روایت زندگی چند پیرمرد و پیرزن که دستفروشی میکنند
به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا از خبرآنلاین، همیشه همانجا مینشیند. روی پلههای مترو. پیرزنی که لواشکهایش را به عابران تعارف میکند، در ازای هزار تومان، دو هزار تومان، بسته به نوع لواشکی که با خودش آورده. همیشه هم با یک مانتوی مشکی و روسری ترکمن. خوشروتر از آن است که نشود پرسید چرا اینجاست و با این سن و سال هنوز کار میکند. جوابهایش ساده و سرراست است؛ با لهجه شیرینی که باعث میشود بعضی حرفهایش ناواضح به نظر برسند: پول دختر جان پول. بد آوردیم. شوهرم مریض شد، آمدیم تهران برای دوا و درمان، ماندگار شدیم، خانهنشین شد شوهر بیچارهم که کارگر بود، من لواشک درست میکنم.
از بچههایش میپرسم، که میدانند مادرشان با این سن و سال، با این سختی در راه رفتن و ضعفی که از رنگ و رویش پیداست، دستفروشی میکند؟ هم میدانند و هم نمیدانند: دخترم که شهرستان است و کاری نمیتواند بکند، تلفنی یک چیزهایی گفتهام، نه این که میآیم اینجا، فکر میکند برای همسایهها لواشک درست میکنم، پسرم هم خودش کارگر است، زن و بچه دارد، دستمزدش کفاف آنها را بدهد خودش خیلی است، ما توقعی نداریم، گاهی هم کمکمان میکند، نه این که حواسش به ما نباشد، ولی کمکی که بشود زندگی را بگذرانیم نه. او هم یک چیزهایی فهمیده ولی به روی همدیگر نمیآوریم که شرمنده هم نباشیم.
درآمدش خوب است؟ کفاف زندگی را میدهد: من به اندازه خرج خودمان کار میکنم، همین که چند روز پول داشته باشیم دیگر نمیآیم، پولمان که دارد تمام میشود دوباره لواشک درست میکنم و میفروشم، نمیدانم میشود دستمزد بیشتری داشت یا نه، ولی من به همین راضیام، روزهایی که پول داریم نمیآیم. بعضیها بیشتر کار میکنند، جوانند، میگویند دستمزدشان خوب است، من همینقدر برایم کافی است، دستم جلوی فامیل و عروس و داماد دراز نباشد خدا را شکر میکنم. میگذرد، ناشکری نمیکنم.
اما عالیه خانم تنهاست. حتی پسر و دختری ندارد که نخواهد دستش را پیششان دراز کند. خسته از کار طولانی روزانه، به سمت دروازه دولت میرود. مسیرها را خوب یاد گرفته. خط عوض میکند و از شمالیترین نقطه تهران میرود جنوب شهر، شهری که نه عالیه خانم به آن تعلق دارد و نه او به این زن شصت ساله: سر خانه و زندگی خودمان بودیم، شهرستان، شوهرم گفت بیا برویم تهران، آنجا کار میکنیم پول درمیآوریم. بچهدار نشدیم، گفت حالا که تنهاییم بیا برویم تهران که خودمان برای خودمان کسی باشیم، نه زخم زبانی نه نگاهی نه حرفی. خیلی سال است آمدهایم، ولی هنوز دلم همانجا مانده. با همه سختیهایی که داشت، راحتتر از حالا بود.
نگاهش حرفش را تایید میکند، نگاه کمجان و خستهاش: زمینی را که داشتیم، فروختیم و آمدیم، یک خانه اجاره کردیم، فکر میکردیم اوضاع بهتر میشود و برای خودمان خانه میخریم، اما هر روز اجاره خانه بیشتر شد و خانهمان کوچکتر شد و رفتیم محلههای پایینتر. هنوز هم مستاجریم. دیدم نمیتوانیم برگردیم شهرستان، رویش را ندارم بعد از این همه سال، گفتم من هم کار میکنم، شوهرم سرایدار یک ساختمان است. فکر کردم من که صبح تا شب توی خانه تنها هستم، بیایم اینجا که هم تنها نباشم هم کمکخرج باشم. پسر همسایهمان گفت عالیه خانم، من از بازار اسکاچ میخرم ببر توی مترو بفروش. درآمدش هم بد نیست، اما اگر بچه داشتیم زیر پر و بالمان را میگرفت، دختری، پسری، بالاخره یکی بود که جوان باشد و رمق بیشتری داشته باشد.
هرقدر بساط فروشندههای جوان، سنگین و پروپیمان است، مسنترها دستشان خالی است؛ مثل پیرمردی که بادکنک میفروشد و آن یکی که باتری قلمی. هرقدر جوانترها صدای رسایی دارند و نگاههای مسافران مترو را به خودشان میکشانند، پیرترها مثل سایه میآیند و رد میشوند. با صداهایی آرام و نامطمئن، نام آنچه برای فروش آوردهاند را میگویند و مثل شبح از میان انبوه مسافرها میگذرند؛ تا شاید کسی دلش به رحم بیاید و خودش صدایشان بزند و بخواهد چیزی بخرد.
پیرمردی که عصا هم دارد و وارد قسمت زنانه مترو شده، تقویم و پاکت پول میفروشد، تقویمهای کوچک جیبی که اصرار دارد برای همه لازم است. یک دختر جوان چند تقویم میخرد و پیرمرد همینطور که با دستهای لرزان، پول را توی جیبش میگذارد، برای دختر دعا میکند سلامت باشد و عاقبت به خیر شود. دورتر که میشود، دختر تقویمها را به چند نفر دیگر میدهد و میخواهد که به جایش فاتحه بخوانند، برای پدر پیرش که از دنیا رفته و با دیدن این فروشنده یادش افتاده.
فاتحهها زیر لب خوانده میشود و چند نفر سر صحبت را باز میکنند. هر کدام خاطرهای دارند از دوستی یا همسایهای که در کشور دیگری زندگی میکند و میگویند وضع سالمندان آنجا کجا و اینجا کجا. یکی میگوید برایشان فرصتهای سفر فراهم میکنند و کلاسهای آموزشی و سرگرمی میگذارند، یکی میگوید مراقب سلامتشان هستند و در کارهای اجتماعی شریکشان میکنند، یکی هم میگوید باید جایی باشد که سالمندها را استخدام کند، با یک کار سبک، برای آنها که نمیتوانند و نمیخواهند بعد از بازنشستگی در خانه بنشینند.
دختر جوان که تقویمها را خریده میگوید دلش نمیآید از سالمندها چیزی نخرد، به جوانها میشود گفت برو کار پیدا کن، میشود گفت شاید نیاز مالی ندارند، اما وقتی کسی با این سن و سال و حال نزار میآید کار کند، یعنی حتما یک جای زندگیاش لنگ است. یکی مخالفت میکند و میگوید وظیفه ما نیست، باید دولت به فکرشان باشد، یکی دیگر میگوید وظیفه بچههایشان است، کسی را میشناسم که بچههایش او را رها کردهاند و خارج زندگی میکنند، مادر پیرشان را گذاشتهاند و همسایهها به او رسیدگی میکنند، مشکل اینجاست که خودخواه شدهایم، زن جوان میگوید حالا که دیگر مثل سابق نیست که همه با هم زندگی کنند، نباید آنها را سرزنش کرد بلکه باید انجمنهایی برای حمایت از سالمندان داشته باشیم، بعضی دیگر هم وارد بحث میشوند که در باز میشود و با هجوم مردم برای سوار شدن، حرفشان نیمهتمام میماند.
حالا پیرمرد در قسمت مردانه ایستاده. مواظب است که تا درها بسته میشود و قطار راه میافتد، دیده نشود و مامورها بیرونش نکنند. سعی میکند وسایل مختصری که همراهش دارد را پنهان کند اما موفق نمیشود. جوانی با جلیقه سبزرنگ که نشان دهد مامور مترو است میآید و از پیرمرد میخواهد از قطار خارج شود، پیرمرد بحث نمیکند، جار و جنجال هم راه نمیاندازد، سرش را پایین میاندازد و بدون هیچ حرفی، خارج میشود. درها بسته میشود و جمعیت خاموش، دوباره زبان به اعتراض باز میکنند.
انتهای پیام/