دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 62

رزمنده نوجوان و نفوذ در لشکر دشمن

شهید بهنام محمدی با استفاده از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد.
کد خبر : 327459
126332.jpg

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید بهنام محمدی در بهمن ماه سال 1345 در شهر مسجد سلیمان به دنیا آمد، از همان دوران کودکی با سختی‌ها و دشواری‌های زندگی آشنا شد و موجب شد تا برای مبارزات عالی و ارزشمند در عرصه زندگی آمادگی بیشتر به دست آورد.به‌رغم همه سختی‌ها با کار، فعالیت و حرفه آموزی انس یافت و کارهایی چون خیاطی، تعمیر ماشین و تعمیر رادیو و تلویزیون را فرا گرفت. بهنام پس از انقلاب در تعمیرگاه سپاه پاسداران به عنوان شاگرد مکانیک مشغول به کار شد.


در دوران دفاع هقدس و هجوم دشمنان به خرمشهر راه مبارزه با متجاوزان را در پیش گرفت، او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریایی‌اش به قلب دشمن می‌زد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد می‌رساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند.


چنین بار نیز به اسارت دشمن درآمد اما هر بار با توسل به شیوه‌ای از دست آنان گریخت و باز به نبرد و دفاع پرداخت.


بهنام با استفاده از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد.


آن مبارز شجاع و پرتلاش همچنین کار رساندن مهمات به سایر رزمندگان اسلام را نیز انجام می‌داد و گاه آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل و فانسقه خود آویزان می‌کرد که به سختی این سو و آن سو می‌رفت. حضورش به دیگر رزمندگان روحیه می داد و تلاش بی‌امانش عرصه را بر دشمن تنگ می‌کرد.


در خرمشهر بزرگ شد، ریزه بود و استخوانی، اما فرز،چابک، بازیگوش و سرزبان‌دار. شهریور 1359 بود که شایعه حمله عراقی‌ها به خرمشهر قوت گرفته بود. خیلی‌ها داشتند شهر را ترک می‌کردند. باور نمی‌کرد که خرمشهر دست عراقی‌ها بیفتد،اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند.


به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام  برای شناسایی به دل نیروهای عراقی می‌زد. چند بار که به سربازان عراقی برخورد کرد گفته بود: دنبال مامانم می‌گردم، گمش کردم. عراقی‌ها فکر نمی‌کردند بچه 13 ساله برود شناسایی و رهایش می‌کردند. یک بار  عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند. جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود.هیچ چیز نمی‌گفت فقط به بچه‌ها اشاره کرد که عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه افتادند.


یک اسلحه به غنیمت گرفته بود  و با همان اسلحه هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی می‌گفت به شرطی اسلحه را تحویل می‌دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن! سرانجام به او یک نارنجک دادند.


برای نگهبانی داوطلب شده بود به او گفتند: به تو اسلحه نمی‌‌دهیم‌. بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت :ندهید، خودم نارنجک دارم. با همان نارنجک، دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.


شهر دست عراقی‌ها افتاده بود در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می‌کردند. خودش را خاکی می‌کرد موهایش را آشفته می‌کرد و گریه کنان می گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود به خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاهی هم می‌رفت داخل خانه‌ پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کر و لال‌ها از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمی‌داشت همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می‌کرد.


پیش فرمانده که می‌رفت اول یک نارنجک را به عنوان سهم خودش از غنایم  برمی‌داشت بعد بقیه را به فرمانده می‌داد. بارها پیش آمده بود که زیر رگبار گلوله سر برسد. همه عصبانی می‌شدند که تو آخر اینجا چکار می‌کنی برو تو سنگر... بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌برد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند.


سرانجام در 28 مهرماه 1359 و در روزی که خمپاره‌ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما ناراحتی بچه‌ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می‌کرد کنار مدرسه امیر معزی اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه‌ها متوجه شدند که بهنام گوشه‌ای افتاده است و از سر و سینه‌اش خون می‌جوشید پیراهن آبی و چهارخانه بهنام غرق خون شده بود.


مادر بهنام در بیان خاطره‌ای از این شهید آورده است: هنگام شروع جنگ تحمیلی بهنام 13 سال و هشت ماه داشت. بهنام را به مدرسه نبردم چرا که پدرش نمی‌گذاشت، او را به همراه برادرش به تعمیرگاه سپاه فرستادم تا کاری یاد بگیرد، در ایام جنگ می‌گفت: مادر دلم می‌خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم که چگونه شهید شده! بهنام آرزوی شهادت در دلش شعله‌ور بود. او به من کاغذی نشان داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته بود و گفت: مامان مرا غسل شهادت بده زیرا می‌خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان، می‌ترسم عراقی‌ها اسیرت کنند.


یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد که در آخرین روزهای مقاومت در خرمشهر، در خیابان آرش ترکشی خورد و شهید شد.


انتهای پیام/4104/


 


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب