پیمان برادری شهید سید رضا زارع
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، نوزدهم فروردینماه مصادف است با سی و سومین سالگرد شهادت بسیجی شهید «سید رضا زارع». این شهید بزرگوار اول دیماه سال 1336 در یکی از روستاهای شهرستان قوچان و در خانوادهای زحمتکش و مذهبی به دنیا آمد. شهید زارع از همان دوران کودکی در کنار تحصیلات ابتدایی در کارهای کشاورزی یار و یاور خانواده و پدرش بود. بعدها نیز به خاطر کمک به اوضاع اقتصادی خانواده پدری، برخلاف میل خود تحصیلاتش را ناتمام گذاشت و به کسب درآمد حلال از دسترنج خویش پرداخت.
شهید زارع با علائق مذهبی و دلبستگی به ارزشهای دینی از علاقهمندان امام خمینی (ره) بود و در جریان راهپیماییهای انقلابی در مشهد حضور داشت. پس از انقلاب به بسیج پیوست و در کنار سایر بسیجیان جانبرکف در عرصههای مختلف برای خدمت به انقلاب کمر همت بست.
سید رضا زارع در سال 1359 به جرگه متأهلین پیوست. با تشکیل خانواده در مغازهای کوچک در محله محمدآباد مشهد به کار کانالسازی کولر مشغول شد. با شروع جنگ تحمیلی، چند بار بهصورت نیروی داوطلب بسیجی عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شد. در سال 1360 نخستین فرزندش به دنیا آمد که با اقتدا به حضرت امیرالمؤمنین (ع) او را «سید علی» نامگذاری کرد. سه سال بعد هم دومین فرزندش چشم به جهان گشود.
این شهید بزرگوار درمیان دوستان و آشنایان به اخلاق خوش، مهربانی، خانوادهدوستی و خونگرم بودن شهره بود. در مجالس عروسی و عزا از هیچ کمکی به صاحبان مجالس دریغ نمیکرد. وی با درآمد کارگری و با زحمت فراوان زندگی خانوادهاش را اداره میکرد و با اینحال از خدمت به پدر و مادر خویش نیز غافل نبود. شهید زارع سرانجام در سحرگاه نوزدهم فروردینماه سال 1365 در منطقه فاو و در جریان عملیات والفجر 8 به فیض بزرگ شهادت نائل شد و به کاروان شهدای کربلا پیوست. این در حالی بود که فقط چند ماه به تولد سومین فرزند وی باقیمانده بود.
همسر شهید زارع نیز که وظیفه تربیت و به ثمر رساندن سه یادگار دلبند آن شهید بزرگوار را به عهده داشت، در خردادماه سال 1395 و همزمان با سالروز رحلت حضرت خدیجه (س) درگذشت.
حسین زرندی از دوستان و همرزمان شهید زارع در گفتگو با خبرنگار خبرگزاری آنا درباره همرزم شهیدش چنین میگوید: من حسین زرندی 61 ساله، متولد و ساکن شهر نیشابور هستم. آشنایی من با شهید سید رضا زارع به اواخر سال 1360 بازمیگردد. اولین بار بود که به جبهه رفته بودم. هر دو بهعنوان داوطلب بسیجی در تیپ شهدای لشکر پنج نصر بودیم. پیش از اعزام به منطقه مهران، در ایلام بهعنوان نیروی پشتیبانی آموزش میدیدیم و آماده بودیم. اگر خط مقدم نیرو لازم داشت، نیروهای پشتیبانی را جایگزین میکردند. ما در یک گروهان بودیم و بهنوعی همسنگر محسوب میشدیم. حدود یک ماه یا چهل روز آنجا بودیم.
عهد برادری با شهید زارع، باعث شد که رابطه ما مستحکمتر شود
کمکم با ایشان بیشتر آشنا شدم. بهاصطلاح روحیاتمان به همدیگر میخورد و ضمن اینکه خود ایشان هم خوشاخلاق، محجوب و متواضع بود. معمولاً در اوقات بیکاری کنار هم مینشستیم و درددل میکردیم.
در یکی از روزها، در کلاس عقیدتی سیاسی به این فکر افتادیم که عقد اخوت بخوانیم و به همدیگر دست برادری بدهیم.از یکی از برادران روحانی خواستیم تا این کار را انجام دهند. ایشان دست شهید زارع را در دست من گذاشت و پس از خواندن صیغه برادری، گفت که روی همدیگر را ببوسید که دیگر در این دنیا و آن دنیا با هم برادرید.
بعد از آن، در گوشهای نشستیم و مشغول صحبت شدیم. در آن زمان همه رزمندگان قرآن کوچکی در جیب لباسهایشان داشتند. شهید زارع قرآن کوچک را از جیب لباسش درآورد و در کف دستش گذاشت؛ دست مرا هم در دستش گذاشت و گفت: همان طور که این برادر روحانی گفت، من به همین قرآن کریم قسم میخورم که برادر این دنیا و آن دنیای شما باشم. من هم قسم خوردم که در برادری چیزی کم نگذارم.
آن قرآن و عهد مبتنی بر آن، باعث شد که رابطه ما مستحکمتر شود و خدا را شکر این دوستی یک لحظه هم کمرنگ نشد. من آنجا به ایشان گفتم: ببین داداشجان! جنگ است و همانطور که میبینی امکان شهادت، مجروح شدن و اسیر شدن هست؛ اگر چنانچه یکی از ما دو نفر شهید شد و یکی زنده ماند، آن کسی که توفیق شهادت نداشت، مواظب خانواده و زندگی برادر شهیدش باشد و از آنها پشتیبانی کند. ضمن اینکه اگر یکی از ما شهید شد، در آن دنیا شفاعت آن یکی را بکند. در پایان آن گفتگو با هم این توافق را کردیم و به همدیگر قول دادیم که هرکس که ماند، مواظب زن و بچه دیگری باشد و در فردای قیامت هم از همدیگر شفاعت کنیم.
از آن به بعد ایشان من را به عنوان داداش صدا میزد و من هم وی را داداش خطاب میکردم؛ در جبهه، رزمندگان همدیگر را برادر و اخوی مینامیدند و ما که همدیگر را «داداش» صدا میزدیم به نوعی از بقیه متمایز بودیم.
مدتی را در مهران خط نگهدار بودیم و در این مدت عملیات هم به ما نخورد. ما هم به دیار خودمان برگشتیم. آشنایی ما در بازگشت از جبهه هم ادامهیافت و به رفتوآمد خانوادگی رسید. من در نیشابور زندگی میکردم و شهید زارع ساکن مشهد بود. سازنده کانال کولر بود و مغازهای هم داشت. مغازه کناری ایشان تلفن داشت. من هر وقت با او کار داشتم، زنگ میزدم و به صاحب مغازه میگفتم: امکانش هست این داداش ما را صدا بزنید؟ آن آقا هم فکر میکرد که ما واقعاً برادر هستیم. مدتی گذشت؛ من میخواستم دوباره عازم شوم. به آقای زارع زنگ زدم و پرسیدم: شما تمایل دارید که با من بیایید؟ گفت: من دو تا کار نیمهکاره دارم و باید اینها را تمام کنم و تحویل بدهم. شما برو و خاطر جمع باش، من مراقب زن و بچهات هستم.
من هم اعزام شدم، در مدت حضورم در جبهه، این سید بزرگوار به وعدهاش عمل کرده و دو سه بار به خانواده ما سر زده بود. از کم و کسریها پرسیده بود و خلاصه هوای آنها را داشت.
در جریان عملیات «قادر» که در تابستان سال 1364 با رمز یا صاحبالزمان (عج) در «پنجوین» اشنویه انجام شد، مجروح شدم و برگشتم. جبهه نیاز به نیرو داشت و امام فرموده بود جبههها را پر کنید. بعد از چند ماه، باز هم قصد رفتن به جبهه کردم مجدداً به آقای زارع زنگ زدم. ایشان این بار گفت: باشد، من هم کارهایم را انجام دهم و با شما میآیم. با هم هماهنگ کردیم و راهی شدیم.
شهید زارع گفت: من به همین قرآن کریم قسم میخورم که همین در این دنیا و هم در آن دنیا، برادرتان باشم
تعدادی از بچهها شهید و تعداد زیادی هم زخمی شده بودند. وقتی مرا به عقب برده بودند، آقای زارع بیخبر بود و در همان تاریکی شب در کانال از بچهها سراغ من را میگرفت. رزمندگان همسنگر من، ایشان را میشناختند. همه بچهها میدانستند که ما با هم برادر هستیم؛ البته فکر میکردند برادر خونی و واقعی هستیم.
یکی از بچهها به ایشان گفته بود که برادرت مجروح شده و به عقب منتقل شده است. بعدها برای من تعریف کردند که آقای زارع از پیدا کردن من ناامید شده و فکر کرده بود من شهید شدهام و به نبرد ادامه داده بود. سپیدهدم همان شب وقتی برای نماز صبح از خواب برخاست، گلوله به پیشانیاش اصابت کرد و در همانجا در منطقه فاو شهید شد چرا که سنگرهای ما خیلی به دشمن نزدیک بود.
مجروحیت من شدید بود، اول مرا به اراک اعزام کردند. از آنجا هم به مشهد منتقل شده و در بیمارستان امدادی بستری شدم. بلافاصله به همان مغازه بغلی ایشان زنگ زدم و گفتم آیا آقا سید رضا برگشته است یا نه؟ صاحب مغازه با تأثر گفت: ایشان شهید شده، پیکرش را هم تشییع کردهاند و مراسمشان هم امروز برگزار میشود. من از بیمارستان با همان پای مصدوم و چشمانی گریان به مسجد رفتم و در مراسم یادبودشان شرکت کردم. ایشان سه فرزند خردسال داشت، یک پسر و دو دختر کوچک به نامهای سید علی، بیبی مریم و بیبی مرضیه. دختر کوچکشان (بیبی مرضیه) که چند ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد، عروس ما شده است و واقعاً مایه برکت زندگی ماست.
انتهای پیام/4072/4100/
انتهای پیام/