دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

«استثنایی‌ترین» تخریبچی جنگ چه کسی است؟

در سال ١٣٥٧ که انقلاب شد، او ١١‌ساله بود و شوق پیوستن به انقلاب و انقلابیون از او یک فرد مصمم و با پشتکار ساخته بود، سعی در عضویت بسیج داشت اما همیشه معلولیت و حرکت با ٢ عصا مورد توجه بعضی از ظاهربینان می‌شد و مانع او و تصمیمش بودند، ولی علی‌اکبر دست‌بردار نبود.
کد خبر : 46708

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، روزنامه شهروند نوشت:



اسمش «علی‌اکبر رحیمی» است. او در روز ١٢شهریورماه ١٣٤٥ در محله امام‌زاده حسن(ع) تهران به دنیا آمد. علی‌اکبر ٤ برادر و ٤ خواهر داشت و او که بچه سوم است، در‌ سال ١٣٤٨ وقتی که ٢ سال داشت، در پی «تب» دچار فلج‌ اطفال شد و با وجود درمان‌های آن ‌زمان، فقط با 2 عصا توانایی حرکت داشت. این مسأله محدودیت‌های زیادی برای او ایجاد می‌کرد، حس ترحم اطرافیان هیچگاه مورد توجه او نبود و او همیشه سعی در اثبات کردن خود به دیگران بود. در ‌سال ١٣٥٢ درس‌خواندن را شروع کرد و محیط جدید و مقایسه خود با دیگران، درس‌های زیادی برای در بر داشت.
١٧ساعت راهپیمایی با ٢ عصا
در سال ١٣٥٧ که انقلاب شد، او ١١‌ساله بود و شوق پیوستن به انقلاب و انقلابیون از او یک فرد مصمم و با پشتکار ساخته بود، سعی در عضویت بسیج داشت اما همیشه معلولیت و حرکت با ٢ عصا مورد توجه بعضی از ظاهربینان می‌شد و مانع او و تصمیمش بودند، ولی علی‌اکبر دست‌بردار نبود. جنگ تحمیلی که آغاز شد، فقط ١٣‌سال داشت، در تب و تاب حضور در جبهه‌های نبرد بود اما به ٢ علت، یکی سن و دومی معلولیت و حرکت با ٢ عصا هیچ‌کس او را جدی نمی‌گرفت. حتی اگر با گذشت زمان علت اول به شکلی حل می‌شد، علت دوم و مهم همچنان پابرجا و بدون تغییر باقی می‌ماند اما این اشتیاق باعث شد، ٣ بار تا پادگان آموزشی کرج برود و او را برگردانند تا این‌که یک‌بار به ستاد مرکزی سپاه کرج رفت و بدون ثبت‌نام مراجعه کرد. سردار ناصح او را دید و گفت: «بیا بیرون از صف، نمی‌توانیم تو را ببریم.»
در یک نوبت دیگر برای اعزام به جبهه به پادگان امام‌حسین(ع) مراجعه کرد و در دژبانی به او می‌گویند: «نمی‌توانی بروی» و درنهایت با اتوبوس برمی‌گردد. مسئول پایگاه بسیج شهید عاشری که مفقودالاثر است، به علی‌اکبر می‌گوید: «آقای رحیمی، با توجه به تاریخ تولدت شما را نمی‌برند، خیالت راحت باشد.» این شهید مفقودالاثر نمی‌خواست نقطه تمرکز علی‌اکبر به معلولیتش باشد.
برای همین علی‌اکبر به فکر دستکاری در شناسنامه خود می‌افتد، بنابراین در کپی شناسنامه خود دست می‌برد و تاریخ تولد را تغییر می‌دهد. او از اسلام‌آباد کرج تا کرج پیاده می‌آید و از میدان انقلاب تا میدان امام‌حسین(ع) با ٢ عصا پیاده و از آنجا تا پادگان امام‌حسین(ع) یک راننده او را می‌رساند. مدت‌زمان پیاده‌روی او از ساعت ٩صبح تا ساعت ٢صبح روز بعد طول می‌کشد، این راهپیمایی ١٧ساعته در زمستان با ٢ عصا نشان از اراده قوی و ایمان راسخ علی‌اکبر برای حضور در جبهه داشت. در پادگان به او می‌گویند اشتباه آمدی و او بغض می‌کند اما خستگی و بلاتکلیفی مضاعف، او را تسلیم نمی‌کند؛ علی‌اکبر در سن ١٤سالگی شناسنامه‌اش را دستکاری کرده بود. مسئول ارزیابی به او می‌گوید: با توجه به معلولیت و عدم آموزش، امکان اعزام او وجود ندارد و درنهایت با اصرار فراوان و پادرمیانی دیگران قبول می‌کنند که او فقط دوره آموزشی را گذرانده و برگردد. شاید فکر می‌کردند اگر او سختی کار را با توجه به محدودیت‌های خود درک کند، پشیمان می‌شود و حاضر به پذیرش صحبت‌های آنان خواهد شد. برای همین علی‌اکبر برای اثبات خود، این شرط را می‌پذیرد.


شگفتی‌ساز دوره تخریب
دوره ١٨بسیج، در اسفند ‌سال ١٣٦٠ به مدت ٤٥روز شروع شد. او متولد ١٣٤٥ بود و فقط ١٤‌سال داشت. در این دوره برادران عباس عبادی، شهرام نور‌صالحی، مهدی صالحی، مهدی آزادی، وحید بهاری، شهید بهزاد آهن‌دوست، مصطفی طاهری، شهیداسماعیل بلند‌قامت، بهزاد آسائی و اسرافیل کشاورز نیز حضور داشتند و شاهد تلاش‌ها و فعالیت‌های طاقت‌فرسای او بودند. او دوره را در تاریخ ٣١ فروردین ١٣٦١ به اتمام می‌رساند.
علی‌اکبر، تمام موانع میدان صبحگاه را با ٢ عصا با موفقیت طی می‌کند و موجب تعجب و شگفتی همه می‌شود. او در گروهان ٦ حضور داشت و قرار شد از دوره ١٨ بسیج، ٤٧ نفر دوره تخصصی تخریب و انفجارات را طی کنند که مدت زمان این آموزش، ١٠روز آخر دوره ٤٥ روزه بود، بعد از آموزش تخریب گفتند: «طبق وعده باید برگردی.» او که موفق شده بود دوره آموزشی را با موفقیت بگذراند و به دوستان و هم‌دوره‌ای‌های خود به شدت وابسته شده بود، حاضر نبود به این راحتی دست از اصرار و تقاضای خود بردارد، در گوشه‌ای از پادگان می‌نشیند و فریاد می‌زند: «خدایا این چه وضعیتی است‌؟ همه می‌روند و من نمی‌توانم بروم!» و با بغض و گریه در حال خود بود که فردی با لباس سپاه و بسیار خوش‌سیما دستش را روی شانه او می‌گذارد و به او می‌گوید: «برو کنار اتوبوس‌ها و مطمئن باش صدایت می‌کنند.» با خوشحالی با این مرد پاسدار روبوسی می‌کند و از خدا خواسته کنار اتوبوس‌ها می‌رود. تا می‌رسد، اسم علی‌اکبر را می‌خوانند و با سربلندی تمام سوار اتوبوس می‌شود.
در راه‌آهن تهران ناخودآگاه سعی در مخفی‌کردن خود و هنوز واهمه دارد که کسی از او بپرسد: «شما کجا می‌روید‌؟ و نمی‌توانید بروید.»
در نهایت به اهواز و به مقر بچه‌های تخریب در جاده اهواز- آبادان «کوت عبدالله» مقری به نام «نساجی» می‌رسند. از مربیان او در این دوره آموزشی، شکوهی‌فر و آجرلو مربی تاکتیک را به یاد دارد. عملیات «الی بیت‌المقدس» آغاز می‌شود و محمود باصر به او می‌گوید: «شما باید در تعاون فعالیت کنید.» علی‌اکبر می‌پرسد:
«تعاون یعنی چه؟ و کارش چیست؟ » به او توضیح می‌دهند که بایستی آمار شهدا و مجروحان را ثبت کنی و کارهای دیگر.
او خوشش نمی‌آید و می‌گوید: «من آمدم بجنگم و آموزش‌های دیگری دیده‌ام.» به او می‌گویند: «این دستور فرمانده است باید بمانی»، بنابراین می‌پذیرد.


سوسنگرد و پاکسازی میدان مین
در سوسنگرد به پاکسازی میادین مین می‌رود. شکل ورود او به میدان مین جهت پاکسازی بسیار خاص و ویژه است، چون در میادین مین بایستی حداقل تماس با زمین را داشت اما علی‌اکبر که ٢ عصا علاوه بر ٢ پای ضعیف داشت، حداکثر تماس را داشت و این احتمال حادثه و روی مین رفتن را افزایش می‌داد، برای همین با شیوه خاص ورودش به میدان مین همه را مبهوت و متحیر می‌کرد.
در عملیات‌های والفجر ١، والفجر ٣، خیبر و بدر در کسوت یک تخریبچی حضور داشت. برادرش شهید اصغر رحیمی در گردان تخریب لشکر ١٠ سید‌الشهدا حضور داشته که به شهادت رسید. علی ولی‌زاده که در آن دوران مسئولیت تخریب جنگ را بر عهده داشته است، می‌گوید: «در دوران دفاع‌مقدس در میان رزمندگان اسلام، گروهی بودند که از میان خوبان، ‌بهترین‌ها و شجاع‌ترین‌ها انتخاب می‌شدند و به عبارتی‌ همان السابقون السابقون بودند که در عین گمنامی و درحالی‌که دور از محل استقرار لشکر آموزش می‌دیدند و بیشتر در چادر می‌زیستند، در آسمان شهیر شهر شده بودند. آنان همانانی بودند که پیش از همه وارد عملیات می‌شدند و تا به امروز نیز میدان عملیات را ترک نکرده‌اند. آری آنان تخریبچی بودند و اگر بگوییم نزدیک‌ترین‌ها به شهادت، ‌سخن به گزاف نرانده‌ایم.
در بین نیروهای تخریبچی افرادی بودند که وقتی آنها را می‌دیدیم تعجب می‌کردیم و باور نمی‌کردیم که قدرت ولایت و ایمان این‌قدر باشد که نوجوانی با عشق و شوریدگی و آزادی از همه قیدوبندهای دنیوی، خود را به خطرناک‌ترین یگان یعنی تخریب برساند و به سخت‌ترین مأموریت‌ها برود. مثلا یک بسیجی داشتیم که معلول مادر‌زاد بود و خودش را به تخریب معرفی کرده بود و هنوز هم زنده است. او که بدون عصا قادر به راه‌رفتن نبود در شب‌های عملیات یا زمان‌های خنثی‌سازی میدان‌های مین، خودش را روی زمین می‌کشید و با دقت و سرعت، تمام مین‌ها را خنثی می‌کرد.»


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب