشی‌ام حضور در میدان تیر بود، ناگفته نماند که در میدان تیر هم بلایی سر من آمد. چون اسلحه آموزشی «‌ام یک» بود و نسبتاً اسلحه بلندی بود، موقع شلیک، قنداق محکم به صورتم خورد و بینی‌ام به شدت ورم کرد.

از مسئولیت در تعاون تا تک‌تیراندازی در گردان

اولین اعزام من به جبهه و مستقر شدن در پادگان دوکوهه، مربوط می‌شد به عملیات «والفجرمقدماتی» با اینکه ۱۵ سال بیشتر نداشتم، مسئول تعاون گردان بودم.

اعزام دوم من سال ۶۲ بود که به بانه رفتم. مدتی کوتاه در گشت‌های شبانه حضور داشتم. اعزام سوم من به جبهه در خط پدافندی شلمچه بود؛ در این اعزام من آچار فرانسه گردان بودم. اعزام چهارم من در عملیات مهران و قلاویزان بود که تک‌تیرانداز بودم که شهید والامقام «ابوالفضل ده‌کهنه» جلوی چشمانم شهید شد.

اعزام پنجم که فکر کنم حدود ۱۰ ماه حضورم در جبهه طول کشید، در عملیات «کربلای ۵» در دو مرحله شرکت داشتم. در این اعزام مسئولیت تسلیحات گردان با بنده بود. اعزام ششم من در خط پدافندی شلمچه با سمت بی‌سیم‌چی گردان بود. اعزام هفتم بنده به جبهه، درعملیات «کربلای ۸» بود؛ در این عملیات از نیروی آزاد گردان بودم و یک تیربار گرینوف با خود همراه داشتم.

اعزام هشتم من به فاو و درخط پدافندی بود. قراربود برویم عملیات که گردان امام حسین( ع ) وارد عمل شود و به سمت بصره برویم؛ اما عملیات لو رفت و متوقف شدیم. اعزام نهم من به جبهه در عملیات «کربلای ۱۰» بود که بنده در گردان امام حسن (ع) بودم. در این عملیات گردان امام حسین(ع) شرکت کرد و ما پشتیبان بودیم که باز هم ما را وارد عمل نکردند و به در خط پدافندی مستقر شدیم.

شهید ده‌کنه به من می‌گفت: قاتل برق دوکوهه

یکی از خاطرات من مربوط به عملیات «والفجر مقدماتی» است. در این عملیات من ۱۵ ساله بودم و مسئولیت تعاون گردان را به بنده داده بودند. خاطرات گوناگونی در آن دوران کوتاه در دوکوهه داشتم؛ از رزم‌های شبانه گرفته تا حضور در میدان تیر تا برق‌کاری اتاق‌های چند طبقه نیمه‌ساخته.
در آن زمان نت برق‌کاری اتاق‌های چند طبقه را انجام دادم. یک روز هم اتصالی پیش آمد و آتش‌سوزی جزئی اتفاق افتاد. از آن روز به بعد همیشه و چند سال شهید «ابولفضل ده‌کنه» هروقت به من می‌رسید، دست می‌زد و می‌گفت: «قاتل برق دوکوهه جلالوند... جلالوند»

اتاق نخاله‌ها!

چون من کادر رسمی نبودم، اتاق من در جوار اتاق فرمانده جمشید مرادی، شهید اصفر فتاحی، شهید علی حسنی، شهید غلامرضا حسنی و خیلی از عزیزان پاسدار رسمی بود. یک روز عصر به اتاق مراجعه کردم و دیدم به در اتاق ما ورق کاغذی نصب شده که روی آن نوشته شده «اتاق نخاله‌ها».

صبح فردا که در میدان صبحگاه حاضر شدم، فرمانده‌مان «جمشید مرادی» به گرادن فرمان نشستن در میدان را داد و گفت: «دسته نخاله‌ها از صف گردان جدا شوید و بیاید بیرون، در کنار من بایستید» من که از همه جا بی‌خبر بودم، سریع رفتم کنار وی ایستادم؛ فرمانده مرادی گفت: «حبیب تو هم گروه نخاله‌ها هستی؟» بلند صدا زدم: «بله، بله» هیچ کس جز من از ستون خارج نشد و فرمانده مرا به نمایندگی از طرف همه ۲ ساعت کلاغ پر تنبیه کرد و من تازه فهمیدم، نیروهای اتاق ما شیطنت کردند و اسم برای اتاق گذاشته بودند. آن روز در صبحگاه هوا مه‌آلود بود. اکثر نیروها همدیگر را در صبحگاه گم کرده بودند و حتی ساعت‌ها سرگردان بودند و به صبحانه خوردن هم نرسیدند.

انتهای پیام/

ارسال نظر
گوشتیران
قالیشویی ادیب