هم خدا، هم مکه، هم هستی، سلامش میدهند...
عید مبعث عید زیبای رسالت و نبوت پیامبر خاتم و نبی مکرم حضرت محمد مصطفی(ص) است.
عیدی به بلندای معرفت و از سویدای دل عشاق معنویت که بر چهره جانفزای محمد(ص) درخشیدن گرفت.
مبعث، عید عروج است. عید شکوه عبودیت و طلوع رستگاری.
مبعث عید انسانیت است و خدایی شدن. عید برکشیدن افق بشریت در آستان جانان.
مبعث عید اسلام است و تسلیم شدن در زیر باران نبوت و فتوت و حمیت و شرافت.
آفتابِ عالم آرا آفتابی میکند
با اشعه رنگِ دلها را شهابی میکند
این چه دریایی است اعجازی حسابی میکند
چشم هر بینندهاش را نقره آبی میکند
خود دل است این، دلبر است این، رهنما و رهبر است
و این شرح حال دیدگانی است که محمد را بر فراز حرا می بیند و صلای نبوتش را از ردای خاتمیت برمی شنود.
و اینچنین بشکوه و شاد و جانانه، چشم بر زیباترین جلوه عبودیت می گشاید و می خواند:
این رسول حق محمّد، حضرتِ پیغمبر است
کوه نور و صخرههایش خم شده در سجدهاش
آشنا غار حرا با نغمهی هر سجدهاش
بوتههای این بیابان گوئیا در سجدهاش
میکند هم خاک و باد و آب و آذر سجدهاش
کیست این جبریل دارد می به جامش میدهد
و سلام بر محمد آنگاه که بر شانه های موحدانه اش، کبوتر سپید و سبز رسالت نشست و او را به خواندن نام نامی حق صلا و سلام داد:
هم خدا، هم مکه، هم هستی، سلامش میدهد
نقش پیشانی او تک بیتی از دنیا غزل
رنگ چشمانش زند طعنه به شهد و بر عسل
ابروانش فارغ از هر گونه امثال و مثل
بر لبش طراحیِ حی علی خیر العمل
کینههای مانده در دل با اخوت ختم شد
تا که با دست محمّد این نبوّت ختم شد
عید مبعث آمد و دیده چراغانی شده
دیو جهل و نا امیدی سخت زندانی شده
و این میهمانی عرش و فرش است در محضر خدای محمد(ص) که او را به رسالت خویش برگزیده است و لحظه پرواز او را عیدی برای امت اسلام و بلکه برای همه آدمیان قرارداده است:
عرش بنشسته به فرش و فصل مهمانی شده
روح ما با ذکر احمد روحِ روحانی شده
لحظهی پرواز آمد بالها را باز کن
شادیِ بعثت بدین پرپر زدن آغاز کن
و ما امت رسولیم که او الگو پیشوای ماست؛ چه در گفتار و رفتار و چه در کردارد و پندار.
و مبعث لحظه اوج این دلدادگی است و نقطه عطف زندگی او که بر مدار اعتدال می زیست و در کرانه عشق و شور و مستی، پهلو گرفته بود.
چه در غار حرا چه در مکه و مدینه؛ چه در شعب ابی طالب و چه در جوار خانه؛ چه در روزگار مظلومیت و غربت و چه در دوران فتح؛ چه در زمین و چه در زمان.
خواند زبان دلم ثنای محمد(ص)
ماند خرد خیره در لقای محمد(ص)
دیده دل، جام جم به هیچ شمارد
سرمه کند گر زخاک پای محمد(ص)
تمام سنگ ها، بوی رسالتت را تا اعماق جان، نفس کشیده اند. حرا بوی رستگاری ات را به دهن بادها می ریزد تا بوی رسالتت، به گوش تمام درخت های جهان برسد. کوه، تاب این همه اوج را ندارد. چیزی تا زانو زدن و در هم فرو ریختن فاصله ندارد؛ اما به احترام تو، تا جان دارد خواهد ایستاد. کوه، دامن بر خاک می گسترد تا یک بار دیگر، قدم های نازنین تو، خاک را متبرک کنند.......
و آن شب تا سحر غار حرا خورشید باران بود
زمان،دل بی قرار لحظه تکوین قرآن بود
سکوت لحظه ها را می شکست از آه خود مردی
که در هر قطره اشک او غمی دیرین نمایان بود
بخوان به خون بسته انسان، اینک ای محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم !
حرا نورباران است و محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم حیران، و چنگ وحشیِ شب، گشوده بر دشت مکه و او هر لحظه چنین میشنود:
بخوان محمّد، بخوان!
و محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم همچنان لرزان، چشمان گشوده بر نور و لب خشکیده از حیرت: من خواندن نمیدانم......
دوست داشتنی بود و مهربان. به اندازهی هدایت تمام عالمیان، بار بر دوش داشت؛ اما هیچ گاه چهرهاش را در اثر سختی و فشار کار در هم نمیکشید. چهرهی متبسّمش را که میدیدی نمیتوانستی درنگ نکنی، لبخند نزنی، آرام نگیری. دوست داشتی تو هم با خدا هم نوا شوی و اقرار کنی «وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُق عَظِیم»؛ قطعاً تو را خویی والاست.........
و خنکای ختم این خاطره با شعر ماندگار و جاودانه ای از سعدی شیرین سخن که در وصف حضرت دوست سرود و بر ساحل امن یاد و نام و مرام او مأوایمان داد:
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعده دیدار هر کسى به قیامت
لیله اسرى شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصه گیتى مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
آن همه پیرایه بسته جنت و فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروى چون هلال محمد
چشم مرا تاب خواب دید جمالش
خواب نمى گیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقى کنى و جوانى
عشق محمد بس است و آل محمد
انتهای پیام/