شیربیشه نبردهای چریکی با گروهکهای ضدانقلاب را بشناسید!
به گزارش خبرنگار فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، ۳۸ سال از شهادت مردی میگذرد که به گفته همرزمانش شیربیشه نبردهای چریکی با گروهکهای ضدانقلاب بود. مردی که وقتی دید، کومله و دموکرات آسایش و آرامش را از مردم مناطق مریوان، بانه، احمدآباد وسقز ... گرفتهاند، نتوانست بیتفاوت بنشیند و ۵ سال از بهترین روزهای جوانیاش را به مبارزه علیه ضدانقلاب پرداخت.
امروز پای صحبتهای «روحالله اخوان» فرزند شهید پاسدار «عبدالله اخوان» مینشینیم، فرزندی که خاطرات دوران کودکیاش با زخمهای پدر گره خورده است. زخمهایی که ضدانقلاب بر پیکرش زدند اما او همچنان مقاومت کرد تا اینکه در ۶ مرداد ۱۳۶۴ به شهادت رسید؛ شهادت عاشورایی مردی که امسال سالروز شهادتش مصادف با روز عاشورای حسینی شده است.
در ابتدا میخواهیم از شهید عبدالله اخوان، روحیاتشان و عضویت ایشان در گردان خاتم برایمان بگویید.
پدرم فرزند چهارم خانواده بود که در دوران کودکی پدرش را از دست داد و به همین خاطر کمک مادر و برادرانش، در امرار و معاش خانواده بود. از همان دوران کودکی بسیار سختکوش، پرتلاش و جسور بود. در دوره ستمشاهی امکان تحصیل در روستاها برای همه فراهم نبود چون هر خانوادهای توان پرداخت هزینههای تحصیل فرزندانش را نداشت. به همین خاطر پدرم نتوانست در کودکی درس بخواند، اما بسیار مسئولیت پذیر بود و به خانواده کمک میکرد.
پدرم سال ۵۴ به عجبشیر مراغه مراجعه کرد و تا سال ۵۶ دوران سربازی را در پادگان قوشچی گذراند و در آنجا با انقلاب اسلامی و سخنان امام خمینی(ره) بیشتر آشنا شد. بعد از خدمت سربازی برای استقلال مالی و کمک به خانواده به پیشنهاد یکی از اقوام به تهران رفت، ضمن کارگری در تجمعات قبل انقلاب هم شرکت داشت و بعد از پیروزی انقلاب، برای ازدواج و تشکیل زندگی به شهرستان برگشت. با تشکیل سپاه، از سال ۵۹ به صورت رسمی عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
از سال ۵۹ که حزب دموکرات و کومله منطقه را ناامن کرده بودند، وی با توجه به توانمندی و شجاعت بیمثالی که داشت، به همراه همرزمانش در گردان خاتم مقابل گروهکهای ضدانقلاب جانانه ایستاد.
مسئولیت پدر در گردان خاتم چه بود؟
در اوایل انقلاب بیشتر نیروهای پاسدار قبول مسئولیت نمیکردند و فقط میخواستند برای پیروزی اسلام و انقلاب، سرباز گمنام باشند. پدرم عضو گروهان گروه ضربت گردان خاتم بود. این گروه برای اجرای عملیاتها پیشرو و جلوداربوده و قبل از ورود گردان به عملیات، وارد عمل میشدند.
همانطور که همرزمان پدرم بیان میکنند، او تا سال ۶۴ در بیشترعملیاتها حضور داشت و با درایت و شجاعت و فرماندهی شهید اخوان در اکثر این عملیاتها گردان خاتم بر منافقین پیروز بود.
این نکته را هم بگویم با توجه به اینکه گروهکهای ضدانقلاب با فریب و تهدید از برخی مردم منطقه عضوگیری میکردند، در این حالت، جنگیدن با این گروهکها، برای نیروهای سپاه سختتر بود. چون از اعضای یک خانوادهای ممکن بود عضوی طرفدار انقلاب و دیگری عضو، ضد انقلاب بود و یا یکی از اقوام نزدیک یا همسایه یا روستای کناری، از اعضای گروهکهای دموکرات یا کومله بودند. در این مدل جنگیدن با جنگ در جنوب (خوزستان) که دشمن بعثی شناخته شده و در روبروی ما باشد، متفاوت و قطعاً دشوارتر بوده است. واقعا عرض میکنم شهدای آذربایجان و کردستان خیلی مظلوم و گمنام هستند، به گونه ای که خیلی از بزرگی، شجاعت و عظمت کار این عزیزان ناشناخته و گمنام مانده است. من همین جا از مسئولین مربوطه درخواست دارم تا همرزمان شهدا و عظمت کاری شهدا از بین نرفته و فراموش نشدهاند، در این خصوص بررسی و کاری انجام دهند.
با توجه به صحبتهای همرزمان شهدا و مدارک موجود، اگر شجاعتها و ایستادگیها و جانفشانیهای، نیروهای گردان خاتم شهرستان تکاب نبود، درگیریها و نفوذ ضد انقلاب (کومله و دموکرات) تا به شهرهای مرکزی از جمله زنجان و تهران کشیده میشد.
گردان خاتم نزدیک ۵۰۰ شهید تقدیم انقلاب اسلامی ایران کرده، به واقع هر کدام از این شهدا به منزله یک لشکر بودند چرا که در آن زمان ۸ سال دفاع مقدس رزمندگان سپاه اسلام در جنگ جهانی که همه ابرقدرتها بودند، مقابل دشمن تا دندان مسلح با دستان خالی، با ایمان و توکل بر خدا ایستادگی کردند.
در آن وضعیت، نیروهای گردان خاتم توانستند مقابل منافقین و ضدانقلاب، ایستادگی کنند و شهادت، ۵۰۰ شهید شهرستان تکاب هم شاهد این ادعاست.
از پدر چه خاطرهای دارید؟
با توجه به مسئولیتی که پدرم داشت، خیلی کم او را میدیدیم. ۴ بار مجروح شده بود. با توجه به شدت جراحاتی که داشت، پزشکان گواهی معاف از رزم به وی داده بودند، اما نمیتوانست در خانه بنشیند و حتی پشت جبهه باشد. وقتی منافقین و اعضای حزب کومله و دموکرات، به شهرها و روستاها و مردم مناطق حمله میکردند، به هیچ کس حتی به زنان و کودک رحم نداشتند. جنایاتشان، همچون جنایات داعشیهای امروزی وحشیانه و خیلی بیرحمانه بود. به عنوان مثال با آرپی جی و نارنجک در شب هنگام منازل مردم را بر سرشان خراب میکردند و در مسیر جادهها مین میگذاشتند.
آنها به روستاها میرفتند و زمانی که میدیدند، بزرگ روستا با آنها همکاری نمیکند در خانههایشان نارنجک میانداختند، خانه و زندگیشان را به آتش میکشیدند. بزرگ خانواده را در پشت بام به تیربار میبستند. حتی به افراد بی دفاع، به دانش آموزان و دانشجویان هم رحم نمیکردند. واقعا در اوایل دهه شصت امنیت و آسایشی در منطقه نبود. پدرم این وضعیت را میدید و نمیتوانست در پشت جبهه بماند تا ضدانقلاب هر غلطی میخواهند، بکند.
تنها خاطراتی که از پدرم دارم، این است که او با جراحتهای متعدد روی تخت بیمارستان ها بود تا کمی حالش بهبود مییافت، دوباره به میدان رزم برمیگشت. چند روزی که از رفتنش به مناطق عملیاتی میگذشت، با گلوله یا ترکشی که به وی اصابت میکرد، یا زخمهای قبلی عفونت یا خونریزی میکرد، به قول همرزمانش و هم محلهای هایمان اخوان ضد گلوله با پیروزی و شجاعت، با لبانی پر از خنده برمیگشت. در واقع ما کمتر پدرمان را در حالت عادی و سالم میدیدیم.
و یک خاطره دیگر این که وی یک موتور هیوندای داشت، من و برادر کوچکترم را سوار موتور میکرد و به دیدار مادربزرگ و عمویمان به روستا میرفتیم.
پدرتان چند بار مجروح شد؟
پدرم در کل چهار بار مجروح شد. دو بار از ناحیه شکم، یکبار از ناحیه پا و یکبار هم از ناحیه دست مجروح شد. در واقع جانباز ۷۰ درصد بود اما باز هم جبهه ها را خالی نمیگذاشت. خیلی اذیت میشد، شنواییاش ضعیف شده بود و حتی بخاطر حضور در سرمای سخت کردستان، دو سال آخر عمرش دچار مشکلات کلیوی هم شده بود. جراحات پدرم روز به روز عمیق تر میشد چون فرصت مداوای قطعی نداشت و باید برای مداوا به تهران میرفت. از طرفی هم تا تهران فاصله زیاد بود، پدرم نمیخواست جبهه غرب کشور را خالی بگذارد.
اتفاقاً پدرم همان روزی که شهید شد، باید برای حضور در کمیسیون پزشکی به تهران میرفت. اما اهالی منطقه چند روز قبل از عملیات «آقدره علیا» مهمان خانه ما بودند و از ناامنیها و جنایات منافقین میگفتند، پدر با توجه به روحیاتش، از این بابت خیلی ناراحت بود به همین خاطر جلسه کمیسیون پزشکی را نرفت و به استقبال شهادت رفت.
زمان شهادت پدر ۶ سال بیشتر نداشتید، از اطرافیان و همرزمان پدر درباره مجاهدتهای شهید اخوان چه شنیدهاید؟
مردم منطقه و همرزمان پدرم میگویند شهید عبدالله اخوان یک فرمانده و چریک واقعی بود، در مواجهه با دشمن در جنگهای تن به تن هیچ ترسی نداشت، خیلی شجاع و با شهامت و تک خال منطقه بودند.
یکی از فرماندهان برایمان میگفت: «عملیات که تمام شد، نیروهای گردان جلوتر از ما، از منطقه رفتند، من و شهید عبدالله اخوان با فاصله حرکت کردیم. در تویوتا که بودیم، تعدادی از نیروهای دشمن که در بالای کوه پنهان شده بودند، به طرف ما تیراندازی کردند. اخوان به من گفت: شما برو و من میروم سراغشان بالای کوه، اگر بعد از ۲ ساعت برنگشتم، نیروی کمکی بیاور. گفتم نه خطرناکه! هوا دارد تاریک میشود باید برگردیم، درب ماشین را باز کرد چند قدم دوید به سمت کوه، یک خشاب به سمت دشمن خالی کرد. مثل شیر نهیبی سر آنها کشید، تهدید کرد که دیگر این طرفها پیدایشان نشود. ضدانقلاب که عبدالله اخوان را میشناختند، تیراندازی را قطع کردند و از شدت ترس فرار کردند و از منطقه خارج شدند.»
یکی دیگر از همرزمان پدرم تعریف میکرد: «در یکی از درگیریها که در کمین دشمن افتاده بودیم، در آن محل، ته دره زمین گیر شده بودیم. بعد از ۲ روز همه اعضای گردان مصمم شدیم بالای کوه را تصرف کنیم، تک تیرانداز دشمن نمی گذاشت جابجا شویم. شهید عبدالله اخوان در این عملیات بود. من هم یک رزمنده کم سن و سال بودم، با چشمان خودم میدیدم که اخوان با چه روحیه خارقالعادهای میجنگید. شهید عبدالله اخوان عزمش را جزم کرده بود به بالای کوه برسد. با تعدادی از خبرههای گردان نقشه کشیدند و به سمت کوه حرکت کردند، بعد از چند ساعت پیشروی با شجاعت بیمثالشان رو در رو با دشمن درگیر شدند کمی مانده تا نوک قله در موقعیتی مناسب پشت سنگ بزرگی پناه گرفتند و جانانه مبارزه کردند. من تجربهای نداشتم و از سر اشتیاق پشت سر اینها می دویدم.
از سمت چپ کوه، شهید عبدالله اخوان و یکی دیگر از نیروها به طرف دشمن تیراندازی میکردند. شنیدم شهید اخوان به همرزمش گفت: کلاهت را دربیار بگذار سر اسلحه، بلند کن تا دشمن ببیند. او چند بار این کار را انجام داد. هربار که کلاه را بلند میکرد، دموکراتها به سمت کلاه تیراندازی میکردند. شهید اخوان تیرانداز ماهری بود وقتی تکتیرانداز دموکراتها سرش را از پشت سنگ بیرون آورد، او را با یک تیر زد و سریع نشست و گفت: مشدی زدمش. دموکراتها با دیدن این اتفاق که تکتیراندازشان کشته شده بود، بلند شدند و پا به فرار گذاشتند. آنها فقط اسلحه قناسه را بردند ولی تجهیزات را نتوانستند ببرند. در این عملیات توانستیم چند روستا را از محاصره دشمن خارج کنیم. واقعا شهید عبدالله اخوان شیر بیشه جنگهای تن به تن بود».
پسرعموی پدرم تعریف میکرد: «قبل از اینکه شهید اخوان وارد سپاه شود، منطقه سقز، دیواندره و بانه دست کومله افتاده بود. با اتوبوس با عبدالله به سمت تهران میرفتیم. در مسیر اعضای کومله (پاسگاه زرینه) اتوبوس شهرستان را نگه داشتند در بازرسی ما ۴ جوانی که ریش داشتیم را از اتوبوس پیاده کردند. داخل پاسگاه ما با اینها بحثمان شد چند ساعتی آنجا اسیر شدیم تا اینکه خانوادهها و ریشسفیدها خیلی اصرار کردند و بالاخره مسئول آنجا راضی شد، دستور حرکت داد، بعد از چند کیلومتر برای صرف ناهار در سهراهی سنندج – بیجار در کنار یک کافه بین راهی اتوبوس نگه داشت.
مسافران با ترس و لرز از اتوبوس پیاده شدند، ما هم پیاده شدیم، فیش ناهار گرفتیم، رستوران در قرق ضد انقلاب بود، توزیع کننده چای و غذا، از اعضای گروهک بود به ما ۲ نفر گیر داد و سرویس به ما نداد. در این وضعیت بعد از گذشت چند دقیقه، عبدالله تحمل نکرد، بلند شد و یک سیلی محکم به آن کومله زد. ملت از ترس ساکت شدند، من هم خودخوری میکردم که چرا زدی ما را میکشند. اما عبدالله گفت: اگر بکشند، من را میکشند؛ خودت را از من دور کن. طرف هم چند غلت خورد و روی زمین درازکش شد، بلند شد و دشنام داد. در این حین فرمانده بلند قدشان آمد و من به سختی موضوع را توضیح دادم. ایشان گفت نظارهگر بودم. گفت: تا نکشتم تان از اینجا دور شوید و فرمانده نیز یکی دیگه خواباند در گوش طرف دیگر آن ضارب و بالاخره نجات پیدا کردیم. وقتی از محل دور شدیم، عبدالله تا تهران خوابید مسافرها هم احسنت میگفتند و برای سلامتاش صلوات میفرستادند. همین عمل ضد انقلاب باعت شد بعد از چند روز از تهران برگشتیم و برای مبارزه با ضدانقلاب، رفتیم و به عضویت سپاه درآمدیم».
یکی از همرزمان پدرم میگفت: «در یکی از عملیاتها گروهان اصلی بالای کوه بود. من با شهید اخوان به سمت پائین برای بررسی اوضاع منطقه پایینتر آمدیم. سر چشمه نشسته بودیم، ناگهان متوجه شدم در حریم رودخانه حدود ۵۰ نفر از اعضای دشمن به سمت چشمه میآیند. سریع پناه گرفتیم و دستور ایست دادیم. دشمن ما ۲ نفر را به رگبار گرفت. حدود ۵ ساعت درگیری طول کشید. در این عملیات شهید از ناحیه پا مجروح شد. خون زیادی از پایش میرفت. من مشغول بستن جراحت پای عبدالله بودم و او هم به سمت دشمن تیراندازی میکرد. با توجه به مهارت شهید در تیر اندازی، در این عملیات ۱۰ نفر از دشمن کشته و حدود ۲۸ نفرشان زخمی شدند و مابقی هم فرار کردند و از منطقه دور شدند».
پدرتان در چه عملیاتی و چگونه به شهادت رسیدند؟
مرداد ماه ۱۳۶۴ پدرم پیگیر کارهای درمانش بود و قرار نبود در این عملیات شرکت کند، اما با حضور ضدانقلاب و تهدید مردم منطقه، وی با توجه به احساس مسئولیتی که داشت، در عملیات بلندیهای آغدره شرکت کرد و در آن روز با گروه در کمین دشمن افتادند. در این عملیات ابتدا سردار حسن شاهمرادی به شهادت رسید و بعد پدرم میخواست از موقعیتاش جابجا شود، که بر اثر اصابت تیر مستقیم تکتیرانداز دشمن به قلباش شهید شد و بعد از ۲ روز، سردار رحیمخانی نیز در آن منطقه به شهادت رسید. بعد از شهادت این سه پاسدار جهت جلو گیری از نفوذ دشمن عملیات عاشورای یک با پشتیبانی چند فروند هلیکوپتر جنگی در منطقه انجام شد. این سه نفر از شجاعترین و مخلصترین سرداران سپاه منطقه بودند. در مرداد سال ۶۴ با شهادت این عزیزان مردم منطقه تا سالها در حزن و عزا بودند و تشییع پیکر این عزیزان یکی از با عظمتترین مراسمهای انقلابی تاریخ شهرستان بود.
پیامی برای مردم و مسئولان دارید!
حرفی میخواستم به مردم و مسئولان بگویم اینکه من، خواهر و برادرانم لذت در کنار پدر بودن را از دست دادیم. شهدا رفتند که امنیت و آسایش برقرار باشد. کشور دست ضدانقلاب و نامحرمان نیفتد، لذا قدردان شهدا و حافظ این امنیت باشید.
نگذارید یاد و خاطره شهدا فراموش شوند، شجاعت ها و دلاور مردیهای این عزیزان که الگوهای خوبی برا نسل های امروزی هستند بازگو کنید. چرا که در روز قیامت باید پاسخگوی عملکردتان باشید.
درباره شهید
شهید پاسدار «عبدالله اخوان» متولد ۱۳۳۵ در شهرستان تکاب از استان آذربایجان غربی بود که از سال ۵۹ وارد سپاه این شهرستان شد و طی مأموریتهای متعددی که در گردان خاتم داشت، با همرزمانش توانست با جانفشانی و شجاعت بیمثالشان بر گروهکهای کومله و دموکرات و ضد انقلاب پیروز باشند. وی سرانجام در ۶ مرداد ماه ۱۳۶۴ در حالی که برای فتح بلندیهای منطقه «آقدره علیا» در اطراف تخت سلیمان شهرستان تکاب رفته بود، در کمین ضدانقلاب افتاده و بر اثر اصابت تیر مستقیم تکتیرانداز به قلباش به شهادت رسید. مزار این شهید در گلزار شهدای شهرستان تکاب واقع شده است. این شهید در زمان شهادت ۲۹ ساله بود.
انتهای پیام/