فعالیتتان را از چه زمانی در کارهای جهادی شروع کردید؟ سابقه خودتان در کار؟ از کارتان زدید واقعاً دندانپزشک و مامایی و پزشک و دامپزشک رفتید به مناطق محروم، یعنی خودش خیلی حرف است، در این زمینه هر یک از دوستان توضیح دهید.
- این گروه اول از همه از اسمش شروع کنم، گروه «ایقان». حالا آنطوری که با همدیگر اسم این گروه را انتخاب کردیم، یکی از مراحل بندگی است، یعنی مرحلهای که فرد به یقین میرسد و اسمش از اینجا شروع میشود. چیزی که خود من تعبیر میکنم یعنی با قلبم به آن یقینی برسم که با قلبم بروم خدمت کنم، همیشه این مد نظر خودمان بوده. شروع کار همانطور که گفتم جهادیهای مختلف را دیدیم، نواقص مختلف را دیدیم و تنها راه حلش که بتوان مشکلات را حل کرد را در استمرار دیدیم. یعنی یک سال نرویم و تمام شود و سال بعد نفرات جدید. نه، همان نفرات، همان مناطق، به تکرر. این هدف اصلی ما در گروه است. شروعش هم از سال 96 استارت خورد، نامهنگاریها، اساسنامه و کارهایش شروع شد، تاکنون 13 اردوی جهادی از اسفند 96 تقریباً بهصورت یکماهه یا 45 روز یکبار رفتیم. مناطقی هم که انتخاب میکنیم حالا بستگی به درجه محدودیتش، سخت و آسان را میگذاریم کنار، همیشه هم مناطق خیلی سخت نبوده که بچهها خسته شوند. شاکله گروه هم متشکل از تیمهای مختلف از پزشکی، دامپزشکی، دندانپزشکی، مامایی، تیم سلامت و تیمهای کارشناسی در زمینه سلامت و همچنین تیم قوی فرهنگی شامل روحانیون و دانشجویان الهیات و طلاب و اینجور اقشار هستند. از رانندهمان گرفته عضو گروهمان است تا افراد دیگر. هیچگونه چشمانداز مادی، هیچ چیزی نداریم به این گروه، شخصاً، بقیه دوستان هم که 100 درصد، یعنی واقعاً هم وقتمان را میزنیم و میآییم. پزشکی هم خودتان میدانید، مثلاً یک کشیک میخواهی بایستی پول خوبی میدهند، مخصوصاً در همان مناطق بخواهی بروی پول بگیری کشیک بایستی، چون محروم هستند. ولی بچههایی که میآیند برای دلشان میآیند، میآیند که خدمت کنند. نه اینکه فقط یک وقتی تلف کنند، میخواهیم خیلی «کار» انجام شود، اهداف انجام شود. این کلاً از اهداف مادی و معنوی ما.
از خود و تخصص خودتان بگویید.
- من متولد هفتم اردیبهشت 1372 هستم. تقریباً 26 سالم است، اهل یزد، ساکن یزد و تا مقطع یزد در یزد درس خواندم. ورودی 90 دانشگاه علوم پزشکی شهرکرد رشته پزشکی مقطع عمومی شدم. هفت سال آنجا بودم. سال 1396 ازدواج کردم. متأهل هستم ولی بچه ندارم. امسال به لطف خدا در امتحانات دستیاری بلافاصله پس از اتمام عمومی شرکت کردم، رشته دستیاری اطفال یا ماریای کودکان دانشگاه علوم پزشکی کاشان قبول شدم که یک ماه دیگر باید بروم شروع به تحصیل کنم.
از چه زمانی وارد کارهای خیریه جهادی شدید؟
- ما از وقتی که وارد دانشگاه شدیم یک چنین روحیاتی داشتیم و خیلی نمیخواستم بیکار بنشینم. میخواستم یک کاری را انجام دهم که ابتدا با هیئت فاطمی دانشگاه شروع به فعالیت جهادی کردم و اینجور فعالیتهایی حالا در سطح خود دانشگاه و در اطراف انجام دادم. یکی دو سالی، بعد تعطیل شد. مجدداً و به پیشنهاد یکی از دوستان یک مجموعه خیریهای در دانشگاه علوم پزشکی شهرکرد تحت عنوان کانون خیریه لبخند ماه راهاندازی شد. به لطف خدا دو سه سال آنجا بودم و هماکنون هم برقرار است و بچههای بعدی دارند کارهایش را انجام میدهند. کارهایش هم کمک به بیماران سرطانی و صعبالعلاج است. یعنی اینها را هم بحث آموزشی و فرهنگسازی و همه چیزشان را انجام میدهند، بعدش هم که دیگر وارد گروه ایقان شدم و در خدمت دکتر رسولی هستیم.
با گروه ایقان از چه زمانی آشنا شدید؟
- مسئول گروه ایقان که حاج آقا رحیمپور باشند، هم روحانی هستند هم دکتری استراتژی و این حرفها را دارند. با این گروه آشنا شدم از یک اردوی جهادی در منطقه لردگان استان چهارمحال بختیاری. ایشان به عنوان روحانی مدعو داخل گروه شدند. دو سه روزی با هم بودیم. عقایدمان خیلی شبیه بود. یعنی همان عقایدی که من داشتم، ایشان هم داشتند، بعد از هم جدا شدیم. یک سال بعد رفتم حوزه علمیه قم پیش ایشان در مدرسه فیضیه یک حجرهای داشتند و دو سه روزی با هم بودیم. طی همین نشست و برخاست و همین حرفها یکدفعه گفتم پس بیایید یک گروهی راه بیندازیم که همین استمرار را داشته باشد. دیگر به لطف خدا ما یک حرفی زدیم و ایشان گرفتند و استارتی خورد و واقع کار این بود که در ابتدای کار چون ایشان خیلی مسلط به کارهای بروکراسی و ... بودند، کاغذبازیها ما را خیلی اذیت کردند و خواستیم که دبیرخانه این گروه ملی کشوری را در چهارمحال بختیاری چون خودمان تحصیلکرده آنجا بودیم و خود را مدیون آنجا میدانستیم. خواستیم شروع کنیم اما متأسفانه نگذاشتند، نخواستند، حالا دلیلشان چه بود، نمیدانم. بنابراین دبیرخانه را گذاشتیم قم چون بیشتر استقبال کردند. اوائل هم خیلی خداییاش گفتند بهتان کمک میکنیم، ما هم استارت را زدیم، با جیب خودمان شروع کردیم و هنوز هم به ما کمک نکردهاند ولی به لطف خدا داریم میرویم جلو، حالا چطور بوده، نمیدانم! یک خاطرهای هم بگویم اینکه اولین اردو رفتیم وارد یک منطقهای که حدود یک ساعت در خاکی فرعی رفتیم رسیدیم به روستای قاسم آباد منطقه تاجیک در مسجدسلیمان. هیچی، حتی پشه پر نمیزد تا 45 دقیقه با پیکاپ. گفتیم خدایا ما هیچی نیاوردهایم بخوریم، چه اشتباهی کردیم! حالا شب هم قرار بود آنجا بمانیم. 13 تا 14 دانشجوی دختر، پسر، ما هم مسئولشان بودیم. ناگهان دیدیم یک وانتی آمد، مرغ گوشتی زنده میفروخت. ما هم همانجا چهار پنجتا خریدیم. آنجا بود که حاج آقا گفت ببین، وقتی خدا میگوید برو جهاد کن من با تو هستم، همین است. آنجا را دیدیم محکم شدیم و گفتیم حل است پس. این یک خاطره شیرین بود.
این اولین اردوی جهادی بود؟
- اولین اردوی جهادی بود. دیگر فردایش تخممرغ آوردند و ... 2030
*************** انتهای فایل دوم *****************
بیوگرافی خودتان را بفرمایید.
- آرش رسولی هستم. متولد 21 اردیبهشت 1371. الان دانشجوی رزیدنت تخصص مامایی و بیماریهای تولید مثل دانشگاه شهرکرد هستم. دوره عمومیام را دانشگاه آزاد تبریز گذراندم. اصالتاً آذربایجانی منتهی متولد کرمانشاه و تقریباً دوره مدرسهام ایلام بودم. پدر سمت ایلام است، مادر سمت کاشان است، یعنی هر کدام از یک جایی، همه جای ایران سرای من است! اینکه چطور وارد این رشته شدم، من از همان بچگی و دوره ابتدایی و راهنمایی از حیوانات خیلی خوشم میآمد. همانطور که پدرم پزشک است، خواهرم پزشک است، خواهر دیگرم ماما هست، دیدم کار کردن با انسان یکمقدار سخت است و ریسک دارد، خودم هم از آن طرف علاقه داشتم به دام، گفتم که راه دامپزشکی را ادامه دهم. وارد رشته دامپزشکی شدم در دوره عمومی تقریباً میشود گفت تا ترم 10، 11 زیاد توجهی به گروههای جهادی نداشتم. ترم 12 که ترم آخرم بود و دفاع داشتم میکردم، اولین اردوی جهادی ما را از بسیج دانشجویی دانشگاه خودمان بردند. از آنجا بود که دیگر علاقهمند شدم به اردوهای جهادی. در این مدت هم آمدم دانشگاه شهرکرد، تقریباً یکسال و یکسال و نیم بود که اصلاً ایقان را اطلاع نداشتم اصلاً چه گروهی. با دانشگاه علوم تحقیقات تهران هم کار کردم، دامپزشکش بودم، پایگاه شهید فیاضبخش را هم دامپزشکش بودم. گروه ایقان واقعیت امر اینطوری شد که یک فراخوان دیدم، اعزام مثلاً یک گروه ملی سلامت است، نمیدانم حالا بچهها بشناسند خانم حاتمی را، ایشان علوم دامی میخوانند. در کانالهای دانشگاهی شهرکرد خودمان یک فراخوان فرستادند که چنین گروهی هست، پزشکی دارد، دندانپزشکی دارد، ماما دارد، ولی چون گروه حالت سلامت دارد اما دامپزشک ندارد، بعد استارت تیم دامپزشکی در گروه ایقان با من خورده شد.
از چه سالی بود؟
- از اردوی دومشان بود. تقریباً یک سال، یک سال و نیم پیش بود. گفتم من که علاقه دارم به دام، پول هم خودش میآید. خودم دامپزشک یک گاوداری 3 هزار و 500 رأسی اصفهان هستم. حالا نمیگویم پولم زیاد است ولی خدا را شکر میچرخد. دو سهتا باشگاه اسبداری دستم است، بحث تولید مثلشان را من مدیریت میکنم. اینجوری شد که آدم وقتی با خودش فکر میکند، پول میآید، پیشرفت انجام میشود، کسی گرسنه نمیماند، چه بهتر که آدم یک چیزی از خودش بهجا بگذارد، یک ثمرهای داشته باشد. مثل اینکه هر درختی سایه را دارد، حالا آن کجا که میوه دارد، این کجا که هیچی ندارد. بهخاطر همین شد که خیلی مشتاق شدم و ادامه دادم. إنشاءالله اگر عمری هم مانده باشد مزاحم دوستان هستم.
12 سفر رفتید؟
- 12 سفر فقط با ایقان بودم.
- یک ؟؟؟ با شهید حججی بوده.
- شهید فیاض بخش.
- نه، شهید حججی هم گفتی به ما.
- شهید حججی در همان فیاض بخش میآمد که شهید شد. در شهید فیاض بخش همگروه شهید حججی بودیم. اردویی بود که دورک اناری رفتیم. دورک اناری یکی از مناطق حوالی چهارمحال و بختیاری است. حدوداً سال 95 بود. اردوی شهید فیاضبخش بیشتر عمرانی بود، دامپزشکی ما خودمان را چسباندیم، گفتنند خب خیلی هم خوب، ما دارو میگیریم، شما بیایید ولی بیشتر تمرکزشان روی کارهای عمرانی بود. ولی علوم تحقیقات دو سه بار رفتم همین دانشگاه تهران بود.
یک خاطره خوش از این 12 سفر بگویید.
- همهاش خاطره خوش است ولی بیشتر از خاطره خوش وقتی مردم را میبینید، اوضاعشان را میبینید بیشتر خودم را میگویم، به ناشکری خودمان پی میبریم. ما یکمقدار غذایمان سرد میشود، گرم میشود، میگوییم وای دیگر این را نمیشود خورد. در صورتی که میروی درون یک چادر میبینی نان را میکند درون روغن، میخورد. یا همین زابل که ما رفتیم گفتیم لباسهایتان را با چه میشورید، میگوید با سنگ میشورم که فقط بحث نجاستش برود، بتوانیم نماز بخوانیم.
خاطره خوش همان قضیه بزه بود.
ولی واقعاً بخواهم بگویم تک تک ثانیههایش لحظات خوشی بودند. واقعاً خاطرههای خوبی بودند. چه همراه دوستان بودن و چه خود مناطق که هر کدام فرهنگ خاص خودشان را دارند. ولی یک چیزی که برای من تجربه شد، هر چقدر مناطق محرومتر، همانقدر دلگرمتر، مهماننوازتر، خونگرمتر.
؟؟؟
- زینب توکل هستم. فکر میکنم مسنترین فرد این گروه باشم. متولد 29/9/62 در اصفهان. بزرگ شده تهران. تا دیپلم تهران بودم، بعد پدرم چون نظامی بودند منتقل شدند شهرکرد، ما آمدیم شاهینشهر اصفهان ساکن شدیم. بعد یک سال بعدش من دانشگاه قبول شدم مامایی تبریز. لیسانسم را که گرفتم بعد آمدم ارشد و دکترایم را تهران گرفتم. بعد که درسم تمام شد بورسیه علوم پزشکی شهرکرد شدم. از بهمن سال 95 به صورت عضو هیئت علمی در دانشگاه علوم پزشکی شهرکرد مشغول به کار شدم تا الان که هنوز در خدمتشان هستم. من از بچگی عاشق کمک کردن بودن، حالا نمیخواهم بحث ریا باشد اما اینجا میخواهم یک چیزی را در کنار این حرفم بگویم که من الان در این سن به این رسیدهام که آدمها در بزرگسالی آخرش همان راهی را میروند که انگار در ژنشان و در بازیهای کودکانهشان بوده و همان راه را آخر پیدا میکنند و به همان سمت میروند. اتفاقاً این الان به ذهنم رسید که شما مرتب تأکید داشتید که یک خاطره تعریف کنید، من دررابطه با این بگویم که یادم است (نمیدانم دبیرستانی بودم یا راهنمایی بودم) یک بار به دوستانم گفتم بچهها بیایید یک کاری کنیم، بیاییم چهارتایی بشویم، یک زمانی که وقت آزاد داریم، برویم در خیابان ببینیم چه کسی به کمک احتیاج دارد، به آنها کمک کنیم. مثلاً یک پیرزنی میخواهد از خیابان رد شود، یکی پیر است یا مثلاً ناتوان است، یک بار سنگینی دارد. یادم است افتادیم در خیابان و حالا ظهر بود و هیچکس هم پیدا نمیکردیم کمکش کنیم. مرتب میرفتیم به این دست خیابان، آن دست خیابان، بالاخره تک و توک آدمها را پیدا میکردیم، گیر میدادیم که بگذار ما کمکت کنیم. الان اتفاقاً به ذهنم رسید که شاید این روحیه کمک کردن شاید در تک تک این اعضا که حالا ما در گروه ایقان هستیم و توفیق پیدا کردیم در این گروه خدمت بکنیم، ولی خب هر کسی در هر مکان و موقعیتی که هست شاید یک چنین روحیهای را داشته باشد ولی انگار که این حس دوست داشتن و کمک کردن از دوران کودکی با آدم هست.
من در مقاطع تحصیلی که دانشجو بودم چندین بار پیش آمد که دوست داشتم به گروه جهادی ملحق شوم، بروم کمک کنم ولی انگار توفیق پیدا نمیکردم. حالا یا زمان اردویی که میگذاشتند به وقت من نمیخورد و کلاً فراموشش کردم. به فعالیتهای خودم مشغول بودم و هر جایی که از دستم بر میآمد سعی میکردم این روحیهام را داشته باشم ولی موقعیت جهادی پیش نیامد. تا اینکه گذشت قبل از نوروز 98 اردوی یاسوج بود. من از طریق دانشجوهام با این گروه آشنا شدم. یکی دوتا از دانشجوهایم آمدند گفتند استاد ما داریم با یک گروهی میرویم که جهادی باشد. البته چند مورد پیش آمده بود که میآمدند میگفتند استاد دوست دارید برویم اردوی جهادی، میگفتم بچهها من خیلی دوست دارم با شما بیایم ولی مثلاً این تاریخی که دارید میگویید من یا کارآموزی دارم یا کار دارم و نمیتوانم بیایم. این اردوی یاسوج برنامهاش برای من جور شد. گفتم حالا برویم ببینیم چگونه است. در واقع اولین باری بود که در یک اردوی جهادی شرکت میکردم. وارد شدم، در گروه مامایی فعالیت کردیم. دانشجوها هم حس کمک کردن داشتند و دوست داشتند به مردم کمک کنند، هم به من نگاه میکردند، داشتند انگار کارآموزی بیماریهای زنانش را میگذراندند که مثلاً نسخهنویسی را تمرین کنند. خودشان هم دقیقاً همین را میگفتند. میگفتند استاد اینجا دیگر احساس میکنیم، آخر من هم از عمد میگفتم خودت این نسخه را بنویس. حالا مثلاً دانشجوی ترم پایین بود، الان مثلاً ما در دانشگاه هم از او انتظار نداریم. میگفت استاد چه بنویسم؟ گفتم من به تو میگویم تو بنویس. مهرم را میدادم به آنها، میخواستم این حس شور و شعفی که دارند، زندهتر بماند. بعد خیلی خوششان آمده بود. من هم از اینکه میدیدم بالاخره یک موارد خیلی مهمی را کشف کردیم. از موارد مشکوک به سرطان. بعضی از موارد را درمان کردیم. واقعاً آموزشی بود مشکلشان. هم خودم، هم دانشجویان آموزش دادیم. خودم واقعاً همان موقع داشتم فیدبک مثبت از کار را میگرفتم. مثلاً اینجوری نبود حالا که بماند ببینیم بعداً چه اثری میکند. من چیزی که داشتم میدیدم، میدیدم نقد است. همین الان داریم کار میکنیم، همین الان داریم فیدبک مثبتش را هم میگیریم. این باعث شد که من در همان اردوی یاسوج گفتم من دیگر در این گروه میمانم اگر خدا به من توفیق دهد و هر چقدر هم بتوانم کمک میکنم.
چند بیمار را تا به حال؟
- آمارش دقیق الان در ذهنم نیست ولی من دوتا اردو با گروه ایقان بودم و اخیراً آشنا شدم. در این اردوی آخر که منطقه زابل رفتیم و خیلی از آن موقع تا الان فکرم درگیرشان است. هنوز بعضی اوقات میگویم آنها الان کجا خوابیدهاند، چی میخورند، خیلی ناراحتشان هستم. مادر و خانوادهام مرتب تماس میگرفتند الان کجایید، وضعیت چطور است؟ مرتب من گزارش میدادم، آخرین چیزی که گفتم بدتر از همه اینها شناسنامه ندارند! مادرم گفت مگر میشود؟! گفتم اینها هویت ندارند. به آنها میگویم دفترچه بیمه بیاور میگوید ندارم. گفتم خب برو بگیر شما که اینقدر مستضعف هستید به شما بیمه روستایی میدهد، میگفت خانم ما شناسنامه نداریم، به ما بیمه نمیدهند. گفتم مگر میشود یک آدم هویت نداشته باشد. پرسیدم برای چه به شما شناسنامه نمیدهند. میگفتند فکر میکنند ما افغانی هستیم. گفتم خب اگر واقعاً ایرانی نیستید و افغانستانی هستید خب بروید از مملکت خودتان یک هویتی داشته باشید. گفتند مملکت خودمان هم ما را قبول نمیکند، افغانستان میگوید شما ایرانی هستید، ایران میگوید شما افغانستانی هستید. گفتم چقدر این وضعیت بد است که آدم هیچی! بعد آنجایی که زندگی میکردند. روستا ما زیاد رفتیم حالا چه با گروه ایقان چه خودمان، روستا زیاد رفتم من، بالاخره یک ساختمانی با آجر درست شده، سقف دارد، برق دارد، گاز دارد، امکانات در روستاها هست ولی اینها اصلاً هیچی! انگار همینجور خاک را با آب قاطی میکنند، یک دیوار نصفهای درست میکنند، خیلی داغان بود. از آن موقع ذهن من درگیر است مرتب میگویم خدایا چه کار میشود برای اینها کرد؟ حتی بعداً که من برگشتم به مناطق شهری همان زابل مرتب به افراد میگفتم نمیشود برای اینها کاری کرد؟ حتی یک بار هم به خودم گفتم من بروم تهران، مستقیم میروم بیت رهبری میگویم خبر دارید اینجا اینجوری است. ولی خب یک چیزهایی هم خودشان میگفتند، میگفتند خود اینها هم کوتاهی کردند. واقعاً نمیدانم، در مقام قضاوت نیستیم ما که بخواهیم صحبت کنیم. از مشکلات دقیقاً خبر نداریم ولی فقط میتوانم این را بگویم که ذهنمان خیلی درگیر شد و واقعاً به قول آقای دکتر محرومترین جایی که رفتیم همین اردوی آخر بود که اکثریتمان اینجوری بود که موقع برگشتن به مسئول گروه میگفتیم تو را به خدا برگردیم، باز هم به این منطقه برویم سربزنیم ببینیم کارهایی که کردیم ثمره داشت یا نه.
یک خاطره هم ببخشید اگر سرتان را درد آوردم، خاطرهام با خاطره آقای دکتر یک مقدار ادغام است. ما در یک ماشین بودیم، آقای دکتر در یک ماشین دیگری بودند، داشتیم یک مسیری را میرفتیم که با دوتا سگ تصادف کردیم. سگها آمدند رد شوند از خیابان بعد ما با آنها تصادف کردیم. من صدای جلیق جلیق استخوانهای آن سگ را زیر تایر ماشین شنیدم. میخواهم این بگویم که رد شدیم و اینها، من گفتم بیچاره سگها و ... دیدم که تیم دامپزشکی ایستادند و رفتند به سمتشان، گشتند پیدایشان کنند، یکیشان مصدوم شده بود بغل جاده بود پیدایش کردند، آن یکی کمتر مصدوم شده بود رفت به دل طبیعت، تیم خیلی دنبالش گشت مداوایی برایش انجام بدهیم ولی پیدایش نکردیم. این یکی را خیلی تلاش کردند، دارو تزریق کردند، بررسیاش کردند ببینند کمکی میتوانند بکنند و این خیلی برایم لذتبخش بود که میدیدم دو سهتا پزشک متخصص دارند تلاش میکنند که برای آن سگ یک کاری بکنند و برایم خیلی جالب بود.
من در این دوتا اردو، همهاش آمار و ارقام که اعلام میشد، میدیدم میگفتند گروه دامپزشکی مثلاً یک هزار و 200 رأس را بررسی کردند، اینقدر کشف داشتند، اینقدر...
دکتر آماری دارید؟
- 1920
- دامپزشکی هم همینطور. از 13 اردویی که برگزار شده من خودم 12 اردو را حضور داشتم. بهطورمیانگین 480 دام در هر اردو ویزیت شده، تشخیص داده و درمان شده است که مجموعاً 4 هزار و 500 دام بوده است. بهطور میانگین در طول سه تا چهار روزی که در اردوها هستیم، تیم دامپزشکی به سه شهر میرود و هر شهر هم شامل چهار روستاست.
خانه به خانه سر میزدید؟
- بله. همیشه هنجارشکن تیم ایقان تیم دامپزشکی است. مثلاً تیمهای دیگر میبینید ساعت 6 یا هفت عصر رفتهاند استراحتگاه منتظر شام و ناهار هستند، تیم دامپزشکی ساعت 11 یا 12 شب آمدهاند.
- مرتب میگوییم پس دکتر کجاست؟
- چون مثل انسان نیست که اگر پیرمرد یا پیرزن زمینگیر بود کولش کنند بیاورند. یک گاو 500 کیلویی زمینگیر است، این را مجبوریم ما برویم یا مثلاً طرف گلهدار است، 100 رأس دام دارد، نمیتواند همه را بیاورد، مجبوریم ما برویم. حالا میبینید خانه بغلی است یا نه، میبینید مثلاً انتهای روستاست.
- البته مامایی هم تقریباً همینجوری است. تیم مامایی هم خانه به خانه بود. بعضی جاها را ما گفتیم خانمها بیایند جمع شوند حالا یا در مسجد یا مکانی که خودشان مشخص میکردند. بعضی جاها هم میدیدیم نیامدند، تعداد کم آمده یا خبررسانی نکردند، خودمان میرفتیم در خانهها را میزدند.
- کلاً میتوانیم اینجوری تقسیمبندیاش بکنیم، روستاهایی که کویری باشند احتمال اینکه یک جا جمع شوند خیلی هست، روستایی مثل منطقه آرپناه که رفتیم، یک خانوار در دامنه کوه خانه دارد، بعد شعار گروه ما از بدوی که راه افتاد این بود که بر حسب فرموده حضرت محمد(ص) این بود که طبیبٌ دوار لطبه، یعنی طبیب درمانش را برمیدارد و دور میزند، الان هم که میرویم، خانه به خانه سر میزنیم. در منطقه زابل یکمقدار بحث مذهبی بودنشان خیلی فراوان بود یعنی به حدی بود که زیاد دوست نداشتند پزشک مرد خانمهایشان را طبابت کند و ببیند. به خاطر همین سخت بود که خانه به خانه سر بزنیم، مثلاً یک خانه را من سر بزنم فقط مردهایشان را ببینم و دوباره یک خانم بیاید همان خانه را سر بزند خانمهایشان را ببینند و خودشان هم از قبل تدارک دیده بودند در یک مسجدی، حالا مسجد که میگویم یک اتاق بود، همین! بعد دیگر چندتا پزشک نشستیم پرده کشیدیم. خانمها آنطرف ویزیت میشدند، آقایان این سمت، این شکلی بود وگرنه بقیه اردوها از این خانه به آن خانه، از دامنه، حتی عکسهایش موجود است در آرپناه، چهار پنج تیم پزشکی داشتیم، یکی از تیمها که چهار پنج نفره بودند میزدند به یک رودخانهای، دکتر هم میزد دیگر، یک رودخانهای که واقعاً صعبالعبور هم بود. پیکاپ نمیرفت ولی خودشان دستهای همدیگر را میگرفتند و با کمک طناب از آن رودخانه رد میشدند و چندتا خانه در دامنههای کوه که حالا صرفاً یک پیرمرد یا پیرزنی در آنجا ساکن بود، ویزیت میکردند. واقعاً میگویم اگر یک مشکل کوچک برایشان پیش بیاید، قلبش بگیرد، مغزش طوری شود، واقعاً جز مرگ هیچ چارهای نمیبیند چون تا بخواهد یک ماشین پیدا کند، سوار ماشین کند برساند به نزدیکترین جایی که آن هم بسته است، خانه بهداشتی که صبح تا ساعت دو بعدازظهر شاید باز باشد، آنهم بهصورت ادواری، یعنی یک روز در هفته، دو روز در هفته، اینها جز مرگ هیچ چارهای ندارند. حالا اگر یکی آتش بگیرد. برای مثال پای یک نفر در مسجدسلیمان شکسته بود، این زانو نیاز به یک جراحی خیلی پیشرفته داشت ولی صرفاً یک دستمال رویش پیچیده بود چون باید یک ماشین بگیرد و تازه بعد از 55 دقیقه برسد به جاده آسفالته، از آنجا راه بیفتد برود مسجدسلیمان که یک ساعت هم در آن مسیر باشد و یک هزینه بالایی خرج کند که ندارد.
- تازه برود آنجا به او بگویند اینجا انجام نمیشود و باید بروی تهران!
- باید بروی تهران یا باید صبر کنی، امروز پزشک نداریم، فردا پزشک داریم، از همین داستانها. آمدهایم کار کنیم، دکتر گفت، پولم را دارم، ما هم داریم، همه هم از خانوادههایی بودیم که یکجورایی داشتیم، اصلاً هم برایمان مهم نیست خیلی چیزها، دوست داریم، ایرانی هستیم و دوست داریم به مردم خودمان خدمت کنیم.
از کارتان زدید...
- در همین رابطه که میگویید از کارتان زدید، حالا باز نمیخواهم جنبه ریا بگیرد ولی احساس میکنم این کار ما است و نباید بگوییم از کارمان زدیم، ما تازه داریم به کارمان میپردازیم.
- یکجورایی خیلیها دارند از وظیفهشان غفلت میکنند.
- آفرین! میخواستم همین را بگویم. این وظیفه ما است که ما میرویم به کارهای شخصیمان میرسیم، هر از گاهی یادمان میافتد که برویم به این هم برسیم.
****************** فایل جدید ******************
- من با وزارت بهداشت کاری ندارم، نمیگویم فرش قرمز برای ما پهن کنند، ما چیز خاصی نمیخواهیم، حداقل بیایند بگویند ... زابل خیلی خوب بود، زابل مستثنی تمام حوزههایی بود که رفته بودیم! هیچی نبود، هیچکس نیامد به ما بگوید آقا اصلاً مدرک شما چیست؟ مثلاً خرم آباد رفته بودیم، بیماریهای قالب خرمآباد و لرستان با بیماریهای قالب زابل فرق دارد. بیماریهای شایع تابستان با زمستان فرق دارد. اصلاً کسی نیامده بود. زابل خیلی خوب بود. واکسن آوردند. همکاری کردند. از اداره دامپزشکی خودشان یک نفر را فرستادند. ولی استانهای دیگر چنین چیزی نبود.
- اگر آمار خواستید میتوانیم فایلهایش را برایتان بفرستیم. مستند است، هر کجا میرویم، اسم، فامیل، کد ملی، شماره شناسنامه، شماره تماس، پیگیری میکنند. چون به اصطلاح بیمار باید فالو کند.
این هم فکر میکنم از موارد خاص گروه شماست. چون گروههای دیگر میروند کار جهادی انجام میدهند، مثلاً یک خانهای ساخته است، عمرانی، بعد از ساختن دیگر ماجرا تمام میشود.
- بله. من اردوی یزد را فکر کنم 6، هفت ماه پیش رفتم، هنوز که هنوز است دامدارانش به من زنگ میزنند. من آدمی هستم که ویزیت از دور نمیکنم چون بحث عادت میشود رایگان بودن ولی هنوز که هنوز است زنگ میزنند و ایمان پیدا کردهاند که دام ما را که دیدی، خوب شد. بحث تب مالت بود، در یزد خیلی زیاد بود. پرسیدم اداره دامپزشکیاش چه کار میکند برای شما؟ میگوید خیلی دور است، واکسن را میدهد دستمان، ما هم بلد نیستیم بزنیم، میماند روی دستمان. اینها را ما یکمقدار پیشگیری و درمان کردیم، هنوز که هنوز است زنگ میزنند. ولی این کار درستی نیست که من از دور درمان کنم ولی کار اینجوری است که ما یک دامی که میبینیم شماره تماسش را میگیریم. بعضیها که موارد خاص هستند، وزارت بهداشت تیم پیگیری دارند، ما نداریم. ما بیماریهایی که خاص هستند، خودمان شمارهاش را میگیریم، خبرمان کن، بهتر شد، بدتر شد، حداقل نسخهات را عوض کنیم و قویترش را بدهیم. زنگ میزنند حالا پنجتا مثلاً سهتایشان زنگ میزنند که مثلاً دام ما بهتر شد، همین برای ما کافی است.
- ما یک تیم داریم، تیم پیگیری متشکل از هفت، هشتتا از بچههای فعال گروه است، کارشان این است. غربال اصلِ کار گروه ماست، شناسایی میکنیم، در حد امکان درمان میکنیم، آنهایی که خارج از حد توان ما هست انتخاب شده و بهقول معروف ستارهدار میشوند، اینها لیستشان میرود به تیم پیگیری. حالا از هر اردویی تقریباً 20 تا 30 مورد اینگونه است. حالا از قلب سوراخ گرفته در اطفال تا بیماری سرطان، تا بیماریهایی که نیاز به عمل جراحی دارد، تا پیگیری و ارسال دارو. اینها جزء وظایف تیم پیگیری است. تاکنون هم یک عمل ارتوپدی داشتیم خیلی وسیع که من شاید خودم، برادرخانمم باهاش مشورت کردم، گفت نمیشود برای این کاری کرد ولی ما بیخیال نشدیم. بهترین پزشک را پیدا کردیم گفت من میتوانم یک کارهایی برایش بکنم. آوردیمش و عمل شد و الان در اردوی بعدی که مجدد رفتیم همان منطقه آرپناه، بچهها دیدنش فوتبال بازی میکرد، به این شکل بود و همان یک حس قشنگی به بچهها دست داد که ایول! حداقل من یک کاری کردم که زندگی این کودک شاید تحت تأثیر قرار گرفت. خیلی از بیماریها، مثلاً چندین مورد جاهایی که میرویم بیماریهای عفونی وجود دارد. لوزههای بزرگ، متورم، مرتب تب میکنند، پشت سرش تشنج، دارو ندارند، پول ندارند، دفترچه ندارند، هیچی ندارند. اینها را اولویتبندی، نوبت گرفتن بیمارستان شهر کرد، پزشک جراج گفت چشم، خواباندیمشان یک روز شش نفرشان عمل جراحی شدند. فرستادیمشان به منطقه خودشان. فعلاً کارها دارد روی پای خودمان انجام میشود ولی اگر یکی بیاید وسط حداقل هزینه بیمارستانی را بدهد، خیلی بهتر است. اینها بچههای همین مملکت هستند، میخواهند نان بخورند، گناه دارند. خیلی سرعت میرود بالا. وقتی که قرار باشد همه کاری را خودت بکنی سخت است. زنگ بزن، جراح انتخاب بکن، راضیاش بکن، حالا دوباره برو رئیس بیمارستان را راضی بکن، دوباره برو کادر درمان را راضی کن، حالا برو دهیار هماهنگ کن، بخشیار هماهنگ کن، پول جاده جور کن، همه چیز، سخت میشود ولی کافی است بیمارستان دیگر هماهنگ باشد. دیگر ما اینقدر نامهنگاری و دغدغه نخواهیم داشت. غربالش با ما، معرفیاش هم با ما، پیگیریاش هم با خودمان. یککم همکاری. همین. کل خواست ما همین است وگرنه نمیخواهیم با هواپیما ما را ببرند اردو، نمیخواهیم با قطار، همان اسکانیا خودمان میگیریم میرویم. اردوی زابل 28 ساعت در راه بودیم. از کرمان رد شدیم رفتیم شهداد، جاده را سیل برده بود، دوباره هفت ساعت مسیرمان را برگشتیم رفتیم بم، از بم رفتیم زابل. جاده هم دو ماه بود سیل برده بود، درستش نکرده بودند. آدم وقتی وارد یک کاری میشود، تازه دردها را میبیند. تیم پیگیری این شکلی است. یعنی ولش نمیکنیم به امان خدا. إنشاءالله حالا هفت، هشت ماه دیگر که دوباره به آنجا برویم، حالا دیگر میدانیم چه بیماریهایی آنجا هست، چه چشماندازی از منطقه، حالا دیگر میرویم داروهایش را تهیه میکنیم. یکسری خانم دکتر بحری، ایشان از خارج تشریف آورده بودند در هلند رئیس بیمارستان هستند، ایشان هم همراه ما آمده بودند، خیلی ما کیف کردیم، انگیزه، امید. 19 بیمار سرطانی در یک روستا بود. یک روستای 200 جمعیتی 30 تا کم سرطان داشتند. ژنشان سرطانی بود. بچه سه چهار ساله تا بزرگسال. همان روستا شناسایی شدند، دارو یک مقدار همانجا داده شد، بقیهشان هم در حال پیگیری است. میگوید آقا قلب بچهام سوراخ است، پنج سالش هم شده، روی مغزش اثر میگذارد؟ روی بدنش اثر میگذارد، روی همه چیزش اثر میگذارد، میگوید تشنج میکند، میگوییم بابا! میگوید نه، گریه میکند، سیاه میشود، تشنج این است دیگر! میگوییم تشنج این نیست. گوشی را میگذاریم روی قلبش صدای عجیب که ما بهش سوفله میگوییم میآید. میگوییم قلب بچهات سوراخ است. میگوید آره یک دکتری هم گفت ولی خب سواد نداشت! اینجوری هم در میانشان پیدا میشوند. بعد حالا گیریم که باور هم بکند، 5 میلیون تومان هزینه عملش است، از کجا بیاورد؟ ندارد! ولش کن! حالا یک بچه دیگر! اینجوری است.
یک مریضی داشتم میآمدم از آنجا سوار ماشین که دیگر از روستا خارج شویم. یک پیرمردی افتاده بود، آسم داشت، حمله آسم بهش دست داده بود، ما هم همه داروها را برده بودند، دیگر اسپری نداشتیم بهش بدهیم. گفتم حاجی من الان اینجا چه کار برایت بکنم؟ پاشو ببرمت بیمارستان؟ گفت من شناسنامه ندارم، بیمارستان من را پذیرش نمیکند. گفتم خب اهالی روستا ایشان را بردارید ببرید یک جایی، گفتند نه، ایشان شناسنامه ندارد، نمیشود.
(اینجا را ننویسید) بخشدار هم آنجا با ما بود. گفت واقعاً شناسنامه برای اینها نمیشود، خداحافظ! حالا شاید فردایش هم بمیرد.
- گفتم مگر موقع سرشماری مسکن و نفوس میشود نمیآیند اینجا؟ گفت نه، اصلاً اینها را نمیشمارند. اینها جزء آمار 80 میلیون حساب نیستند.
- گفتم خب برو شناسنامه بگیر. گفت 25 میلیون تومان هزینهاش است. آزمایش دیانای باید بدهد و یکسری کارهای دیگر، یک عالمه بروکراسی. میگفت از کجا بیاورم؟ راست میگفت! خانهاش 4 یا 5 میلیون بیشتر نمیارزید. یعنی همان گلها را میآورد بالایش چهار پنجتا چوب میگذاشت رویش و از همین برگهای نخل خرما رویش میریخت.
- اینجوری که خودشان یک دورهای یکسری مردهای افغانی میآمد آنجا از دختران ایرانی میگرفتند که به آنها تبعیت ایرانی بدهند. بعد از آن انگار دولت ایران با آنها چیز شد و الان اصلاً معلوم نیست کی به کی است.
- 10 سال پیش مرز باز بوده، یک روستا بوده مرز از رویش رد شده. اینها با هم تبادل اطلاعات و همه چیز داشتند.
- خب اینها آدمند، خب هر چه بوده بالاخره شرعی و حلال بوده.
- 32 روز روزه میگرفتند! باور میکنید؟ پیرزن 82 ساله 32 روز روزه میگرفت.
- بله، مذهبی!
- یعنی شدیدترین جایی که دیدیم، زابل بود. خیلی جاهای دیگر داشتیم اما زابل از همه جا بدتر بود.
خانم دکتر، در خدمت شما هستیم.
- من صدیقه سپهری هستم. ما خدمات دندانپزشکی ارائه میدهیم. من اولین باری که با اردوی جهادی آشنا شدم از همین ایقان بود. بعد دیگر پشت سر هم خیلی اردو با گروههای دیگر رفتم که صرفاً دندانپزشکی بودم ولی اردوهایی که با ایقان آمدم، متأسفانه قول به ما میدادند ولی هیچ وسیلهای به ما نمیدادند و ما محدود میشدیم تنها به یک معاینه. حالا به استثنای یزد که شبکه بهداشتش همکاری کرد و ما رفتیم و خدماتی را ارائه کردیم. زابل هم دوباره قول همکاری داده بودند ولی ندادند.
متولد 1372 هستم، دانشگاه یزد درس خواندم، ساکن اصفهان هستم.
از سال چندم دانشگاه با کارهای خیریه آشنا شدید؟
- سال آخر بودم. میشود ترم 11. ترمهای قبل سعی نمیکردم که بیایم چون آدم زیاد کار بلد نیست. اولین بار که آمدم با ایقان و سال 97 بود.
در اردوهایی که رفتید چه کاستیهایی در این زمینه دیدید؟
- مثل بقیه گروهها در حیطه خودمان آنها هم بهداشت دهان و دندانشان خیلی ضعیف است. مشکل را میبینم ولی نمیتوانم حلش کنم چون هیچ وسایلی به ما نمیدهند. چون دندانپزشکی رشتهای است که خیلی تجهیزات میخواهد و صرفاً یک معاینه و دارو نیست و در ایقان فعلاً نشده که کارهایی که میخواستم انجام دهم ولی در اردوهای جهادی دیگر که رفتم، چرا.
- چیزی که هست در خصوص دندانپزشکی مشکلی که هست در استارتی هم که خورد ما همیشه دو تا سه دندانپزشک فارغالتحصیل مجرب همراهمان است و بیچارهها هر دفعه میآیند به مسئولان آن منطقه قول میدهند که امکانات اولیه، ببینید کاری که میشود در یک بیمارستان صحرایی انجام داد برای دندانپزشکی، کشیدن و ترمیم است و فکر نکنم بیش از این نشود کاری کرد. عصبکشی و نظایر آن مقدور نیست. هم هزینهاش زیاد است و هم امکانات زیاد میخواهد. نیاز به عکس دارد، فالوآپ میخواهد، وسایل گرانقیمت نیاز دارد. ولی کار دندانپزشکی در زمینه صرفاً کشیدن و ترمیم، چندتا وسایل انبر و اینجور چیزهاست را میخواهد که یکبار مصرف نیست که بگویی مثلاً 500 هزار تومان است، من بدهم یک بار مصرف شود و تمام شود. نه، دیگر همه دانشگاههای مختلف کشور هم چندین ستش دارند. یونیتی که ما میگوییم منظورمان یونیت بزرگ که در دندانپزشکیها میبینید نیست، یک صندلی است تا میشود، مثل صندلی اتوبوسها، این میشود یونیت سیار و یکسری وسایل ضدعفونی کننده که همین وسایل کشیدن دندان را بگذارند درونش و ضدعفونی شود و خیلی هم هزینهبر نیست که اگر واقعاً این کار را میکردند، واقعاً وقتی که دندان یک نفر پوسیده میشود، علاوه بر آن که فرد اذیت میشود و درد دارد، عفونت میکند، عفونت میکند و اثرات سیستمیک هم دارد، یعنی روی سلامت کل بدنش هم اثر میگذارد. خیلی وقتها عفونت ایجاد میکند و خیلی مبحث عفونت دندان مهم است. درست است بهداشت دهان، مسواک زدن، دهانشویه، همه اینها مهم است ولی وقتی ما به منطقهای میرویم که فقر امکاناتی وجود داشته، قطعاً در هر دهانی، هفت هشت دندان پوسیده مشکلآفرین هست. مرتب میآمدند پیش من، میگفتند دکتر دندانم چرک کرده، یک مسکنی میدهی؟ همینجور! خیلی راحت! یا یک آنتی بیوتیک یا چرک خشککن داری؟ حالا در منطقه لرنشین من دیگر بلد هستم. خب ببینید الان مسکن میخورد، یک هفته دیگر درد دارد. چقدر مسکن بخورد؟! اینها ضرر دارد، روی کبدش، روی معدهاش، روی سلامت روحش، روی همه چیزش، خوابش را مختل میکند، وقتی خوابش مختل شود، فردا بلند میشود حوصله دامش را ندارد، به دامش رسیدگی نمیکند. دامش معیوب میشود. به محصولات کشاورزیاش رسیدگی نمیکند، کشاورزیاش افت میکند. و این یک سیکل معیوب است.
این گروه هر کدامشان یک عضو بدن هستند. دامپزشک، دندانپزشک، ماما مکمل هم هستند. ماما دنیا میآورد تحویل اطفالش میدهد، اطفال بزرگش میکند تحویل داخلی میدهد، داخلی مشکلی داشته باشد، دندان، همه، سیکل است واقعاً. هر کدامش برود کنار نقص است.
- یک بیمارستان کوچک است!
- حالا دندانپزشکی نقص دارد، نقصاش هم سخت نیست، میلیاردی نیست هزینهاش، میلیونی است، سه چهار میلیون است. به خدا اگر خودم پول داشتم میگذاشتم وسط. نیست، ندارم، دانشجو هستم و هنوز دارم درس میخوانم. دامپزشک یک حرف قشنگی زد. پشه میآید مینشید روی دام، تب مالت، کریمه، کنگو، هر کدام از بیماریهای عفونی، خونش را میکشد، آن روستایی که پولی ندارد، میشود تب مالت، میشود کریمه، میشود کنگو. کریمه و کنگو کشته میدهد، 30 درصد مرگ و میر دارد. آقا این همه سمپاشهای برقی (من در اردوی قبلی متوجه شدم) در دامپزشکیها هست، سمش هم هست، نمیروند بزنند! نمیروید؟ بدهید ما بزنیم. این سیکل را درستش کنیم. طویلهاش را سمپاشی کنیم، پشهاش کم میشود. بیماری منِ پزشک کم میشود، مشکل دندانپزشک حل میشود، مشکل ماما حل میشود. حالا وقتی بسترش فراهم بشود، مشکلات اقتصادیاش هم کمکم حل میشود، حالا پذیرش فرهنگ هم دارد. آخوند ما میرود آنجا میخواهد بگوید این فرهنگ صحیح را اجرا کن، در دل گرسنه نمیرود. حضرت علی(ع) میگوید حرف از این گوش گرسنه داخل میشود، از آن گوش خارج میشود. واقعاً همین است. به خاطر همین است فعلاً سیکل دندانمان خراب است. 50 تا مسواک بردار ببر بده به آنها، مسواک میزند؟ نمیزند! ما خودمان نمیزنیم! کم میزنیم. چرا دروغ بگویم. حالا نخ دندان که اصلاً نمیداند چی هست! حقیقت این است. یا مثلاً دهانشویه، گران است، دانهای هفت هشت هزار تومان است، به او بدهی هم استفاده نمیکند یا خدای ناکرده میخورد یک جای سالمش را هم خراب میکند. به خاطر همین اول باید خراب را کشید. یک سبد پرتغال را هم اول باید سه چهارتا پرتغالهای خرابش را بگذارید بیرون، حالا سالمها را بگذارید یخچال. داستان ما این است. دندانمان خیلی خراب است، هیچ طریقی هم درست نمیشود، تا اینکه یکجوری درست شود. پول میخواهد، پول خیلی کم هم میخواهد، تشر میخواهد! از بالاتر تشر میخواهد. امکانات داری بده آقا. ما که برای خودمان نمیخواهیم، میخواهیم برای همان روستایی که تو بودجه گرفتی برای همان روستا. بده! یا بیا با هم. یا بیا انجام بده ما فیلم میگیریم پخش میکنیم. یک کاری بکن! یا خودت، یا ما، یا با هم. یکی از اینها، هدف ما همهاش همین است.
یک بحث جالبی است که اگر واقعاً آن مسئول نمیخواهد برود به آن منطقه، دیگر امکانات را بدهد ما انجام بدهیم.
- یا بیا خودت انجام بده، ما آمار بگیریم بگوییم حل شد. میگویی نیست! دروغ میگویی. ما رفتیم دهان مردم را باز کردیم دانه دانه دیدیم. پنجتا، دهتا دندان کرم خورده است. تو داری پول میدهی، ماهی 10 میلیون، دندانپزشک طرحی میآوری، چرا حل نمیشود؟ انتظار داری زیر کولر بنشینی بیایند، نمیآیند. پول میگیری، پول میگیری حق اینکه دور بزنی درون روستا. 2241 دو تومنش حق این است. منِ پزشک باید بروم سر بزنم، نمیزند، چرا نمیزند؟ ناظر نیست! در اخبار میگوید ناظر نیست روی سکه، روی این هم ناظر نیست! هیچ! میآید میگوید خیالتان راحت، دو هفتهای یک بار سر میزنیم به چادرهای عشایر 2301 ما بالاخره سیاست داریم میرویم میپرسیم، سر میزنند یا نه؟ لوزارتان یک داروی فشار خون سطح پایین ارزان قیمت است، میگوید من جوجههایم را بزرگ میکنم میفروشم بروم قرص بگیرم. یک بسته لوزارتان بهش میدهم انگار دنیا را بهش دادهام. حقیقت این است. همه جا همین است. حالا زابل به یک نحوی، نزدیک تهران به یک نحوی، همهاش همین است و جز این هم هیچ چیز نیست. إنشاءالله که این حرفها شنیده شود. به قول دوستمان زیاد نشود که شنیده نشود. عادی شده!
جمعبندی آخرین؟
- اینکه میگویند خدمات بهداشتی، خب این واقعاً فایده ندارد. من میدانم گوش نمیدهند، یعنی اصلاً متوجه نمیشدند من چه میگویم. در بند مسواک زدن و نخ دندان زدن نبودند. با اینکه من این کار را کردم. واقعاً دندانپزشکی یک حیطهای است که آن لحظه باید درمان شود. من حتی نمیتوانستم دارو بنویسم. دارو مینویسی خب این یک ماه اثر دارد بعدش چه؟
هر چقدر فرهنگسازی هم بخواهید بکنید، جوابگو نیست.
- بله، وقتی که تشخیص داده میشود، نیازمند است که درمان شود. همین الان وقتی میروی مطب یک پزشک، میگوید یک گرافی چیزی بیاور که تشخیص بدهد، حالا برو این قرص را بخور بعد بیا، خب ما اینجوری نیستیم، همان لحظه باید آن مریض درمان بشود و برود. وقتی وسیله نیست، بهنظرم دندانپزشکی به مشکل میخورد. فرق ایقان با اردوهای دیگری که من رفتم همین است که ما میگوییم خانه به خانه که میروند خیلی مهم است. اکثر اردوهایی که من میروم، یک جا ساکن میشوند و اطلاعرسانی میکنند و مردم خودشان میآیند. شاید واقعاً یکسری باشند که نتوانند بیایند. ولی ایقان جزء اردوهای استثنایی هست که به خیلی جاهای خیلی محروم میروند. مثلاً همین عشایر که میگویند و اینکه خانه به خانه میروند.
دندانپزشکی هم همین است؟
- بله، ما میرویم ولی فقط در حد آموزش است.
بیوگرافی؟
- من سال 68 دنیا آمدم، در اصفهان بزرگ شدم، در چهارمحال و بختیاری بروجرد به دنیا آمدم، سه سالگی رفتم اصفهان تا 16، به دلیل مسائل و مشکلات خانوادگی مجبور شدیم که بیاییم تهران. البته خانواده خیلی 2710 بعد اینجا پیشدانشگاهی را خواندم، دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم پزشکی قبول شدم. دانشجو بودم تا سال 94 که فارغالتحصیل شدم. ؟؟؟ سال 95 شش ماه مطب زیبایی داشتم و کارهای زیبایی انجام میدادم. دورههای ؟؟؟ گذرانده بودم. از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم بروم منطقه محروم کار کنم که دکتر شوم کار یاد بگیرم. رفتم سیستان و بلوچستان سمت کهنوج آنجا 6 ماه داوطلبانه کار کردم. خیلی متفاوت بود و تأثیر داشت و اصلاً سبک زندگیام و همه چیز فرق کرد. آنجا دیگر با مناطق محروم آشنا شدم و اوج محرومیت فکر میکنم آنجا بود. گذشت، آمدم تهران، از آن به بعد دیگر چند سفر جهادی، خیلی اتفاقی با بچهها آشنا شدم. لبنان رفتیم و آنجا کارهای جهادی میکردیم، یعنی جهادی هم نبود، ویزیت مریضهای تحت پوشش کمیته امداد لبنان بود. توی زاویه و بعلبکر و رفتیم آنجا یک هفتهای ویزیت مناطق محروم آنجا را انجام دادیم. باز شرایط آنجا خیلی فرق میکرد. برگشتیم. یک مدتی گذشت من با گروه ایقان آشنا شدم، از طریق یکی از همسفرهای آنجا. از طریق خانم دکتر 2905 احمدی. من اردوی لرستان که دومین اردوی گروه بود را با آنها همراهی کرده و با هم آشنا شدیم. گروه استارت خورده بود، خیلی تازه تأسیس و استارت اولیه یکمقدار نامنظم هم بود ولی چون بچهها دغدغه اینکه بروند در خانهها و مریضها را پیدا کنند و واقعاً جاهای محروم. مثلاً در لبنان من اعتراضی که داشتم این بود که بابا اینها اینقدر نیاز ندارند. اینها شرایطشان از مناطق محروم ما بهتر است، چرا ما آمدهایم اینجا؟! با اینکه هزینه را خودم داده بودم ولی عصبی بودم که من چرا آمدهام اینجا چون مناطق محروم بلوچستان را من دیده بودم که چگونه بود. رفتیم خوشم آمد اما اعتراضهایی هم بابت نابسامانیها و بیبرنامگیها، پول و دارو نداشتنها بود. بعد از آن سفر یک سفر دیگر بود که من در آن سفر راهپیمایی ماشمیرا بود تقریباً یک سال قبل میشد بوسنی بودم. آنجا با جمعیت هلال احمر آنجا برای یک راهپیمایی ضد نسل کشی بوسنی بودیم. مریضهای آنجا را ویزیت میکردیم، برگشتیم، دیگر اردوها همه را سعی میکردم باشم، بهجز چندتایی که مشکل پیش آمد. کیفیت اردوها روز به روز واقعاً بهتر شد و جذابیتش این بود که میرفتیم دورترین مناطق ممکن و آقای رحیمپور به شوخی میگفتند هر کس که گروه من بود میگفت قطعاً بدانید هر کجا که دورترین و بدترین است، قطعاً به آنجا میروید.
- همه اسم ماشین خانم دکتر را گذاشته بودند ؟؟؟. همزمان یک خبری میگفتند که ما اینطرف مرز داشتیم خدمت میکردیم آن طرف مرز پنج هزار داعشی امنیت مردم را بر هم میزدند. البته دو گروه هیچ ربطی به هم نداشت ولی دو دیدگاه را در مقایسه با هم باید ببینیم، یک دیدگاه جهادی، یک دیدگاه تکفیری.
چه دل شیری هم داشتید شما!
- نه! خبر نداشتیم! گذاشتند اردو که تمام شد به ما گفتند. خیلی جالب بود که آقای دکتر در جلسه آخر که دیگر میخواستیم راه بیفتیم بیاییم به سمت شهرکرد، گفتند من این را الان به شما بگویم که چند کیلومتر آنطرفتر داعشیها صف بستند دارند عملیات انجام میدهند یا در خود منطقه گفتند عبدالمالک ریگی فقط خودش را کشتند، قوم و ایل و تبارش همچنان در اینجا عملیات دارند. اما خدا را شکر از لحاظ امنیتی هیچ مشکلی نبود.
با وجود اینکه مردم مهربانی دارد ولی باز یک گروههایی هستند.
- بیشتر با نظامیان مشکل دارند و با ماها کاری ندارند، بهخصوص اگر خیلی عادیتر از این سبک بروید واقعاً کاری به کار قبیلهها ندارند و درگیریهای قبیلهای خودشان را میدانند بروند سراغ چه کسی.
گویا 24 سفر خارجی هم برای کار پزشکی رفتهاید؟
- نه. من سه خارجی سفر رفتهام.
خواستهتان از مسئولان چیست؟
- سفرهای اول من بهخصوص خیلی ناراحت میشدم، در جادههای خیلی وحشتناک، حالا ما را که لطف میکردند با ماشین شخصی و پراید و ... میآوردند.
اخیراً با هواپیما؟
- بله. اخیراً یکی دوتا اردو با هواپیما رفتیم.
؟؟؟ 3353
- من سفر کهگیلویه بویراحمد از ساعت هفت صبح بلند شده بودم، ساعت سه پروازمان بود به شیراز، ساعت هفت صبح فردا رسیدیم به منطقه هدف، بعد شبش هم مجبور شدیم برگردیم. نصف روز فقط آنجا بودیم. بچهها خیلی ماشینهای بدی داشتند. یک مینیبوس بود با این جمعیت، در تاریکی، اصلاً تردد و حمل و نقل وضعیت بدی داشت.
- 3430 آخرین نقطه یاسوج است، از یزد مثلاً یک هزار و 300 کیلومتر راه است.
- ما گم میشویم. یکی از ویژگیهای گروهمان است که چند بار گم میشویم، بعد دوباره پیدا میشویم.
- JPS اکثر جاهایی که ما میرویم تهش است و واقعاً آنها آنتن و تلفن نیست. بارها شده که نه آنتن داشتیم که بههم زنگ بزنیم ببینیم کجا باید بیاییم. مثلاً دوراهی جاده در نصفشب بوده، هیچ نوری هم نبوده، فردا صبح دیدیم در دره و لب پرتگاه رفتهایم.
JPS که میگویند همه جا را پوشش میدهد.
- از وزیر ارتباط سؤال کنید. شرایط رفت و آمد بچهها واقعاً بد است.
چگونه دلتان راضی شد؟ پزشکان همه عادت دارند شاسی بلند سوار شوند.
- وقتی آدم تصمیم میگیرد.
قلباً راضی بودید؟
- من خودم راضی بودم، خانوادهام ناراضی بودند. من بارها وقتی در پراید آقای طالبی سوار بودیم، خیلی هم رانندگیهایشان خوب نیست، مادرم تلفنی میگفت با چی داری میروی مادر؟ میگفتم سمند است مامانجان، نگران نباشید، جاده چطور است؟ عالی! حالا جاده باریک دو طرفه خودم داشتم زهرترک میشدم!
- ؟؟؟ حاج آقایی که روحانی هستند از اول اردو همراه ما بودند. استارت که خورد، ماشین ایشان شروع کردیم با دوتا ماشین شخصی دیگر کرایه کردیم. به سمت مسجدسلیمان. بنده خدا با هزینه شخصی خودش ؟؟؟
- این از استارت حرکتش که وسیله نقلیه است که دقیقاً بچهها درگیرند، تا دیگر داندانپزشکی که جگرم برایشان خون است.
- دکتر برود دندانپزشکی بنشیند حداقل روزی 2 تومان درآمد دارد. حداقل یک انبار بیاورید چهارتا دندان ما را دربیاورید!
انتهای پیام/