ستایشِ زیباییهای کمزور در میانه زشتیهای پرزور
به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، محمدحسن حبیبی نویسنده و منتقد ادبی: رمان «کفترهای سرخ پاپر»، نوشته شهرام نپوریزاده، که این روزها از سوی «نشر دیروز» در ۴۸۰ صفحه منتشر و روانه بازار کتاب شده است قصه مرد رمانتیک و حسّاسی به نام «امیر تنبورزاده» را روایت میکند که صلیب رنجهای خود را از کودکی تا میانسالی به دوش میکشد و در آن میان برای ابراز عشق خود به یک زن بازیگر مشهور سینما به هر دری میزند. او آن زن را نزدِ خود «کهکشان» مینامد، چون گمان میکند چشمهایش مثل کهکشان زیبا و بیانتهاست و همیشه میلیاردها ستاره در آنها سوسو میزنند؛ گویی جبران همة احساسهای خُردی و حقارت خود در دنیای انسانها را در رؤیای چنگ زدن به عظمت کیهان بیکرانی میجوید که آن چشمها گواهیاش میکنند.
رمان در اصل رمانی واقعگرا و رئالیستی است، ولی از لایهای فراواقعی هم برخوردار است. بنابراین، رمان در دو سطح جلو میرود: در سطح واقعی یا رئال، شاهد حضور ملموس راوی (امیر تنبورزاده)، اعضای خانوادة پدری راوی، رضا، مرتضی، ژاله، عدنان، منصور، خاله نرگس، و... یک گربه هستیم. در سطح فراواقعی، اما با دو چهرهی مرموز مواجهیم: «مرد ناشناس» و «کهکشان». رمان با ماجرای ملاقات با کهکشان و مردِ ناشناس شروع میشود و با ملاقات مردِ ناشناس هم پایان مییابد.
راوی یا ناقهرمانِ این داستان همیشه دچار بدبیاری است و این بدبیاریها در کل رمان موجب سرگشتگی و سرگردانی دائمی او میشود. مفهوم «سرگردانی» ردپای زیادی هم در اساطیر و هم در ادیان دارد. سرگردانی اودیسه (در دریا) در حماسهی هومر و سرگردانی چهلسالهی قوم بنیاسرائیل در تیه (بیابان) در متون دینی دو نمونهی مشهور در این باب هستند. در هر دو مورد، خدای قاهر اسبابِ آوارگی را بهمنظور عبرت فراهم میکند.
رمان در دستهبندیِ ژانرِ سفرِ روحی قرار میگیرد. «کمدی الهی»، اثر دانته، نمونهی کلاسیک این ژانر است. میتوانیم مرد ناشناس را با «ویرژیل» شاعر رومی و راهنمای دانته در سفر برزخ و دوزخ متناظر بدانیم. همچنین، «بئاتریس» را که الههی عشق و راهنمای دانته در سفر بهشت و مظهر الهام و فیض الهی است معادل و متناظر با کاراکتر «کهکشان» در رمان کفترهای سرخ پاپر تلقی کنیم؛ با این تفاوت که راوی رمان با این الههی بهشتی به هیچ بهشتی نمیرسد و پس از هر ملاقات با او به همان برزخ و دوزخ قبلی خود سقوط میکند.
راوی دلِ خود را تنها به نگاهی از سوی معشوقِ خود که همیشه میلیاردها ستاره را در چشمهایش چشمکزن میبیند خوش میکند و انگار که به وی میگوید: مرا کیفیت چشم تو کافی است، ریاضتکش به بادامی بسازد. اما میبینیم که از این عشقِ کمینهگرا (حداقلگرا) که به بادامی میسازد ارادهی مؤثری گیر راوی نمیآید؛ هرچند مهمترین عامل تحرّکِ راوی و انگیزانندهی او همین عشق حداقلگراست ولی، چون به هیچ غایت و مقصدی متصل نیست ابتر و بیحاصل میماند، تا جایی که راوی در نهایت از دشمنانش (عدنان و منصور) هم نمیتواند انتقام بگیرد. این ناتوانی در مقایسه با انتقامی که امیر در دورهی کودکی از همکلاسی خود میگیرد و از او بابت آزار خانممعلمِ محبوبش بهضرب تیروکمان انتقام میگیرد برجستهتر به چشم میآید. چرا که امیر در کودکی گویی در بهشت به سر میبرد و عشقی که از ناحیهی مادر و خانممعلمش دریافت میکند عشقی سالم است و ارادهی برخاسته از آن نیز سالم و کارگشاست، ولی امیر در بزرگسالی به برزخ و حتی دوزخ پرتاب شده است و عشق او به کهکشان عشقی بیمارگونه و شیزوفرنیک است، از این رو ارادهی کارگشایی را نیز برنمیانگیزد.
از همین مقایسه، به یاد تذکر حکیمانهی «رولو می»، از بنیانگذاران مکتب رواندرمانی اگزیستانسیال، در کتاب «عشق و اراده» میافتیم که مینویسد: تا قبل از عصر ما، عشق و اراده راهحل بود، اما امروزه خودِ مشکل همین عشق و اراده است.
برگردیم به اشاره اولم دربارهی ماهیت ادبیات، بهخصوص ادبیات روایتپرداز و قصهگو و مشخصاً رمان. شایسته است بپرسیم این قصهها به ما چه میگویند و میخواهند با ما چه کار کنند؟ پاسخ ارسطو به این پرسش در این یک کلمه خلاصه میشود: «کاتارسیس». او وظیفهی «درام» (و در زمانهی ما وظیفهی «رمان») را ایجاد کاتارسیس در ما میداند. در قدیم، کاتارسیس را تهذیب نفس ترجمه میکردند، ولی امروزه بیشتر به آن پالایش، تخلیهی روانی، تشفّی، و تراپی میگویند. فروید نخستین کسی بود که به ارزش فوقالعادهی روایت و بازگوییِ روانرنجها و تروماهای انباشته در ناخودآگاه در درمان روان بشر امروز پی بُرد. تخلیهی روانی از اصطلاحات روانکاوی فروید است و مثال سادهی آن دردِ دل کردن با افراد مورد اعتماد است.
همگی دیدهایم که وقتی کسی با شخصِ معتمدی آزادانه از رنجها و کابوسهای خود میگوید از نظر روحی و روانی چقدر سبک میشود. نقشِ درد دل کردن در مورد فرد، درواقع، معادلِ نقشِ روایتِ کابوسهای جمعی است در مورد اجتماع. وقتی که در جامعهای این تخلیههای روانی بهآسانی صورت نپذیرد یا هزینههای آن زیاد باشد آن جامعه نسل اندر نسل نخواهد توانست از مشکلات اجتماعیاش رهایی یابد.
هوشنگ گلشیری در رمان «آینههای دردار» در یک دیالوگ بهخوبی به این موضوع اشاره میکند، آنجا که یک ایرانیِ خارجنشین پس از درد دل کردن با یک نویسندهی ایرانیِ مسافر به او میگوید: «میدانی، من اینها را به کسی نگفتهام. اصلاً سعی کردم فراموششان کنم. تو هم نمیخواهد بنویسیشان. آنجا، [در ایران]، ما مردم رسم خوبی داریم: هیچوقت رختهای زیرمان را روی بندِ مهتابیهامان نمیآویزیم». اما نویسنده در پاسخ میگوید: «بله، میدانم، چون میترسیم از همین چیزها دوست و دشمن دستک و دنبک درست کنند. ولی تو فکر نمیکنی برای همین هر نسلی به همان راهی میرود که نسل پیش؟»
بنابراین، حدیثِنفس و خودافشایی نقش مؤثری در ایجاد کاتارسیس یا همان بهبود و تشفّی و تراپی در فرد و جامعه دارد. اگر فرد یا جامعه بتواند بهنحو صحیح یعنی با ادبیات روشن و فاخر رنجهای خود را روایت کند، بهشرطی که آن روایتها از سوی اعضای جامعه درک و فهمیده بشوند، آنگاه میتوانیم امیدوار باشیم که آن فرد و جامعه به میدان یک آگاهیِ نو وارد شود و قدم به آستانهی رستگاری بگذارد.
حدیثنفسِ راویِ رمان در عنوان رمان هم پیداست: «کفترهای سرخِ پاپَر» نژاد خاصی از کبوترهای عراقی هستند که در آسمان آبادان، محل زندگی راوی، زیاد دیده میشوند؛ ولی همین پاهای پردار که به آنان زیبایی و شهرت بخشیده است نقطهضعف بزرگشان هم محسوب میشود، چون پای پَردارشان مانع اوجگرفتن و خالشدن این نژاد در آسمان میشود. این دقیقاً همان موقعیت راویِ این داستان است: ضعفهایش مانع اوجگرفتنش در زندگی هستند، ولی همین ضعفها به او زیبایی هم بخشیدهاند. طلا هم فلزی ضعیف است و طاقتِ در و پنجره شدن را ندارد، ولی همین ضعف به آن فلز انعطاف تبدیل شدن به ظریفترین جواهر را داده است.
بدین ترتیب، راویِ داستان کفترهای سرخِ پاپَر از تروماها (روانرنجها)ی راوی روایتی قوی و مؤثر و با فرم و سبکی درخور ارائه میدهد. رمزِ ارزشِ این رمان در همین نکته نهفته است.
انتهای پیام/