شهیدی که شب عروسیاش عازم جنگ با ضد انقلاب شد
حاج حسن یک سال در دوره عقد و یک سال بعد از ازدواجمان من را دید. بعد از جانبازیاش ۳۷سال زندگیمان همیشه سختی بود. به هرحال این دوران گذشت و امیدوارم اجر ما را حضرت زهرا (س) بدهند.
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا، همسر جانباز شهید حاج حسن بحری میگوید در شب عروسیمان، تعدادی از همرزمان حاج حسن به منزلمان آمدند و خبر دادند درگیری بین دموکراتها و نیروهای پاسدار رخ داده است؛ این مسئله به قدری برای همسرم مهم بود که من و مهمانها را ترک کرد و به کمک همرزمانش رفت. تعدادی از همرزمان حاج حسن در این درگیری شهید شدند. حدود چهار صبح داماد من با پایی گلوله خورده و لباس خونی و عصا به دست، به خانه برگشت...
شاید هر یک از ما در اطرافیان، دوستان و آشنایان با زندگی یک جانباز آشنا باشیم؛ از جانبازی که یک انگشتش را از دست داده تا جانبازی که قطع نخاع است یا اعصاب و روان، ما فقط یک قسمت از زندگیاش را دیده و شنیدهایم. وقتی خودمان را در بین خاطرات و فداکاریهای آنها قرار میدهیم، میبینیم در کنار یک لبخند این عزیزان، هزاران درد وجود دارد و ما آن دردها را ندیدهایم.
در این گفتگو پای صحبتهای مادر و همسر جانباز شهید حاج حسن بحری نشستیم؛ مادری که همیشه برای قدم برداشتن فرزندش دلهره داشت و همسری که دوشادوش پاسدار و جانباز از ناحیه دو چشم حاج حسن بحری بود تا مبادا زمین خوردنش را ببیند. گفتوگوی ما با سکینه نوبهاری مادر و خوشقدم ملکی همسر شهید بحری را پیشرو دارید.
مؤذن مسجد
سکینه نوبهاری مادر شهید درباره دوران کودکی و جوانی حاج حسن میگوید: همسرم در روستای حاج بابا شهرستان تکاب کشاورز بود. حسن فرزند اولمان بود که در آبان ماه ۱۳۳۷ به دنیا آمد. برای ما و خانواده همسرم خیلی عزیز و دوستداشتنی بود. از وقتی به دنیا آمد، بدن ورزیدهای داشت. سفیدرو و بسیار زیبا بود.
به همین دلیل من خیلی میترسیدم پسرم چشم زخم بخورد و خیلی وقتها برایش اسپند دود میکردم و تخممرغ میشکستم. حسن تا کلاس دوم را در روستا درس خواند و برای ادامه تحصیل او را به تکاب نزد پدربزرگش مشهدی اصغر فرستادیم.
مادر به روزهایی که فرزندش مؤذن مسجد محله تکاب بود، اشاره میکند و میگوید: وقتی از روستا به تکاب میرفتیم، لحظهشماری میکردم تا حسن را ببینم. یکبار که رفته بودیم، پسرم منزل نبود. از پدرشوهرم سراغش را گرفتم. گفت به مسجد رفته تا اذان بگوید.
کمی دیگر صدایش را میشنوی. وقتی صدای اذان حسن آمد واقعاً خوشحال شدم. پسرم تا کلاس نهم در تکاب نزد پدربزرگش بود. بعد از هفت سال من و همسرم همراه دیگر فرزندانم از روستا به تکاب نقل مکان کردیم
ماجرای فلج شدن
مادر شهید درباره حضور داوطلبانه فرزندش در سپاه تکاب میگوید: بعد از پیروزی انقلاب، سپاه تکاب تأسیس شد و تعدادی از جوانها وارد سپاه شدند که حسن هم جزو آنها بود. با توجه به درگیریهای ضدانقلاب در غرب کشور، من خیلی نگران حسن بودم، اما نمیشد کاری کرد؛ پسرم قد رشید و هیکل ورزیدهای داشت. وقتی او را با لباس پاسداری و اسلحه به دوش میدیدم، ذکر میگفتم و صلوات میفرستادم.
مادر شهید بحری به موضوع جالبی از انصراف حاج حسن برای حضور در سپاه و اتفاقات پس از آن اشاره میکند و میگوید: سال ۵۸ به خواستگاری عموزادهام رفتیم و پس از رضایت طرفین پسرم با خوشقدم عقد کرد. با سر و سامان گرفتن حسن به او گفتم دیگر تو صاحب همسر هستی، به سپاه نرو.
خیلی اصرار کردم، چون هر روز خبر شهادت پاسداران را میشنیدم و نگران بودم که مبادا برای حسن هم اتفاقی بیفتد. تا اینکه یک روز او با ناراحتی آمد و گفت به خاطر شما دیگر به سپاه نمیروم.
فردای آن روز نمیدانم چه اتفاقی افتاد که حسن انگار فلج شده بود. همین طور گذشت تا اینکه یک روز صبح دیدم حسن از جا بلند شد و با خوشحالی به طرفم آمد. به او گفتم حسن تو میتوانی راه بروی؟! گفت امام خمینی (ره) را در خواب دیدم؛ ایشان اسلحه به من دادند و گفتند که بلند شو. وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم میتوانم پاهایم را تکان بدهم. بعد از این جریان هیچ وقت با رفتن حسن به سپاه مخالفت نکردم.
عروسی متفاوت
خوشقدم ملکی همسر شهید درباره ازدواج با یک پاسدار اینگونه روایت میکند: حاج حسن از اقوام ما بود؛ برادرم اباذر، خیلی مشتاق به این ازدواج بود و میگفت او پسر مؤمن و خوبی است. خانواده ما هم راضی بودند. با مهریه ۳۰هزار تومان در آبان ۱۳۵۸به عقد حسن درآمدم. من به پاسدار بودن همسرم افتخار میکردم. او خیلی خوش اخلاق و شوخ طبع بود. در کنار این اخلاق خوب به مسائل دینی هم توجه داشت.
همسر جانباز شهید حاج حسن بحری ادامه میدهد: من و حاج حسن یک سال عقد کرده بودیم و سال ۵۹ ازدواج کردیم. در شب عروسیمان در تکاب، تعدادی از همرزمان حسن به دیدنش آمدند و خبر دادند درگیری بین دموکراتهای غرب کشور و نیروهای پاسدار رخ داده است؛ ضمن اینکه دوستان حاجی تأکید کردند مراسم عروسی را ترک نکند، اما این مسئله به قدری برای همسرم مهم بود که من و مهمانها را ترک کرد و به کمک همرزمانش رفت.
در پی درگیری آن شب تعدادی از همرزمان حاج حسن شهید شدند. همه منتظر آمدن او بودیم. حدود ساعت چهار صبح داماد من با پایی گلوله خورده و لباس خونی و عصا به دست وارد منزل شد. با دیدن این شرایط فهمیدم باید خود را برای یک زندگی مشترک پر فراز و نشیب آماده کنم.
جراحت شدید
خوشقدم ملکی درباره روز جانبازی همسرش بیان میکند: یک سال بعد از ازدواجمان و در روز اول ماه مبارک رمضان حاج حسن همراه همرزمانش به محل درگیری در اطراف تکاب میرفتند که ماشین آنها با یک مین برخورد میکند و همه سرنشینها به شدت مجروح میشوند.
خلیل حضرتی و عرب الطافی بعد از مدتی که در بیمارستان تهران بستری بودند به تکاب برگشتند و دوباره به منطقه رفتند و سرانجام در درگیریهای غرب کشور با ضدانقلاب به شهادت رسیدند. طوری که وقتی حاج حسن بعد از دو سال از بیمارستان مرخص شد، همرزمانش شهید شده بودند.
در این حادثه حاج حسن که راننده خودرو بود جراحت بیشتری برداشته بود؛ در واقع جراحت همسرم تا حدی بود که امیدی به زنده ماندنش نداشتیم.
با توجه به شرایط دهه ۶۰ وقتی رزمندهای مجروح میشد، روزها طول میکشید تا خانواده آن رزمنده بتوانند محل بستری شدن مجروحشان را پیدا کنند. همسر جانباز شهید بحری درباره شرایط آن زمان میگوید: وقتی خبر جانبازی حاج حسن را برای ما آوردند، به ما گفتند حسن را به مراغه بردهاند. من همراه پدر و مادر همسرم با اتوبوس و مینیبوس به مراغه رفتیم و خیلی دنبال او گشتیم.
آن موقع تلفن و امکانات ارتباطی به شکل امروزی نبود. یک روز تمام درمانگاهها و بیمارستان مراغه را گشتیم، اما خبری نشد. بعد به ما گفتند حسن شهید شده است و او را به تکاب بردهاند. تمام تنمان لرزید تا به تکاب رسیدیم. در تکاب هم گفتند حسن شرایط جسمی وخیمی داشت و او را به تهران فرستادند.
دو روز بعد به تهران رفتیم. حسن را در بیمارستان طرفه تهران بستری کرده بودند. من وقتی حسن را دیدم اصلاً او را نشناختم. چشمها، دستها و پاهایش را بسته بودند. او را صدا زدیم، اما بیهوش بود و جواب نداد. حدود چهار روز در تهران بودیم. با دیدن این شرایط من و مادر همسرم به تکاب برگشتیم.
بعد از یک هفته دوباره به تهران رفتیم و دیدیم حاج حسن به هوش آمده است. اولین سؤالی که حسن از من پرسید این بود که وضعیت من چطور است؟ گفتم خوب است نگران نباش. در حالی که دست و پای حسن از چند جا شکسته بود؛ چشمهایش را از دست داده بود؛ فرمان ماشین داخل شکمش رفته و شکم همسرم پاره شده بود طوری که حدود دو ماه شکم او بدون بخیه و باز مانده بود.
بعد از مدتی او را به بیمارستان نجمیه منتقل کردند. دو سه ماه بعد همسرم را به آسایشگاه جانبازان بردند. او یک سال در بیمارستان و آسایشگاه بود. بعد از یک سال گفته شد باید حسن را برای پیوند چشم به کشور اسپانیا اعزام کنند.
جنایت منافقین در بیمارستان
گروهکهای منافق در هر دورانی از انقلاب اسلامی به دنبال ضربه زدن به مردم بودند؛ خوشقدم ملکی درباره حرکت خائنانه آنها در بیمارستان در خصوص همسر مجروحش میگوید: بعد از برگزاری کمیسیون پزشکی تصمیم بر آن شد که حاج حسن همراه پنج جانباز دو چشم برای انجام عمل پیوند به کشور اسپانیا اعزام شوند.
در جریان انتقال جانبازان به فرودگاه، راننده منافق در مسیر، آمبولانس را عمداً به دیوار زد که همین تصادف منجر شد عصب چشم حسن و دیگر جانبازان به شدت آسیب ببیند و آنها شانس پیوند چشم را از دست بدهند. البته آن راننده منافق به سزای عملش رسید.
۳۷ سال دلهره
همسر شهید بحری در ادامه به فصل جدیدی از زندگی مشترک خود با جانباز دو چشم اشاره میکند و میگوید: زندگی سختی را آغاز کردیم؛ بعد از دو سال درمان که حسن به منزل آمد، مدتی با عصا آرام آرام راه میرفت؛ عادت کردن به این شرایط هم برای حسن و هم خانواده مشکل بود، اما خداوند یاریمان کرد.
سال ۶۳ خداوند لیلا را به ما هدیه داد که چراغ منزلمان شد.
بعد از لیلا خداوند سه پسر به ما بخشید که همدم ما شدند. در طول ۳۷ سال جانبازی، حاج حسن دردها و سختیهای زیادی را تحمل کرد. از درد ترکشها گرفته تا عفونت چشم و گوش و مهمتر از همه ندیدن فرزندانش.
این سختیها ادامه داشت تا اینکه سرانجام جانباز حاج حسن بحری در ۲۸ فروردین ۱۳۹۷ به یاران شهیدش پیوست. خوشقدم ملکی درباره آخرین روزهای زندگی شهید بیان میکند: در عید نوروز ۱۳۹۷ ما در شهرستان تکاب بودیم. حاج حسن یک روز صبح که از خواب بیدار شد، گفت خوشقدم من خوابی دیدم، برایم صبحانه بیاور تا خوابم را برایت تعریف کنم. پرسیدم خیر باشد چه خوابی؟ گفت خواب دیدم که دارم میروم.
گفتم کجا انشاءالله؟ قرار است به کربلا برویم؟ گفت کربلا را شما میروی من به زودی به آن دنیا میروم. خیلی ناراحت شدم و گفتم حاجی اول صبح با این حرفها کام ما را تلخ نکن و فال بد نزن. حاج حسن دوباره گفت حاج خانم از من بپرس که چه خوابی دیدم بعد از مرگم پشیمان میشوی که چرا خوابم را برایت تعریف نکردم. گفتم حاج حسن هر وقت حرف از رفتن میزنی من تمام توانم را از دست میدهم، نمیخواهم بشنوم.
وی ادامه میدهد: تا آخر تعطیلات نوروز در تکاب بودیم. بعد از تعطیلات به تهران برگشتیم. در طول مسیر حاج حسن حال خوبی نداشت و مدام تب و لرز میکرد. در تهران او را به بیمارستان بردیم. نوار قلب و آزمایش گرفتند و گفتند همان مشکل کبد و کلیه اش است و نمیتوانیم برایش کاری انجام دهیم.
از بیمارستان به منزل آمدیم. در منزل حال حاجی بدتر شد و به من گفت حاج خانم من که به تو گفتم قرار است بمیرم تو باور نکردی! گفتم خدا نکند. درد و بلای تو به جان من بیفتد.
آن شب بچهها خانهمان بودند؛ حاج حسن بلند شد وضو گرفت و نماز مغرب را خواند، اما نماز عشاء را نتوانست ایستاده بخواند و در حالت خوابیده خواند.
وقتی دیدم حال حاجی خوب نیست به خودم جرئت دادم و از او پرسیدم چه خوابی دیده بودی که به یقین میگفتی من رفتنیام؟ گفت من حضرت علی (ع) را خواب دیده بودم. بعد حاج حسن ذکر لااله الاالله را گفت. همان شب حاجی به شهادت رسید.
حاج حسن یک سال در دوره عقد و یک سال بعد از ازدواجمان من را دید. بعد از جانبازیاش ۳۷سال زندگیمان همیشه سختی بود. به هرحال این دوران گذشت و امیدوارم اجر ما را حضرت زهرا (س) بدهند.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/
انتهای پیام/