«رو به باد میرفتم»؛ تجربه سوارشدن بر امواج قصهها در قایقی کاغذی
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب خبرگزاری آنا، مجموعهداستان «رو به باد میرفتم» نوشته سیدمحمد ساداتاخوی و به انتخاب زهرا ابراهیمپور در یک مجموعه داستان توسط نشر سوره مهر به تازگی منتشر شده است. دعوا میان رماندوستها و داستانکوتاهدوستها همانند دعوای حلیمشکریها و حلیمنمکیها است. دیرینه، قدمتدار و بیفایده! حالا این وسط بخواهی به یکی از این دو گروه لذت خواندن آن یکی را توضیح بدهی، نمیشود که نمیشود.
نمیدانم جزء کدام دسته هستید اما بهعنوان یک داستانکوتاهخوان میخواهم کمی در مورد لذت خواندن داستان کوتاه صحبت کنم. از آن لحظهای که خیالت راحت است، در یک کتاب شاید ده بیست برش از زندگیهای مختلفی را میخوانی، بدون مقدمهچینی پرت میشوی وسط یک اوج تا فرود میآیی آنِ تاثیرگذاری را خواندهای که توی ذهنت مزهمزهاش میکنی. هر وقت دلت خواست میروی و یک پردهی کنار رفتهای را بدون اتلاف وقت میبینی.
در دنیای داستان کوتاه، همه چیز کوتاه میشود اما ادامهاش در ذهن طولانی و دنبالهدار است. خودت میسازی، خودت میچینی و اگر دلت خواست میتوانی مدتها در فضای داستان با آجرهای ذهن خودت با حرفهای خودت و به قاعده خطِ نویسنده، زندگی کنی.
«رو به باد میرفتم» یکی از همین مجموعهداستانها است. داستانهایی که از سال ۶۸ تا ۹۸ نوشته شدند و زیباییاش در همین تاریخها است. تغییرات عجیبی که دنیایمان پشت سر گذاشته، در نیمه اول معمولاً راویها نوجوانند، دنیای کودکی دهه شصتی تا نوجوان دهه هفتادی و همانها که توی دهه نود بزرگتر شدهاند.
خوبی این مجموعه داستان در پیوستگی نامحسوس شخصیتها است. افراد مشترکی دارد، جوری که فکر میکنی شخصیت قصه قبل بلند شده و آمده توی قصه بعدی، ننه و آقا و بیبی پای ثابتند. این مجموعه بههمپیوستهترین بیربطها را دارد. نیمه بیشتر داستان را معمولاً از چشم پسران نوجوانی میخوانیم که خوب بلدند ننه و آقای قصهها را حرص بدهند. گهگداری هم خوب کتک میخورند از دست آقای سختگیر اما هر قصه را که بخوانی میتوانی آدمی جدا را تصور کنی که قهرمان قصهای جدا است.
آدمهای قصه مخصوصاً دههشصتیهاش، همانقدر ساده و بیتکلفند و جوری به جانت مینشینند که مردم دهه شصت مینشینند. مثلاً پنبهزن داستان «سرو و بید» وقتی زیر باران با دوچرخه فکسنیاش پسرک قصه را که گم شده، سوار میکند تا برساند حرف پرمغزی میزند و به پسرک میگوید: «همیشه همینطوره. آدمی که گم میشه میدونه کجا میخواد بره اما نمیدونه از کجا اومده.» داستانهای مجموعه اما میدانند از کجا آمدهاند و دقیقا تو را میبرند آنجاکه میخواهند، گم نمیشوی، یکراست به سراغ همان اتفاق ساده، کوچک اما عمیق، میروی.
ساداتاخوی اما توی این سه دهه قلمش تغییری نکرده، کلماتش درست مثل طرح جلد قایقی کاغذی بر امواج قصه سبک و رها هستند. در ذهنت لازم نیست دنبال پیچیدگی خاصی بگردی و گره عجیبی را باز کنی. گاهی همسنوسال پسرکی ده دوازده ساله میشوی و هولو ولای درخت پیر یادگاری پیرزنی را داری که کسی رویش خراش عمیق انداخته و گاهی زانو میزنی تا گربه افلیجی را از گودال پر از گل نجات دهی و گاهی سوی رفته چشمانی میشوی. عاشق میشوی، غصه میخوری، شیطنت میکنی و داستانها پیش میروند.
این مجموعه دارای ۲۵ داستان کوتاه است، در قسمتی از داستان «آبی، شبنم، دریا» میخوانیم: «پریشبها که خواب او را دیدم دریای چشمهایش بزرگ شد، خودم را دیدم که توی قایقی پارو میزدم و به دل امواج میرفتم. موج بزرگی قایقم را شکست. داشتم غرق میشدم. او را دیدم از دور دستش را دراز کرده بود. عجیب بود. میخواست نجاتم بدهد اما من غرق شدن را بیشتر دوست داشتم. حالا دیگر حتی از جوابهای سربالایی ننه هم ناراحت نمیشویم؛ نه من نه صدیقه. چون هنوز هم فکر میکنیم پیرمرد میآید و بهار را میآورد. یک روز سر ساعت چهار وقتی که از آخرین زنگ ساعت تا ۱۰ بشمریم در و دیوار خانه صدای امواج را خواهد شنید.»
انتهای پیام/۱۱۰/
انتهای پیام/