شهادت علیاصغرگونه علیاصغر 13 ساله
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید علیاصغر خداجو متولد 1349 در شهرستان بهار استان همدان، در تاریخ 10 شهریور 1361 در سن 13 سالگی در منطقه عمومی سرپل ذهاب با اصابت تیر مستقیم دشمن به گلویش به شهادت رسید. چند سال بعد برادر کوچکترش رضا که او هم 14 سال بیشتر از عمرش نمیگذشت در اسفندماه سال 1364 در منطقه عمومی فاو به برادر شهیدش پیوست.
متن زیر از صفحه 135 کتاب «جاودانهها» ویژهنامه کنگره بزرگداشت شهدای نوجوان انتخاب شده است:
صبح که از خواب بیدار شد، چشمهایش اشکآلود بود، گاهی یا حسین میگفت و به آسمان خیره شد، حال عجیبی داشت، رفت وضو گرفت و آمد نمازش را خواند و بعد از نماز سرش را گذاشت روی مهر و وقتی که سرش را بلند کرد، اشک سراسر صورتش را خیس کرده بود، هر چه ازش پرسیدم جواب نداد. صبحانهاش را برایش آماده کرد و رفت. ساعتی نگذشته بود که دیدم صدای کوبیدن در میآید، دست و پایم را جمع کردم و چادر را دور کمرم بستم و رفتم در را باز کردم، پدرم بود.
پیرمرد رنگش پریده بود و زیر لب ذکر میگفت و از چشمان سرخش میشد فهمید که اشکهایش را همین جلوی در پاک کرده است. تا مرا دید سرش را پایین انداخت و سلامی کرد و من هم جوابش را داده، نداده راه افتاد آمد توی حیاط و رفت توی ایران خانه نشست، دست و پایم را گم کرده بودم، اسدالله صبحانهاش را خورده بود رفته بود صحرا. من بودم و بچهها، سماور روشن بود و چای آماده، برایش چای آوردم. خواستم بروم وسایل صبحانه و چاشت برایش بیاورم که آرام گفت: دختر بیا بنشین کارت دارم.
نشستم کنارش، سرش را بلند کرد و از زندگیم پرسید، از کار اسدالله و وضعیت بچهها، نمیدانستم چرا دلم شور میرفت منتظر خبری بودم. از علیاصغر که پرسید دلم هری ریخت. گفتم چند وقت است که رفته جبهه و یکی دو تا نامه نوشته.
خدا رو شکری گفت و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: انشاءالله خیره، دختر من صدقه میدهم تو هم برای سلامتی بچهات دعا کن. حیران مانده بودم که این چه رفتاری است، گفتم: چی شده بابا؟ گفت: اسدالله آمده بود برایم خوابش را تعریف کرد. خواب دیده دخترم, انشاءالله خیر است. خواب حضرت اباعبدالله (ع) و حضرت علیاصغر (ع) حتماً خیره. دختر خوش به حالت. خوش به حال علیاصغر. از در خانه که بیرون رفت، رفتم توی اتاق و زل زدم به عکس علیاصغر و گریه کردم، گریه و گریه و گریه. مواظب بودم که بچهها نفهمند که بیقرار شده بودم، بیقرار. اصلاً متوجه نبودم، چند بار هم رفتم سر کوچه و برگشتم تا اسدالله از صحرا برگشت. مثل مرغ پرکنده بودم و بیقرار.
تا مرا دید متوجه حالم شد، برایش گفتم که بابا آمده بود و حال علیاصغر را پرسیده و رفته. دلداریم داد؛ اما نمیدانم چرا دلم آرام نمیگرفت. علیاصغر هنوز بچه بود، هنوز 13 سالش نشده بود، وقتی میخواست برود هر چه بهانه آوردیم راضی نشد، حتی اسدالله هم کمی دعوایش کرد اما اشک چشمانش دل سنگ را هم آب میکرد. هر چه میگفتیم از حضرت علیاصغر میگفت و حضرت قاسم. از دل خودم و حالم میگفتم، زود میرفت سراغ مصائب حضرت زینب (س) و من و حضرت زهرا (س)، آخرش هم هم با هر زور و خواهشی بود ما را راضی کرد و رفت.
بچه بود، سپاه هم او اعزام نمیکرد. نمیدانم شناسنامهاش را دستکاری کرده بود یا باز هم اشکهایش به دادش رسیده بود. چند ماه بود که جبهه سرپل ذهاب بود. چند وقتی ازش خبری نداشتم. یکی دو هفته قبل که نامهاش رسید پسر همسایه آمد و آنرا برایم خواند.
رفتم نامه را آوردم و به چشمانم مالیدم شاید کمی دلم آرام بگیرد. آرام که چه عرض کنم، دلم را خوش کنم به خطش. نمیتوانستم آن را بخوانم؛ اما آن را میبوییدم و به سینهام میفشاردم، اصلاً آرام و قرار نداشتم. تا صبح چند بار از خواب پریدم، خوابهای آشفته میدیدم. صبح تا از خواب بیدار شدم نمیدانم چرا دوست نداشتم اسدالله از خانه بیرون برود، اما شال و کلاه کرد و رفت.
من نشستم روی پلههای ایوان حیاط، دل و دماغ کار نداشتم. بچهها هنوز خواب بودند و باید کارهای خانه را انجام میدادم. حیاط را آب و جارو کردم و رفتم توی آشپزخانه تا مقدمات ناهار را فراهم کنم که دیدم اسدالله آمد. رفت صورتش را با شیر آب وسط حیاط شست. اما از چشمهایش معلوم بود که خیلی گریه کرده است. دستهایش را گرفتم و ازش خواهش کردم که چی شده است. نمیدانست چه بگوید، من هم نمیدانستم چی بپرسم.
بغضش ترکید و گفت: خوابم تعبیر شد زن, یا علیاصغر گفت و زد زیر گریه. میگفت خواب دیدم که علی اصغرم مثل علی – اصغر امام حسین (ع) تیر به گلویش خورده و علیاصغر من هم مثل علیاصغر حسین شده بود. جنازهاش را ندیدم ولی میگفتند خواب پدر تعبیر شده بود.
انتهای پیام/4072/4104/
انتهای پیام/