دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
13 آبان 1399 - 09:14
ویژه ولادت پیامبر(ص)؛

برشی از کتاب «قاف» را بخوانید/ من گفتم: سُبحانَ‌الله!

در بخشی از کتاب «قاف» آمده است؛ شهری دیگر را دیدم فراخ‌تر و روشن‌تر از آن شهرِ نخست. و در میانِ شهر جویی بود، آبش سپیدتر از شیر. و جماعتی مردان بودند در آنجا و می‌دویدند بدین شهر و اهلِ آن را در جوی می‌نهادند و سپید و روشن برمی‌آمدند.
کد خبر : 527722
1_قاف.jpg

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، کتاب «قاف» از جمله کتاب‌هایی با محوریت حضرت رسول(ص) است که با روایت و بازنویسی یاسین حجازی همراه شده و طی آن نگارنده به بازخوانی زندگی رسول مکرم اسلام می‌پردازد.


این اثر روایی از سه متن کهن به نام‌های تفسیر سورآبادی، سیرت رسول الله و  شرف النبی برگرفته شده است که از ولادت تا رحلت آخرین فرستاده الهی را برای خواننده روایت می‌کند.  یاسین حجازی برای نوشتن این کتاب 3 سال زمان گذاشته تا تصویری روایی و مبتنی بر مستندات تاریخی را برای خواننده به صورت خطی بازگو کند.


در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:


جبریل دست به پشتِ مصطفا بازنهاد، گفت: «در این راه عجایب‌ها بینی و معانیِ آن بِنَدانی تا من تو را نگویم. و مُنادیان تو را از هر سوی آواز دهند. نِگَر تا اجابت نکنی! به آخر من تو را بگویم که آن چیست.»


پس بُراق فرا رفتن آمد میانِ آسمان و زمین. هرچند که چشم کار کردی، به یک گام نهادی. چون به بالایی رسیدی، پایش دراز گشتی و دستش کوتاه گشتی. چون فرا نَشیب رسیدی، دستش دراز گشتی و پای کوتاه.


زمانی برفت ...


پس من دیدم دو مرد را: یکی خفته و یکی ایستاده و سنگ می‌آرد و سرِ این مردِ خفته خُرد می‌شکند و سرش هم چُنان درست می‌شود که بود. پس سنگی دیگر می‌آرد و سرش می‌شکند هم چُنان.


پس مرا گفت: «برو از پیش!»


من برفتم. دو مرد را دیدم: یکی نشسته و یکی ایستاده، در دستِ او قلاب‌هایی آهنین و در گوشه دهانِ این مردِ نشسته می‌افگند و می‌کِشد و پس در گوشه دیگر از دهانش هم چُنین قلابی می‌افکند و می‌کِشد.


من گفتم: «سُبحانَ الله!»


پس مرا گفت: «برو از پیش!»


پس برفتم. مردانی را دیدم برهنه و زنانی برهنه وآتشی از زیرِ ایشان می‌آید.


پس برفتم. جویی دیدم از خون و مردی در آن جوی بانگ می‌دارد. و بر کنارِ جوی مردی بود که سنگ‌ها جمع می‌کرد و به آتش آن سنگ‌ها می‌تافت تا چون جَمَره‌ آتش می‌گشتند و هرگاه که این مرد که در جوی خون بود نزدیک می‌رسید، یکی از آن سنگ‌ها در دهانِ او می‌نهاد.


من گفتم: «سُبحانَ الله!»


پس مرا گفت: «برو!»


پس برفتم ساعتی. بیشه‌ای دیدم و در آنجا کودکان بسیار. و در میان ایشان پیری بود که از درازی که بود سرش را نمی‌شایست دید.


من گفتم: «سُبحانَ الله! این کیست؟»


پس مرا گفت: «برو!»


من برفتم. درختی دیدم که اگر خلق جمع شوند، جمله این درخت سایه کُند همه را. و در زیرِ درخت دو مرد بودند: یکی هیمه جمع می‌آورد و یکی آتش می‌افروخت. من گفتم: «این چیست؟»


پس گفت: «برو!»


پس برفتیم تا برسیدم به درجه‌ای عظیم، که من هرگز بزرگ‌تر از آن درجه‌ای ندیده‌ بودم. و بر آن درجه، شهری دیدم بنا نهاده خِشتی از زر و خِشتی از سیم. و ما به درِ آن شهر رفتیم و در بگشودند و جماعتی مردان پیشِ ما آمدند: بعضی از ایشان نیکو - چنان که من نیکوتر از ایشان ندیده بودم - و بعضی زشت - چنان که من زشت‌تر از ایشان ندیده بودم.


پس فریشته‌ای ایشان را گفت: «بروید و خود را در آن چاه اندازید!» ایشان برفتند و در آن چاه افتادند و چنان نیکو گشتند که از آن نیکوتر صورتی نباشد.


من گفتم: «سُبحان الله! این چیست؟»


پس مرا گفت: «از پیش برو!»


من ساعتی از پیش برفتم. شهری دیگر را دیدم فراخ‌تر و روشن‌تر از آن شهرِ نخست. و در میانِ شهر جویی بود، آبش سپیدتر از شیر. و جماعتی مردان بودند در آنجا و می‌دویدند بدین شهر و اهلِ آن را در جوی می‌نهادند و سپید و روشن برمی‌آمدند.


من گفتم: «سُبحانَ الله!»»


لازم به ذکر است که کتاب «قاف» اثر یاسین حجازی و با موضوع زندگی پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی (ص) تاکنون در چندین نوبت از چاپ، توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است.


انتهای پیام /4143/



انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب