السَّلام ای رموز گنج خفیّ

به گزارش خبرنگار آنا، ابوالفضل فیروزی متخلِّص به «نینوا» دکتری «عرفان و تصوف» مدرس دانشگاه و استاد دروس گروه اخلاق و معارف اسلامی دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام خمینی(ره) از فعالان فرهنگی، علمی و سیاسی - اجتماعی و نیز هنری وادبی است.
از مهمترین این فعالیتها طی بیش از ۳۰ سال شغل شریف معلمی و مدرسی در نهادها، سازمانها و مؤسسات علمی حوزه و دانشگاه، سخنرانی در هیئتهای مذهبی، محافل علمی و ادبی، مشاوره ازدواج و مسائل خانواده و امور تربیتی و تحصیلی با رویکرد مذهبی است.
فیروزی دبیری و داوری برخی جشنواره و مسابقات علمی، پژوهشی، هنری و ادبی، ملی و بینالمللی را به عهده داشته است.
این مدرس دانشگاه و استاد دروس گروه اخلاق و معارف اسلامی دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام خمینی(ره) خود اهل ذوق، هنر و ادب بوده و در عرصه شعر و نویسندگی صاحب آثار فاخری بوده و در هنر مینیاتور و نقاشی - خط نیز دستی بر آتش داشته و بارها در عرصههای مذکور و مسابقات علمی و فرهنگی - هنری کشوری و بینالمللی جزء نفرات نخست یا برگزیده بوده است.
اکنون بهمناسبت نیمه شعبانالمعظم خجسته میلاد آخرین منجی عالم بشریت حضرت مهدی موعود عجلالله تعالی فرجهالشریف چهار قطعه شعر در قالب دو قصیده و دو مثنوی به شرح زیر تقدیم مخاطبان میشود تا که قبول افتد و که در نظر آید!
قصیده «سلامیّه»
السّلامُ ای عزیز مصر وجود
آشنای غریب شهر شهود!
السَّلام ای رموز گنج خفیّ
سرّالاسرار حضرت معبود!
تویی آن میوه درخت وجود
اوّل و آخری و غیب و شهود!
السَّلام جان جملهٔ هستی
خیمهٔ عالَمین را چو عمود!
السَّلام ای امام کون و مکان
آسمان و زمین تو راست جنود!
ای همه هستی از تو شد پیدا
خلق اول! ختام حسن وجود!
السَّلامای صراط سلم خدا
وجه پاک ترا جهان مقصود!
السَّلامای بهار جاری جان
سبزی وخرّمی ملک وجود!
السَّلامای قسیم نار وجنان
ای همان مهدی اُمَم! موعود!
السَّلامُ علیک یا «مهدی!»
صاحب الامر احمد محمود
السَّلام حین تسبّح و قنوت
السَّلامُ حین ترکع و سجود!
السَّلام حین تشهد و سلام
السَّلام حین تقرأ و قعود!
السَّلام با جوامع کلمات
بر تو آئینه دار کلّ وجود!
ای خلاصهٔ تمام خوبیها
ای وجود هرآنچه بود و نبود!
ای گل سرخ احمد مختار!
عطر نرگس! شمیم یاس کبود!
تالی وحی وترجمان کتاب
مجری تام هرچه حکم حدود!
فیض حق از تو شد به «قوس نزول»
هم برآید به حق ز «قوس صعود»
ای وحید وطرید و رانده شده!
همچو اصحاب کهف به غار غنود
«یا غیاث المغیث! ادرکنی!»
زین همه ظلم و جور و جهل و جحود!
ای «ابالغیث!» جمله را دریاب!
از هجوم جنود جهل و عنود!
بستهایم با ضریح چشمانت
عقد خونای عزیز مصر وجود!
حلقه چشم، بر راهت داریم
تا به کی اشکبار باید بود؟!
هر کجا، ناله میرسد بر گوش
هرزمان الامان! ز دست یهود!
آتش فتنه هر طرف برپاست
عَلم آه و بانگ «رودا رود!»
هرکجا حقپرست وحقجویست
اوفتاده به چاه دیو عنود
در فلسطین ودر حجاز ویمن
کرده بیداد قوم جهل و جهود
در میانمار و غزّه، مُسلِم را
سوخته، چون صحابه اُخدود
تا به کی، شاهد ستم باشیم
تا کجا، زیر ظلم، باید بود؟
ظلمت ظلم و صولت بیداد
خواب از دیدگانمان بربود
خار شد گلشن خدا، برخیز!
تار شد چشم مهر ومه زین دود
کی شود مژدهٔ ظهور آید؟
خلق و خالق از آن شود خشنود
کی شود، دولت شما آید؟!
طی شود دور نحس عاد و ثمود
به سرآید حکومت طاغوت
به درآید جهان ز کفر وجحود؟
«وقت معلوم» سررسد با تو
به سرآید مجال دیو عنود
برکنی از زمین سعد حجاز
تیرهٔ ظلم و نحس آل سعود
برکنی ریشهٔ ستم ز جهان
پرکنی این جهان ز عدل وَدود؟
کی شود؟! طلعت رشید شما
فاش گردد «کَطَلحها مَنضُود؟»
کی شود ماه مهر روی تو را
فاش بینم برغم میل حسود؟
وارث آدمی و ختم رسل
نوح وموسی وعیسی و داوود
از سلیمان و یوسف و ادریس
بردهای ارث علم و حکمت وجود
وارث دین پاک ابراهیم
برکش اینک دمار از نمرود!
وارث ذوالفقار و عدل علی!
مجری قسط و اهل بخشش وجود!
وارث هر چه خوبی ونیکی
باعث هرچه خیر وخوبی و سود!
صاحب الامر والزّمان مهدی!
فَرّه ایزدی! نشان ودود!
الغیاث! الغیاث! ادرکنی!
العجل! العجل! هلا موعود!
صلح کل با تو میشود برپاای اباصالح!
ای امام و دود!ای همه خوبی و صفا و سنا
شمس تابان قوس غیب و شهود!
رحم کن بر فقیر و خسته راه
خسته از ظلم وجور نفس عنود
عاشقم من، اگر چه ناچیزم
فارغم از حدیث عاد و ثمود
روسیاهم اگر، ولی آنی.
ارتباط مرا، مکن مسدود!
آمدم! دل شکسته و مغبون
زخمی دست ظلم و چشم حسود
«مسَّنا اَهلنا بضرُّ شرور»
یوسف مصر! آفتاب وجود!
«برگ سبزیست تحفه درویش»
بشنو از «نی نوا» نوای درود!
در عمل گرچه پای او لنگست
گوی سبقت ز شاعری بربود!
گر بخواند سرود شوق تو را
ناله خیزد ز نای بربط و عود
گرچه زد شعله آه او به جهان
در تو نگرفت این سلام و سرود
بینیازی ز عشق بازی من
دلخوش، امّا منم ز گفت و شنود
گفتهاند این نشان عشق بود.
هرکسی باب گفتوگو به گشود
اینک این شد نشان عشق و فراق
ای همه عشق وشوق وشور و سرود!
معدن مهر و اصل جود وکرم!
سائلت را مکن ز در مردود!
گرچه اخوان تو را ز حقد و حسد
بخس کرده به درهمی معدود
به خدا! ذرّهای رضا ندهیم.
آن ستمها که بر شما بنمود
کس نگفته چنین مدیح تو را
همچو من شاعری، تو را نستود
گرچه مستغی آن جمالت باد
از چنین مدح ونعت سست و خمود
گرچه لایق نبود مدحت من
واجب آمد علیک تو، به درود
با سلامی، بس است صله تو
پس نوازم به پاسخی محمود
دور باشد ز خاندان خدا
نشنوم پاسخ سلام و درود
مثنوی فراقنامه
دوباره وقت سحر شد که آه افروزم
چراغ چشم براهت به آسمان دوزم
دوباره خواب تو خوابم ربود وعیش حلال
خیال خام تو بردم به کارگاه خیال
خیال روی تو آمد، پرید پندارم
گسیخت رشتهٔ تسبیح ذکر وافکارم
بهکوچههای دلانگیز باغ پاییزم
نسیم مویتو کرده دوباره گلبیزم
شمیم زلف پریشان عنبرین بویت
تمام خاطرم آشفت مثل گیسویت
به دام خال تو افتاد، مرغ افکارم
به جان خستهام افتاد، شوق دیدارم
شب است وشور دلانگیز وادی ایمن
شب است ومرغ شباویز وهول اهریمن
به تیه عشق تو موسیوشیم سرگردان
شرار شوق تو گل داده در شب باران
به بوی زلف تو جانم دوباره شیداییست
ز نور طلعت رویت، شبی تماشاییست
قسم به ناله شبگیر واشک وسوز سحر
به آه نیمه شب عاشقانهٔ مادر
قسم به باد، به باران به صخره وصحرا
به رودهای خروشان، به چشمه ودریا
تو روشنای دل و جان پناه من هستی
چراغ آه من و مهر ماه من هستی
تورا نه من، که تمام جهان کند فریاد
چه حاجتت به چنین عاشق خرابآباد؟
تورا چه حاجت نازاست؟ زیور هستی!
تورا به میچه نیازاست؟ مظهر مستی
نسیم موی تو را هر درخت میفهمد
طنین اشک تو را سنگ سخت میفهمد
تورا نه من، که جهان عاشقانه میخواند
نه این زمان که تو را، هر زمانه میخواند
زبان لاله تو را هر بهار میخواند
هِزارسال به شوقت هَزار میخواند
زبان زنبق و سوسن که لال گردیده
زبسسراغ تو از ماه وسال پرسیده
اگرچه از غم تو لحظهای نیاسودم
شبی نبود که اشکم، بخون نیالودم
تمام شب ز غمت، تا سحر سِگالیدم
ز درد غربت وفرقت همیشه نالیدم
به اشتیاق تو، بر هر دیار تازیدم
نشان روت ز هر رهگذار پرسیدم
به بوی گندم «مصرت» به هرکجا رفتم
به «مکه» وبه «منیٰ» وبه «ذیطویٰ» رفتم
برای دیدن رویت چه رنجها بردم!
چه دودهای چراغی! چه خون دل خوردم
به هرکجا که نشانی ز مهر تو دیدم
سری زدم به تمنّا و خوشهای چیدم
شبی نبود که بی یاد تو بیاسایم
دمی نبود که با نام تو نپالایم
به مویههای غریبانه شام را تا بام
بیاد روی تو کردیم ندبههای مدام
چه نرگسان که زاشک فراق افسردند
چه بلبلان که به بوی گلاب پژمردند
کشیده مادر گیتی دراین سرای کبود
ز داغ رود دلش، بانگ سوگ رودا رود
بدام خال سیاهش هزار لاله عذار
خزان ز فرقت ماهش هزار باغ بهار
برای آنکه برآید ز مغرب عالم
جمال طلعت آن دلفروز صاحب جم
چه سروها که شکست وچه لالهها پژمرد
چه دشتها که ترک خورد و باغها افسرد
چه بیکسان که به غربت غبار غم دیدند
چه ناکسان که بخاک سیاه غلتیدند
چه عاشقان که به کوه و کمر شده مفقود
چه عاصیان شده گم، مثل قوم عاد وثمود
چه بلبلان که ز داغ بهار دق کردند
چه بیدلان که به هجران یار دق کردند
چه غنچهها که غنودند زیر خاک سیاه
چه مادران که کشیدند داغ و حسرت وآه
چه نوگلان که خزان کردشان سموم خریف
چه نوچهها که به خاک سیه نشانده حریف
چه خسروان که به شیرین مرگ خفتیدند
چه بیستون که ز مژگان به عشق سفتیدند
چه حجلهها که به خون خفت در شبان زفاف
چه دختران که بریدن گیسوان به خلاف
چه آهها که کشیدند آهوان حیا
چه ماهها که سیه شد ز دست اهل جفا
هلا! امیدجهان، آخرین ستارهٔ صبح
بخوان! ترانهٔ وحدت، تو از منارهٔ صبح
بیا! که گند ربا، بر مشام، گل گشته
کریه روی ریا، حُسن جزء و کُّل گشته
ز دست جور زمان جانمان شده عاصی
رواج فسق وگنه کرده قلبها قاسی
گرفته گند فساد و فسوق عالم را
به منجلاب فلاکت کشانده آدم را
قمارباز زمانه شبانه از کینه
زده به پتک جفا باغ سبز آئینه
ربوده دست سلیمان و خاتمش، عنتر
نشسته دیو بهحیلت، به تخت پیغمبر
حریم کعبه گرفتار آل نحس سعود
گرفته دور حرم را، نجسّ قوم یهود
کجاست آنکه بگیرد زدست قوم جحود؟
زمین وحی کند پاک ازجنود عنود؟
کجاست قاتل دجّال، مهدی دوران
امیر مُلک ومَلک صاحب زمین وزمان؟
کجاست آنکه درآرد دمار شیطان را
کجاست آنکه برآرد بهارقرآن را؟
کجاست منجی مظلوم و غوث اهل ولا؟
کجاست نوح زمان، کشتی فلک پیما؟
کجاست آنکه به عشقش جهان منوّر شد
هزار لاله بهراهش به خاک پرپر شد
کجاست طالب خون شهید کربوبلا
کجاست منتقم لالههای پرپر ما
کجاست آنکه زمین بعد مرگ زنده کند
پر از درخت وگیاه و گل وپرنده کند
زمین ز مهر جمالش دوباره زنده شود
زمان به ماه محمّد بهارخنده شود
فساد از دل دنیا هماره در گردد
حجاب بر سر زنها دوباره برگردد
مسیح ومالک وسلمان دوباره زنده شود
زمین ز رجعت سرخش بهشت بنده شود
همان منادی ایمان، خلیفةالرّحمان
همان انیس نفوس ومفسّر قرآن
سفیر عشق همان تک سوارملک حجاز
ملیک ملک فدک، عندعدل وعین تراز
قسم به «لیل اذا اَدبر» و به صبح سفر
که عن قریب زند بر افق، ستیغ سحر!
خروس چاووش صبح ظهور میآید
خروش شوق تو حتی ز گور میآید
قسم به عشق که بوی حبیب میآید
شمیم مژدهٔ «أمن یجیب» میآید
سلام ما به صفایش به صبح دولت او
بیا که وقت ظهور است العجل یاهو!
مثنوی خونبهای انتظار
الغیاث! ای غوث اهل عالمین
ای امان آسمانها و زمین
ای به اوج نا امیدیها امید
چشم ما از انتظارت شد سپید
از برای آن عزیز اولیا
آب وجاروکرد عالم را خدا
تا قدم رنجه نماید درجهان
آن امام عاشقان ،صاحبقِران
آن امام شیعهٔ اثنی عشر
آخرین منجی دنیا از شرر
مهدی موعود! موعود امم
گاه آن آمد که برداری عَلَم
مهر پنهان! قائم آل علی
کی شود نور جمالت منجلی؟
زانتظارت چشمها شد پر زخاک
نسلها گردید نابود وهلاک
تا بیاید آن عزیز فاطمه
با دو صد شور ونوا و ولوله
پاکسازی کرده ربّ العالمین
این زمین را بارها از ظالمین
آب وجارو کرد بهرآن جناب
گاه با توفان وسیل وگاه آب
سیل، قوم نوح را درخاک کرد
عاد را با خشم توفان پاک کرد
شد زمین شد تطهیر از لوث ثمود
مثل آتش که جداگردد ز دود
پشّهای در کلّهٔ نمرود کرد
ابرهه بی بهره از مقصودکرد
زد لجن بر پوزهٔ فرعونیان
خاک کردی برسر قارونیان
گاه هم با نفخه روح اللّهی
منهدم شد شوکت شاهنشهی
همچنین با باد وشنهای طبس
دشمنان را کرد خار خشک وخس
هم به یُمن همّت ایران زمین
در سَقر افتاد صدام لعین
مدتی از جهل وجور روزگار
فتنه داعش برآوردی غبار
گر نباشد باکمان زین غائله
تا بهکی جور وجنون حرمله؟
تا به کی ضحّاک خونخوار پلید
میخورد خون جوانان رشید؟
گرچه ما از نسل بدر وخیبریم
«کُلّنا عباس»آل حیدریم
تاکه باشد یار این «سیّدعلی»
آن «سلیمانی» چه باکی از شقی؟
در«صف مرصوص»گاه کارزار
زاهد لیلیم وشیران نهار
صد هزاران جنگجوی بینشان
زیر خاکستر چو آتشها نهان
تا دمد آن نفخهٔ روح اللّهی
برکند از ریشه جور وابلهی
کی شود ازحضرتش فرمان رسد
رخصت میدان از آن جانان رسد؟
کی دمد باز آن دم آهنگری
از فریدونی، ز نسل حیدری؟
کی شود از نسل زهرا وعلی
آخرین منجی عالم، منجلی؟
برکشد آن تیغ آتشبار را
زنده سازد غیرت کرّار را
برکش ای گل پردهٔ پندار را
تا نماند مدّعی انکار را
گرچه میدانم که لایق نیستیم
در غم عشق تو وامق نیستیم
گرچه آلوده نظر، یار توئیم
بینوائیم وخریدار توئیم
العجل! ادرکنی! ای مهرخدا
گردن ما را بزن! اما بیا!
گردن ما زیر تیغ دوستان
به بود،در یوغ ذلّ دشمنان
کشتگان عشق را نبود ممات
اُقتلونی تابنوشم آن حیات
گر ز عشق بنده مستغنیستی
هست هستان هستی وما نیستی
شدت توفان، به پایت یک دمی است
در رهت صد بحرجوشان، شبنمی است
ناخدای کشتی توفان یمّ
وارهان ما را ازاین گرداب غم
نکبت وفقر وفساد وظلم وشر
گوش وچشمان را نموده کور وکر
فقر وفسق وجور عالمگیر شد
العجل! دریاب ما را دیر شد
مرده صد فرهاد درکهسارها
رفته بس حلاجها، بر دارها
بی تو از غم سینههامان چاک باد
استخوان درحلق ودیده خاک باد
بی تو هر شهدی چو زهرمار شد
پرنیان در پایمان چون خار شد
بی تو انفاس صبا شلاق شد
اشک باران سوزن و سنجاق شد
هر گلی شد خار وهر بلبل کلاغ
نغمه داود شد صوت الاغ
آهوان در چشممان شد گرگ هار
شد زمین تنگ وجهان گردید تار
صدهزاران لاله شد پرپر به خاک
از فراقت گشت صدگل سینه چاک
صد هزاران گل شکفت وشد پریش
شد دل ما از فراقت ریش ریش
در فراقت طاقت ما طاق شد
دفتر ایّاممان اوراق شد
«والتَّفت السّاق بالسّاق» ای قمر
بی تو جان درمیکنم چون محتضر
صدهزاران غنچه پرپرشد به خاک
تا برآید مهر آن «روحی فداک»
صدهزاران خانه شد بیتالحَزَن
تا درآید یوسف گل از چمن
صدهزاران دیدهٔ یعقوبوار
شد سپید از گریههای انتظار
صدهزاران اکبر واصغر شهید
گشت تا مهر شما آید پدید
سوخت دلها از غم روز فراق
لالهگون شد خطّه شام و عراق
«در غم تو روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد»(۱)
شیعه هرروزش چو عاشوراستی
کربلایش هرکجا برپاستی
لجّه خون دشت غرب وشرق شد
کشتی صد نوح درخون غرق شد
صدهزاران نوح در توفان خمید
آفتاب روی ماهت را ندید
صدهزاران یوسف افتادی به چاه
تا برآید مهر آن خورشید ماه
صد زلیخا شد عجوز و مو سپید
سیب از چاه زنخدانت نچید
اشکها در فرقتت خوناب شد
آسمان تار و زمین مرداب شد
قرنها بر قرنها رفت ای همام
نی سلامی از تو آمد نی پیام
قرنها شد خیره چشم انتظار
تا برآید آن بهار روزگار
هرکجا صاحبدلی در صبحگاه
ز انتظارت میکند افغان و آه
ای بهارباغ دلهای خزان
ای امان الارض! اینک الامان!
العجل! ادرکنی! ای آقا بیا
مُردم از حسرت،گل مولا بیا!
قدری از تاخیر قرنی دیر شد
هر که آدم بود زودتر پیر شد
ای حیات این زمین بعد ممات
آفتاب زندگی! اینک بتاب
درکن اینک ز آستین دست خدا
تا درآید ریشه جور و دغا
از نیام خویش درکن ذوالفقار
تا برآید از ستمکاران دمار
اینک از شرّ فسادمفسدان
نیست جای بر و بحری در امان
چهره بگشا! مهر ربّ العالمین
کن منور ظلمت آباد زمین!
گرچه بگرفتیم دست پیش را
«ای به قربانت بجنبان ریش را»(۲)
قصیده «شکوی الغریب»
نقش خود را میزنم، بر سینهٔ دیوارها
تا شناسد یوسفم را، بخت این بازارها
تا کنم فریاد، خود را بر سر هر کوچهای
تا ببیند حال ما را چشم دل افگارها
گرچه در بازار وانفسای مصر روزگار
نرخ ما را کس نداند، غیر «پوطیفار»ها
با نشستن در کنار جوی چرکآلود شهر
کی توان دیدن جمال عشق در جوبارها
کو زلیخایی که ماند پای عشق پاک خویش
میْ نترسد از غم بدنامی و آزارها
هرچه باداباد! اینک میزنم چوب حراج
یوسف گم گشتهام را بر سر بازارها
گرچه میدانم برادرهای بیرغبت مرا
بیع خواهند کرد با معدودی از دینارها
کردهاند از روی حقد و شدت بخل و حسد
گوهر ناب مرا همسنگ با صنّارها
«قدر زر زرگر شناسد، قدرگوهر گوهری»
نیست دخلی جاهلان را، با چنین ایثارها
گوهر ما یادگار انقلاب و عشق هست
نسل «روحاللّه» دوران، نسل دل افگارها
نسل ایمان، نسل قرآن، نسل توفان، نسل عشق
نسل شور و انقلاب و نسل شب بیدارها
نسل ایثار و شهادت، نسل ایمان وشعور
نسل «فهمیده»، «حججی»، «لندی» و دلدارها
از تبار سربداران «سلیمانی» مرام.
چون «ابومهدی مهندس» شیر بیشه زارها
گرچه عالم پرشده از نسل نسناسان ولی
نسل ما گل کرده مثل گل میان خارها
همچو «ابراهیم» در آتش و یا «موسی» به نیل
با سلامت بگذریم از موج بحر و نارها
نشکنیم عهد اَلست ونگذریم از قول خویش
گرچه جان بازیم، همچون «میثم تمّار»ها
نسل «سلمانیم»، «اویس» و «دعبل» و «حجر» و «بلال»
«بوذر» و «مقداد» و «مالک»، «یاسر» و «عمّار»ها
جان دهیم بی مزد و منّت همچو یاران «حسین»
سر دهیم بر دار عزّت، بیمحابا بارها
آنکه اهل دل بود، این بوی را ادراک کرد
گر «اویسم» در یمن، یا «یوسف» بازارها
زر بود زر، گرچه باشد در میان خاکستر
گل بود گل، گرچه باشد در کنار خارها
گرچه تمییزی نباشد کور مادر زاد را
دیو را از حور و شب از روز و گل از خارها.
چون دهد تمییز نسل جاهل این روزگار؟!
گوهر دُردانه از خرمهره در خروارها؟!
کهربا سوزن نیابد بین صد انبار کاه
تا کنی آهن ربا را، اندر آن انبارها
کی بداند نسل ثروتهای رانت و اختلاس
ارزش شعر تر، از اشعار خشکه بارها؟!
آنچنان سرگرم بازی و چت است و اسکناس
که نداند بیتی حتی ازچنین اشعارها
مست و لایعقل فتاده، آنچنان در بیخودی
که ز جانش نشنود آژیر این اخطارها
آنچنان گوشش شده پر از صدای منکرات
که دگر مینشنود؛ آهنگ زار تارها
با متالیک و رپ و آهنگهای مبتذل
«انکرالاصوات» خود را خوانده، چون مزمارها
درد بیدردی نداند، عشق را کرده هوس.
نسل بی رگ، نسل فست فود، نسل پخته خوارها
نسل بنگ ومنگ و سکس وسگزی وخمر ودلار
نسل بیرگ، نسل کج رفتار و لاکردارها
نسل آقا زادگان، نوکیسگان، ژن برتران!
نسل از ما بهتران! امّا به واقع خوارها
نسل اینستاگرام، ماهوارههای زشت رو
زادهٔ اینترنت و محصول این اقمارها
نسل بوتاکس و پروتز، نسل میکاپ و فشل
نسل تَتَو و «تَتَلُّو» واز این بیعارها
نسل هم آغوش با سگ، هم نفس با گربهها
همدم چلپاسهها، همدوش با چگوارها
نسل «مایکل جکسون» وخنزیرهای سگ پرست
نسل نسناسان و خنّاسان و شیطانوارها
نسل «هالیود» و کافی شاب و نسل بیحیا
نسل مانکنهای پشت شیشه، بیشلوارها
نسل دنیای مجازی، از حقیقت بیخبر
نسل عرفانهای کاذب، از خدا بیزارها
بوسهٔ ابلیس و «ضحّاک»اند، بردوش زمان
عقرب جرّارشان، بدتر بوَد از مارها
این سبک مغزان که با بینیِّ سربالایشان
از دماغ فیل افتادند! گویا بارها
مسخ گشته مثل عنتر شیوهٔ آرایشش
غرق گشته در توهّم در چم پندارها
همچو خر اندر فرار از غرّش شیران شود.
چون بگوشش میخورد پندی از آن هشدارها
منزجر باشد ز هر قول سَدید و حکمتی
منفعل ازصوت صیادست، چون کفتارها
غرق گشته آنچنان در باتلاق جور و جهل
که امیدی بر نجاتش نیست، زین زنهارها
دست و پایش بسته شیطان سخت با تار دغل
میکشد او را به دوزخ با غُل و مسمارها
گر نداند که نداند که نداند لیک باز.
خواجه پندارد که دارد دانش و پندارها
داده از دل اختیار و رفته از کف هم عنان
کنده از عقل و دیانت جملهٔ افسارها
حق به باطل شد ملبّس، باطل اینک حق نما
کی توان حق دید با این شبهت و معیارها؟!
شاخصی بهرش نمانده تا بسنجد کفر و دین
داده ریش و قیچیش را دست این طرّارها
قلبشان شد واژگون و روحشان گردیده مسخ
ظلمت اندر ظلمت آمد ، حال این فیالنّارها
آن «سلیمانی» که فتح قلههای صعب کرد
فتح نتواند نماید ، قلب این بیمارها
بارالها! کی شود توفان نوح دیگری؟!
تاکه دَیّاری نماند زین دَد وتاتارها!؟
کاش توفانی دگر آید که از دَم برکَنَد
از زمین این نسل نامیزان و ناهنجارها
هست توفانی دگر در راه تا از برکَنَد
از زمین این نسل تیپا خورده و آوارها
کی شود دیگر نبینم روی زشت ظالمان!؟
که دلم شد تیرهگون از ظلمت دیدارها
کی شود برچیده گردد فقر و فحشا و ستم
درجهان دیگر نباشد دلهره ز اخبارها؟
کی شود بانگ «اَنَالمَهدی!» بپیچد درجهان
تا عروس آید برون ، از حجلهٔ پندارها؟!
کی شود خورشید عالمگیر طاووس جنان
بردمد از مغرب تاریک این کهسارها؟
کی شود روشن به نور مهر آن پروردگار
این زمین تیره بعداز دورهٔ طرّارها؟
حق ، حاکم آید و محکوم هر باطل شود
قسط جاری گردد و مردود جور و جارها
آسمان گریان نگردد از غم داغ حسین
کربلا برپا نگردد باز از آن ادبارها
بر سرداری نگردد هیچ منصوری دگر
فاش گردد بر سر هر بام ، آن اسرارها
در مصاف تندبادش لشگر دجّالها
همچنان برگ خزان ریزد پی رگبارها
سرکشان را سر بیفتد! دلبران را دلبری!
سروها افتد به پای سرور سردارها!
گردن گردنکشان را بشکند دست خدا
چون برآرد ذوالفقار آن «قاصم جبّارها»
الامان! آید ز هر سو چون برآید رایتش
الحذر! آید ز تیغش در صف پیکارها
برکشد از گور دوزخ جبت وآن طاغوت را
تا بکوبد غاصبان را با همان مسمارها
راه رشد از غَیّ شود تبیین به مهر اَجملش
دین شود اسلام ، بی اکراه و بی اجبارها
کوه در رقص آید از دیدار آن مهر خدا
از یمینش سهل گردد! سختی و دشوارها
تا گشاید تاب زلف و غنچهٔ لب آن نگار
بسته گردد تا ابد این دکهٔ عطّارها
با نسیمش گل دمد از شوره زار و سنگها
ازمسیحایی دمش احیا شود مردارها
بانگاه مهربان آن طبیب جسم و جان
پیرگردد نوجوان ، سالم شود بیمارها
از شراب معرفت لبریز گردد جامها
آنچنان کز سر بیفتد ، جملهٔ دستارها
کینهها از سینههامان رخت بربندد دگر
درجهان دیگر نباشد ، زاری از آزارها
میش با گرگان خورد از آب یک آبشخوری
باد نخوت اوفتد از غبغب غدّارها
میشود آباد هرجایی خرابآباد بود
سبزه و گل بر دمد حتی به شورهزارها
از دل هر سنگ جوشد چشمههای سلسبیل
مارها چون مورگردد ، گورها ، گلزارها
هرکجا سرسبز باشد، هرزمان شادی شود
این جهان زیبا شود در منظر دیدارها
از وفور نعمت و از برکت انعام او
خرّم و خندان شود دلها و هم رخسارها
شاعری دیگر نگوید در رثای عشق ، شعر
شعر اگر گوید به رقص آرد در و دیوارها
از نوای «نی نوا» دیگر نیاید سوز غم
میرود از سینهٔ آئینهاش زنگارها
تاکنون از فیروزی بیش از ۱۰ کتاب و کتابچه از سوی نهادها و سازمانهای مختلف چاپ و منتشر شده و بیش از صدها قطعه شعر و مقاله در مطبوعات کثیرالانتشار طی بیش از ۳۰ سال فعالیت علمی، فرهنگی و ادبی وی چاپ و منتشر شده است.
از ویژگی اشعار وی خلق آثار ارزشمند هنری به مناسبت ایامالله قمری و شمسی بوده و عنصر غنای اندیشه و عرفان که متأثر و مقتبس از نصوص آیات و روایات و ادعیه و زیارات مأثوره است در آثارش موجود است.
انتهای پیام/