دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
10 اسفند 1394 - 12:27
گزارش آنا از بیمارستان آموزشی، درمانی، روانپزشکی رازی(امین‌آباد)؛

پاتوق صد ساله آرامش در جنوب تهران + تصویر

تصویری که از باغ امین آباد در ذهن دارم متعلق به 50 سال پیش از باغی با درهای بزرگ و آهنی است که همواره تعدادی از مجانین پشت این درهای فرسوده و بزرگ انتظار دیدن رهگذری با دستانی پر از سیگار و خوراکی را می‌کشند؛ باغی که پدرم تعریف می‌کند هر هفته که برای زیارت بی‌بی‌شهربانو به آن اطراف سفر می‌کرد، با دست خالی و بدون سیگار برای این بیماران، حاضر نمی‌شد.
کد خبر : 69448

مهرو ماهر، گروه اجتماعی- برای نخستین‌بار قدم در باغی پر از درخت‌های سر به فلک کشیده و کهنسال کاج و صنوبر می‌گذارم، اما در نخستین دقایق ورود، باغ زیبایی را می‌بینم که آرامش و سکوت عجیبی در آن حاکم است. پیرمردی در بین درخت‌های بلند کاج و روی چمن‌ها بدون مهر و جانماز در حال قنوت نماز است؛ هر‌بار نگاهی به اطراف می‌اندازد و باز هم قنوتش را ادامه می‌دهد و مرا به یاد شعر سهراب سپهری می‌اندازد که می‌گوید: من نمازم را وقتی می‌خوانم/ که اذانش را باد/ گفته باشد سر گلدسته سرو/ من نمازم را پی « تکبیرة الاحرام» علف می‌خوانم/ پی «قد قامت» موج.


سال 1297ه.ش باغ اکبر‌آباد واقع در خیابان سینا فعلی را به محلی برای مراقبت و پرستاری از بیماران مبتلا به اختلالات روانی اختصاص دادند و پرستاری 265 مرد و 16 زن مستقر در این باغ توسط یک آژان انجام می‌شد. در سال 1338 قسمت جنوبی محل فعلی بیمارستان رازی به نگهداری گدایان و معلولان و کودکان بی‌سرپرست اختصاص یافت و گدا‌خانه نامیده می‌شد که پس از آن با پیگیری‌های ستاره فرمانفرمایان و دکتر نظام، این مکان تنها به نگهداری بیماران روانی اختصاص یافت.


داخل اتاق کنفرانس بیمارستان تابلوی رنگ‌ روغن، تصویری از یک بیمار روانی با چشم‌های بسته و شاپرکی بر بینی به چشم می‌خورد. تابلویی که در نگاه اول شاید نقاشی یک هنرمند و نقاش به نظر آید، اما به گفته دکتر امید رضایی، رئیس مرکز آموزشی بهداشتی روانپزشکی رازی (امین‌آباد) این تابلو از سوی یکی از بیماران مبتلا به اختلالات روانی طراحی و نقاشی شده است و داستان جالبی دارد.


دکتر می‌گوید: «روزی یکی از بیماران در ساعت هواخوری در محوطه امین‌آباد در حال استراحت بوده و چشمانش را بسته بود، در همین هنگام شاپرکی روی بینی این فرد می‌نشیند و بیمار برای اینکه شاپرک را فراری ندهد همچنان چشم بسته و در حالت ساکن می‌ماند تا اینکه شاپرک‌، خود عزم رفتن کند؛ در این حالت بیمار دیگری که شاهد این صحنه بود، طرح اصلی را زده و نقاشی می‌کشد.»



تنها ماندم


«نادر» پیرمردی با دندان‌های یک در میان سیاه شده، لب‌های بی‌رنگ و پوست آفتاب‌سوخته و خشک روی صندلی‌های پلاستیکی حیاط نشسته است، چای سرد داخل لیوان هر لحظه با لرزش دست‌ها روی شلوارش می‌ریزد، اما باز هم به گل‌های باغچه خیره مانده و می‌گوید: «از 10 سال پیش تا به حال در امین‌آباد زندگی می‌کنم همیشه فکرم درگیر بی پولی و بیکاری است از بس شب و روز به این موضوع فکر کردم که خانواده‌ام فکر کردند من دیوانه‌ شده‌ام اما باور کن من دیوانه نیستم فقط فکر می‌کنم که چطور برای زن و پسرم زندگی خوبی فراهم کنم. از روزی که اعصابم بهم ریخت خانواده‌ام مرا به امین آباد آوردند و بین این همه روانی رها کردند.»


پیرمرد می‌گوید: «دلم برای تنها پسرم تنگ شده است». خیلی به ذهنش فشار آورد تا شماره و آدرسی را به من بدهد تا آنان را خبر کنم تا شاید کمی از دلتنگی‌اش کاسته شود، اما هرچه فکر کرد حتی یک کلمه به ذهنش نرسید.


رضا، یکی از پاهایش را از کفش بیرون آورده و روی پای دیگر انداخته، گاهی با سوراخ جورابش بازی ‌می‌کند و با دست روی پارگی جوراب را می‌پوشاند تا از چشمانم دور بماند، پکی به سیگارش می‌اندازد و می‌گوید: «برادرم الکی منو اینجا انداخته تا دستم بهش نرسه، آخه من 50 هزار تومان ازش طلبکارم. برادرم می‌خواد ارث پدری را تنهایی هاپولی هاپو کنه و به من انگ روانی زده تا از دستم راحت باشه.»



با صدای بی‌صدا


گروه 30 نفره موسیقی پرواز هم‌صدا با هم سرود «‌ایران ما جاودان، باشکوه و سر‌افراز» را می‌خوانند. همه در این کلاس شاد و سرحال هستند. پیرزنی با لباس‌های رنگی و پلاکی به شکل نقشه ایران چنان از ته دل نام ایران را فریاد می‌زند که گویی بیش از سایر هنرجوهای کلاس هویت ملی میهنی دارد.


پیرمردی با شنل پشمی در حال نوشتن مطلبی روی کاغذ است، خط خوشی دارد و مرتب می‌نویسد. شروع مطلب را با نام خدا آغاز کرده و می‌گوید: برای مدیر مجموعه نامه می‌نویسم تا منو مرخص کنه برم خانواده‌ام را ببینم.



مرا به خاطرت نگهدار


به بخش دیگری می‌رویم، در آنجا بیماران روانی و نگهبانان در کنار هم هستند و درهای تمام سالن‌ها قفل دارد. نگهبان این مرکز می‌گوید: برخی از بیماران اینجا با حکم قضایی به این مرکز منتقل شده‌اند و در بین آنها همه نوع مجرمی دیده می‌شود از سارق و مواد‌فروش گرفته تا قاتل حرفه‌‌ای.


داخل این بخش چند اتاق کوچک وجود دارد که شبیه به سلول است. مددکار این بخش از بیمارستان می‌گوید: ‌کسانی که داخل اتاق‌های ایزوله نگهداری می‌شوند بیمارانی هستند که وضعیت بسیار حادی دارند و به خود و دیگر بیماران صدمه می‌زنند و بدن‌شان نسبت به مسکن‌های قوی هم مقاوم شده و تنها راه آرام نگه‌داشتن آنها جدا ماندن‌شان از بقیه است. در همین حین یکی از بیماران با موها و محاسن طلایی به دور از چشم مددکار به سمتم می‌آید و می‌گوید: «اینجا زندان است ما اجازه هواخوری نداریم خانم ما اینجا اسیریم.»


آرش، پسر 30 ساله‌ای که به گفته خودش از 13 سال پیش تاکنون در مرکز رازی نگهداری می‌شود، در حالی‌که با ناراحتی و عصبانیت نقاشی‌اش را از سطل زباله بیرون می‌کشد، می‌گوید: «نقاشی ستاره داوود را روی این کاغذ نقاشی کرده بودم که هم‌اتاقی‌هایم قوطی رنگ را روی کاغذ ریختند و آن را در سطل زباله انداختند.»


آرش که به خاطر اختلافات خانوادگی در این مرکز نگهداری می‌شود‌، می‌گوید: «آرزو دارم تولد صد‌سالگی مرا در استرالیا جشن بگیرند.»


در ابتدای ورودی بخش سینا، اتاقی برای ملاقات خانواده‌ها با بیماران در نظر گرفته‌اند که خانواده‌ها می‌توانند دقایقی در کنار بیمار خود بنشینند و گفتگو کنند. البته بسیاری از این بیماران از تنهایی و بی‌توجهی خانواده‌هایشان دلگیرند و از من می‌خواهند باز هم به ملاقات‌شان بیایم.


بخش فوق‌تخصصی کودکان و نوجوانان گویی با سایر بخش‌ها تفاوت دارد، رنگ‌بندی‌های زیبا و شاد و اسباب‌بازی‌هایی که دیدنش هم انسان را به وجد می‌آورد از ویژگی‌های این بخش است. تنها 15 کودک و نوجوان در این بخش نگهداری می‌شوند که البته به گفته دکتر امید رضایی، رئیس مرکز آموزشی بهداشتی روانپزشکی رازی بسیاری از خانواده‌ها فرزندان بیمار روانی خود را در خانه نگهداری می‌کنند و به چنین مراکزی نمی‌سپارند.



محسن پسر 17 ساله‌ای با لباس فرم صورتی که به همه اتاق‌ها و بخش‌ها سر می‌زند، می‌گوید: «پنج ساله که اینجام اما همین روزا مرخص می‌شم. مادرم به خاطر سنگ‌کلیه منو اینجا آورده و من در مدرسه استثنایی درس می‌خواندم‌. تمام نمره‌هام 20 بود.» وقتی می‌پرسم: «اینجا خوش می‌گذرد؟» با نگاهی معنا‌دار می‌گوید: «چی فکر می‌کنی؟» می‌گویم: «خوب اینجا دور هم هستید و باید اوقات خوشی داشته باشید» می‌گوید: «ان‌شالله خودت بیایی اینجا تا از نزدیک ببینی دورهمی چطور است.»


غزاله، دختری با موهای فرفری و هیکل درشت‌اندام تمام دست‌هاش زخمی و آسیب‌دیده است،‌ می‌گوید‌ 18 سال دارد و تنها دلیل حضورش در بخش نوجوانان را کندن پوست دست‌هایش می‌داند؛ زمانی که در حال یادداشت اطلاعات روی برگه‌های کاغذ هستم از من می‌خواهد برای یادگاری با هم عکس سلفی بگیریم.


الهام که روی تختش دراز کشیده بود پس از حضور تعدادی از عکاسان سرش را زیر‌پتو پنهان کرد و هر‌بار فریاد می زد از اینجا برید بیرون از من عکس نگیرید.



دست‌های خط خطی


سپیده،‌ دختری که موهای بلند و حالت‌دارش از اطراف صورت و شال بیرون زده بود، سرش را به زیر انداخته و حتی حضور من توجهش را جلب نمی‌کند و سرش را بالا نمی‌آورد. همچنان در حال حل کردن تست‌های کتاب هوش است. یکی پس از دیگری تست‌ها را حل می‌کند و با سرعت به صفحه بعدی می‌رود. وقتی علت حضورش در این مرکز را جویا می‌شوم پاسخ جالبی می‌دهد و می‌گوید: «بقیه رو برای چی آوردن اینجا؟ منم به همون دلیل اینجا هستم‌.» اصلا اجازه معاشرت و گپ و گفت نمی‌دهد. در حین خداحافظی متوجه دستانش می‌شوم که از مچ به بالا پر از زخم‌ها و خط‌های چاقو و تیغ است.


وقتی به درهای آهنی و بزرگ امین آباد نزدیک می‌شوم هنوز تعدادی از مردان نشسته روی نیمکت‌های آهنی با هم گپ می‌زدند. یکی از مردها از من می‌پرسد «پیش ما نمی‌مونی؟» مردد در پاسخ‌اش می‌گویم: «شاید یک روز هم آمدم.»


با قدم‌های سنگین از پاتوق آرامش بیمارانی که در پی کمی آرامش در اینجا حبس شده‌اند، خارج می‌شوم. انسان‌هایی که تنها تفاوتشان با ما اختلال در چند سلول و نرون مغزی است که بر اثر یک شوک عصبی و ناراحتی به آن مبتلا شده‌اند.


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب