پشتکار مثالزدنی مجتهد بزرگ تهرانی از زبان دخترش
گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، رحمت رمضانی، یکی از پرکارترین علمای اسلام در قرن چهاردهم، محمدمحسن بن علی منزوی تهرانی، معروف به آقابزرگ تهرانی است. خوشبختانه خداوند به ایشان طول عمر عطا کرد و او قدر نعمت عمر را دانست و با پشتکار غریبش موفق شد یکی از مهمترین مجموعه تألیفات این قرن اسلامی را بر جای بگذارد.
«الذریعه الى تصانیف الشیعه» نام یکی از آثار معروف اوست که به فهرست و معرفی تألیفات علمای شیعه در طول چهارده قرن تاریخ اسلام میپردازد. اگر امروز مؤسسات صاحب هزینههای هنگفت قصد داشتند این کتاب را با وسعت دامنه و عظمت علمیای که دارد تهیه کنند، گروهی متعدد برای سالیانی چند بر سر تألیف آن معطل شده بودند و به هنگام عرضه آن، دنیا را پر از غوغا میکردند. اما این روحانی بزرگ، با زندگی زاهدانه طلبگی، از گوشۀ انزوا و سکوت خویش دست تنها این کتاب را پدید آورد.
بتول منزوی آخرین فرزند دختر ایشان است که در قید حیات است. با او درباره پدرش گفتوگو کردیم و از سبک زندگیاش پرسیدیم که مطالعه آن خالی از لطف نیست. هرچند در این گفتوگوی گرم، زهرا و حسن مدرسی نوههای شیخ نیز به کمک مادر آمدند و در بخشهایی از مصاحبه حضور پررنگی داشتند.
اگر امکان دارد توضیح مختصری از خواهران و برادرانتان بفرمایید. چند تا خواهر و برادر بودید؟
بتول منزوی: چهار برادر داشتم، چهار خواهر هم بودیم که دو خواهر از پدرمان بودند. پدر پس از فوت همسر در ازدواج اول، با مادر ما ازدواج کرد. دو تا دختر از زن اولش داشت و دو تا دختر هم از مادر ما که یکیاش من هستم و یکی هم فاطمه خانم که فوت کرده. پسرها هم چهار نفر بودند، میرزا علینقی پسر بزرگتر بود. میرزا احمد دومی بود، میرزا محمدرضا که زیر شکنجه ساواک شهید شد، یکی هم محمدتقی که در حال حاضر در آلمان زندگی میکند.
شما از شهادت میرزا محمدرضا در آن زمان چه خاطراتی دارید که برای ما بفرمایید؟
بتول منزوی: پدر و مادرم ناراحت بودند، ولی چه کار میتوانستیم بکنیم؟ حتی میترسیدیم اسمش را بیاوریم.
آن موقع نجف زندگی میکردید؟
بتول منزوی: بله، ولی این آقای محمدرضا آمده بود ایران زندگی میکرد و سرگرد بود.
حسن مدرسی: افسر بود.
بتول منزوی: پسرها که بزرگ شدند گفتند ما نمیتوانیم در عراق زندگی کنیم. آمدند ایران. اول میرزا علینقی آمد، بعد میرزا احمد و بعد هم محمدرضا. این سه تا برادر آمدند ایران.
همه دخترها در نجف زندگی میکردند؟
بتول منزوی: بله، فقط یک خواهرم در کاظمین ازدواج کرده بود. پدرم اول زندگیشان در سامرا بود. آقای محمدتقی شیرازی شاگرد ایشان در آنجا بود. بعداً خواهرم آمد به نجف، همان موقع که آنها آمدند، محمدرضا زیر شکنجه درگذشت.
واکنش مرحوم پدر چه بود؟ شما در آن لحظه که خبر شهادت فرزندش را شنید، حضور داشتید؟
بتول منزوی: آن موقع تلفن نبود. از طریق کاغذ و نامه اطلاعرسانی میکردند. برادرم مرتب برای پدرم نامه مینوشت که او را دستگیر کردهاند. چون فرار کرده بود، رفته بود لبنان و از لبنان دستگیرش کرده بودند.
زن و بچه نداشت؟
بتول منزوی: نه. مجرد بود. خبر میداد و ما ناراحت بودیم، اما کشتن او را باور نمیکردیم. جنازهاش را به برادرم تحویل نداده بودند. برادرم هر چه قدر تلاش کرده بود، جنازهاش را به او تحویل نداده بودند.
حسن مدرسی: این اتفاق در زمان ریاست تیمور بختیار در ساواک رخ داده است.
بتول منزوی: پدرم نامه نوشته بود که این بچه مسلمان شیعه است. حالا کشته شده یا شهید شده، هر چه که شده، اقلاً اجازه بدهید بیاییم سر قبرش و دو رکعت نماز میت بخوانیم. ولی باز هم جواب نداده بودند.
یعنی الان هم نمیدانید قبرش کجاست؟
بتول منزوی: نه، الان هم نمیدانیم. نشان ندادند. نفهمیدیم چه کارش کردند.
حسن مدرسی: در اعترافاتی که ساواکیها بعداً کردند، گفتهاند در زیر دیوار زندان قزلقلعه دفن شده، ولی ما پیکر ایشان را پیدا نکردیم.
بتول منزوی: لابد در همان زندان قزلقلعه دفنش کردهاند. نمیدانم، به ما که نشان ندادند. پدرم هم پریشان بود، اما کتابش را رها نکرد. نوشتنش را کنار نگذاشت. اینکه حتی یک روز بنشیند و مثلاً بگوید حال ندارم و نمیتوانم، نبود. مشغول کارش بود. خیلی پشتکار داشت. شبهای چهارشنبه میرفت مسجد سهله، در مقام امام صادق (ع) نماز مغرب و عشا میخواند. من بچه آخریشان بودم و زمانی که بزرگ شدم، جوانی ایشان تقریباً تمام شده بود. اما آن وقتها که جوان بود، خیلی سر حال بود.
زهرا مدرسی: البته آقابزرگ بعد از کشتن محمدرضا نامه معروفی مینویسد.
خطاب به شاه نوشتند؟
حسن مدرسی: نه، خطاب به خود تیمور بختیار.
زهرا مدرسی: البته بختیار، اول نامهای میدهند مبنی بر اینکه من خبر نداشتم. این کشتن از (تصمیم) ما خارج بوده و... عذرخواهی میکند و در برابر آن، آقابزرگ جواب میدهد.
نامهاش هم هنوز هست؟
زهرا مدرسی: بله، هست.
بتول منزوی: در هر صورت کتاب و نوشتنش را به هیج وجه رها نکرد.
حتی در آن مکافات؟
بتول منزوی: حتی در آن مکافات همچنان مشغول کارش بود. ناراحت بود، کلافه بود، اما مشغول کار بود. برای اینها نامه نوشت که بگذارید بیایم سر قبرش نماز میت بخوانیم. جوابی ندادند. آنها از پدرم معذرتخواهی کرده بودند و پدرم این طور جواب داده بود که من معذرتخواهیتان را قبول ندارم.
خب سایر فرزندان چطور؟ فرمودید که پسرها بعد از اینکه بزرگ شدند، در عراق نماندند و وارد ایران شدند، شما دخترها چطور؟
بتول منزوی: ما دخترها پیش پدرمان ماندیم. تا آخر عمر پدرم که فوت کردند، ما در آنجا بودیم.
وقتی به سن بلوغ رسیدید، آقا درباره نماز و سایر تکالیف دینی چه توصیهای به شما داشتند؟ روش ایشان در بیدار کردن بچهها برای نماز صبح چطور بود؟
بتول منزوی: با وجود اینکه خیلی عزیزکرده بودیم، ولی نماز و روزه سر جایش بود. اولین سال روزهام بود و من نُه سالم بود. چشمم درد گرفته بود. تابستان هم بود و آنجا هوا گرم بود. مادر به پدر میگفت: «روزهاش را بخورد.»، اما پدر میگفت: «نه.» چشمدرد میکشیدم، ولی اجازه نمیدادند روزهام را بخورم.
پس همه بچهها خودشان نماز و روزه را رعایت میکردند.
بتول منزوی: البته. یعنی دیگر نیازی به گفتن آقابزرگ نبود. همه بچهها سر صبح بلند میشدند نماز صبحشان را میخواندند. تا زمانی که در نجف بودند، این طور بود، ولی بعد از اینکه به ایران آمد، نمیدانیم چه کار کرد، ما که تا روز آخر همین طور بودیم.
درباره ازدواجتان که فرمودید در همان جا ازدواج کردید، مرحوم پدرتان توصیه خاصی نداشت؟ روند آشناییتان با همسرتان چگونه بود؟ بیشتر میخواهم نوع واکنش پدرتان را در این ماجرا بدانم. آقابزرگ خودشان همسر شما را انتخاب کردند؟ خواستگاری آمدند؟ چه اتفاقی افتاد؟
بتول منزوی: من بچه بودم. ده، دوازده سالم بود که ازدواج کردم. اولین خواستگارم آقای فلسفی بود. خدا بیامرزد. برادر آقای فلسفی مشهور. آقا: آمیرزا علی فلسفی. همان موقع آقای دیگری هم آمده بود. خلاصه پدرم به دلیل اینکه خیلی به سادات معتقد بود و به آنها احترام میگذاشت، با آسید مهدی مدرسی موافقت کرد. ما هم هر چه پدرمان میگفت قبول میکردیم. بچهسال بودم. آقای مدرسی الحمدلله خوب بود، ولی به هر حال زندگی دنیا سخت است. بالاخره سختیهایی هم کشیدیم، ولی دنیا همین است، راحتی ندارد. وقتی آمدیم ایران، چیزی نداشتیم. آدم تا صاحب زندگی بشود، مشکلات زیادی دارد.
چند ساله بودید که پدرتان فوت کرد؟
بتول منزوی: من سی و پنج، سی و شش سالم بود که پدرم فوت کرد.
آن روز را یادتان هست؟ آخرین توصیهای که داشتند چه بود؟
آقای مددی ایشان را شست. آسید علی مددی. پدرم وصیت کرده بود که آسید علی مرا بشوید. حدود یک ماهی مریض بود.
سال قمری فوت ایشان را میدانم، ولی از لحاظ خورشیدی چه سالی میشود؟
زهرا مدرسی: ۱۲ اسفند سال ۴۸.
بتول منزوی: پدر یک ماهی بود که مریض بود. پرستارانش هم همین آقایان بودند، آقای حسینی و بوشهری.
توی بیمارستان فوت کردند؟
بتول منزوی: نه، در خانه.
مریضیشان چه بود؟
بتول منزوی: سرفه و سینه!
حسن مدرسی: کهولت سن. ۹۶ سالشان بود.
بتول منزوی: خانه ما نزدیک منزل پدرم بود و میدانستیم که مریض بود. یک روز گفتند آقا امروز خیلی بیحال است. تا روز پیش از فوت بابت کتابش با کسی صحبت کرده بود. در نهایت خبر دادند که فوت کرده و ما رفتیم و دیدیم که ای داد بیداد! دیگر فایده ندارد. مثل اینکه وصیت کرده بود آقای سید علی مددی ایشان را غسل دهد. پدرم قسمتی از بیرون خانه را وقف و تبدیل به کتابخانه کرده بود. مقبره ایشان هم در زیرزمین همان کتابخانه است. ایشان را بنا به وصیت خودشان در زیرزمین کتابخانهشان دفن کردند.
حسن مدرسی: مرحوم آیتالله سید ابوالقاسم خوئی هم بر ایشان نماز خواندند.
بتول منزوی: تشییع خیلی مفصلی هم برگزار شد و مردم جمع شده بودند.
حسن مدرسی: دولتیها، مقامات علمی و دانشگاهی و سیاسیون آمده بودند.
بتول منزوی: حتی میگفتند آقای خمینی هیچ جا تشییع آقایان نمیرفتند، ولی وقتی متوجه میشوند آقابزرگ فوت کرده، گفته بودند من باید به تشییع ایشان بروم.
زهرا مدرسی: ایشان اولین کتاب را چاپ کرده بود، کتابشناسی شیعه چاپ شده بود. ایشان در آن زمان مهمترین مهرهای بود که دفاع از تشیع را شروع کرده بود.
همه کتابهایشان محل رجوع است.
زهرا مدرسی: بله، حتی همین الان هم از کتابهای آقا بزرگ تهرانی نه تنها در ایران بلکه در تمام جهان استفاده میشود. حتی یکی از منابع مهم جهان اسلام (تشیع) کتاب «الذریعه» است.
بتول منزوی: ولی پدرم مظلوم بود. مثل بعضیها دم و دستگاه و بیرونی و اندرونی نداشت. اصلاً دنبال اینکه شخصیت خودشان را دست بالا بگیرد و بگوند من فلان هستم و... نبود.
خب سنت علما کلاً در گذشته به همین شیوه بوده. البته مراجع بزرگی هم بودند که بیت داشتند.
بتول منزوی: بعضیها به دید و بازدید میرفتند و گردش میرفتند و کنار شط کوفه و...، ولی ایشان اهل این چیزها نبود. فقط دنبال نوشتن کتاب بود.
زهرا مدرسی: بهقدری دغدغه پژوهش و مطالعه داشت که وقتی به ایران میآید، به کتابخانه ملی میرود. مسئولان کتابخانه پس از پایان کار میروند و آقابزرگ حواسش نبوده و در مخزن کتابخانه ملی جا میماند. فردای آن روز میآیند و مخزن را باز میکنند و میبینند آقابزرگ هنوز آنجاست. آقابزرگ میگوید: «الان ساعت چند است؟» فکر میکرده فقط یکی دو ساعت گذشته. یعنی تا این حد غرق در کار پژوهش و کارهای علمی خودش بوده. آقابزرگ جزو کسانی بوده که به کتابخانه نسخ خطی آمده بود.
یعنی برای رفتن به کتابخانه ملی به ایران آمده بودند؟
زهرا مدرسی: بله. با استاد جلال آل احمد و استاد همایی.
بتول منزوی: جلال نوه خواهرشان بود.
در جریان روابط آقابزرگ با جلال آل احمد بودید؟
بتول منزوی: نه چندان. البته به خانهشان آمدیم. یک بار از عراق مسافرت کردیم آمدیم خانه آسید احمد طالقانی. در منزل ایشان بودیم. پدرم در بیرونی منزل پیش آسید احمد بود و مردم میآمدند و میرفتند. خدا رحمت کند آقای آیتالله بروجردی را، با هم رفتند پیش ایشان. البته این نکات را دقیق نمیتوانم بگویم، چون بچه بودم، هفت یا هشت سالم بود.
ولی رابطه امام خمینی با آقابزرگ را احتمالاً باید به خاطر داشته باشید.
بتول منزوی: بله، همدیگر را دوست داشتند، اما برو و بیای چندانی با هم نداشتند. ولی با هم همفکر بودند.
یکی از چیزهایی که همچنان بهعنوان خاطره نقل میشود کتابخانهشان است که دو بار وقف کردهاند. در بار دوم که وقف کتابخانه امیرالمؤمنین (ع) کردند. خیلی در این باره بحث میشد که مراجعهکنندگان را تا آخر راهنمایی میکردند که چه جوری استفاده کنند.
بتول منزوی: چه کسی؟ آقابزرگ؟
بله، مراجعهکنندگان به کتابخانه خودشان را.
بتول منزوی: درباره کتابخانه خودشان گفته بودند: «اگر نتوانستید نگهداری کنید، کتابها را بفرستید کتابخانه آقای امینی.»، ولی بعد از آن الحمدلله توانستند. حالا پسر خواهرم آقای حاج علی آنجا را تبدیل به ساختمان کرده و بعد هم سید احمد صافی در آنجا مبل و صندلی و... گذاشت.
حسن مدرسی: آقای صافی تولیت آستانه مقدس حضرت ابوالفضل (ع) را دارد. ایشان آمدند کمی کارهای مربوط به ویترینها را انجام دادند.
این مربوط به چه تاریخی است؟
حسن مدرسی: تقریباً چهار پنج سال پیش. آمدند یک سری میز و صندلی گذاشتند. اما ساختمان کتابخانه را آستان مقدس عسگرین از سامرا ساختند.
بتول منزوی: بعد هم آشیخ مروارید در آنجا بودند.
زهرا مدرسی: در ابتدا بعد از سال ۲۰۰۳ که راه عراق باز شد، آقای مروارید مدتی آنجا بود. ایشان از ایران به آنجا رفت و حفظ آثار آقابزرگ را در آن وضعیت نابسامان عراق که دچار آشفتگی سیاسی شده بود به عهده گرفت. همان طور که میدانید آقای مروارید هم یک ناشر بود و انتشارات مروارید متعلق به ایشان بود و تقریباً با مجوز خانواده رفت.
یعنی آمدند مجوز خانواده را گرفتند
زهرا مدرسی: نه، رفتند، ولی اطلاع داده بودند و میدانستیم.
حسن مدرسی: خانواده موافقت کردند.
در آن سالها که بین ایران و عراق جنگ بود، آستان مقدس حضرت ابوالفضل (ع) این کار را انجام میداد؟
زهرا مدرسی: نه. خیلی از آثار آقابزرگ برده شد، گم شد و خالی شد. کلاً کتابخانههای نجف همیشه دچار درگیری مفقود شدن آثار بوده است، همان گونه که الان این موضوع را در افغانستان هم مشاهده میکنیم؛ بنابراین این مشکل را همه کتابخانههای نجف داشتند و کتابخانه آقابزرگ هم جزو همین کتابخانههاست. یکی از چیزهایی که الان جای سوال است همین مسئله است. البته میدانم که تعدادی از آنها را به کتابخانه مجلس آوردهاند. ولی تعدادی از دستنوشتههای ایشان و نیز قرآنی که به ایشان اهدا شده بود مشخص نیست کجاست.
متولیاش، قبل از وقف به کتابخانه امیرالمؤمنین چه کسی بود؟
زهرا مدرسی: وقف نشد. در وقفی که خود آقابزرگ وصیت کردهاند، وقف اولاد ذکور است. ولی وقف کتابخانه امیرالمؤمنین (ع) نشده.
بتول منزوی: وقف نشده.
زهرا مدرسی: بهرهبرداری و نگهداری آن را به کتابخانه امینی داد. این چیزی که شما میفرمایید، داستانش جدید است. فکر میکنم منظورتان ماجرای بسته شدن کتابخانه است. کتابخانه آیتالله امینی ملحق شد به کتابخانه امیرالمؤمنین (ع)، ولی کتابخانه آقابزرگ هنوز در جایگاه خود هست و ادغام نشد.
یعنی هنوز در نجف هست.
زهرا مدرسی: بله، در نجف هست و آقای صافی این کتابها را بردهاند به جایی که من خودم رفتم دیدم. در جایی نگهداری میکنند. دستخط آقابزرگ بود، ولی نسخ خطی را ندیدم. میگفتند هست، ولی من ندیدم.
در حال حاضر آنجا محل رجوع است و از آن آثار استفاده میشود؟
زهرا مدرسی: بهعنوان یک کتابخانه نه، بلکه بهعنوان محل گرد هم آمدن روحانیون که مینشینند و درسشان را میخوانند. نسخههای اصلی آقابزرگ را برای نگهداری و حفظ امانت به محل دیگری انتقال دادهاند. اینها را به کتابخانه «شُبَّر» انتقال دادهاند و من خودم پارسال که رفتیم، آنها را دیدم. منتهی هر چه نگاه کردم نسخ خطی ایشان را پیدا نکردم. در کنارش نوشته بود به خط آقابزرگ، ولی نسخ خطی نبود. اما کتابخانهای که شما میفرمایید الان برقرار است، کتابخانهای است که طلبهها میآیند استفاده میکنند، اما نه بهعنوان یک مرکز رفرنس، بلکه بهعنوان یک محل درس از آن استفاده میکنند.
حاج خانم! اولین رد پاهای اخراج روحانیون و دیگر اقشار ایرانی از عراق را میتوان در اردیبهشت ۱۳۴۸ شمسی یافت که پس از شدت یافتن اختلافات مرزی بین ایران و عراق بر سر حاکمیت بر اروندرود، و همچنین بالا گرفتن مسئله حاکمیت ایران بر جزائر سهگانه، دولت عراق تصمیم به افزایش فشارها بر شهروندان ایرانی ساکن عراق گرفت. وقتی از عراق اخراج شدید به ایران آمدید، زندگیتان چطور شکل گرفت؟ همه وسایل را گذاشتید و آمدید؟ چون اجازه ندادند که، فقط شما را فرستادند دیگر؟
بتول منزوی: بله، همه وسایلمان ماند. فقط یکی از فامیلهایمان خانه شان خالی بود که ما به آنجا رفتیم. پسرعموی پدرم که تهرانی بود به شمال رفته و خانه شهرشان خالی بود. ما هم در آنجا ساکن شدیم.
حسن مدرسی: خانه در پامنار بود. خودشان در خیابان فرشته بودند و خانه پامنارشان را داده بودند به ما.
بتول منزوی: ما رفتیم آنجا و الحمدلله همان شد که در تهران ماندگار شدیم. آقا خودشان دلشان میخواست قم بمانند، اما نتوانستند در آنجا مسکن تهیه کنند. روزی که آمده بودیم هیچ چیزی همراهمان نداشتیم. ایشان پیشنماز «حسینیه زائرین» سرچشمه بودند.
حسن مدرسی: نماز مغرب و عشا را هم در مسجد جامع بازار میخواندند. حاج حسن آقای سعید با ایشان آشنا بودند.
زهرا مدرسی: مرحوم ضیاءآبادی هم خیلی به ایشان علاقه داشتند.
آیتالله ضیاءآبادی که چند وقت پیش فوت کردند؟
زهرا مدرسی: بله، در دربند بودند. ایشان هم به مرحوم آقابزرگ و مرحوم ابوی خیلی علاقه داشت.
از بزرگانی که از ایشان اجازه اجتهاد گرفتند یکی حضرت آیتالله العظمی مرعشی نجفی بود که از خیلی هم شبیه آقابزرگ بودند.
بتول منزوی: کی؟
آیتالله مرعشی نجفی از آقابزرگ اجازه اجتهاد گرفتند.
بتول منزوی: خیلیها از آقابزرگ اجازه اجتهاد گرفتند.
زهرا مدرسی: بله. مرحوم آقای اشکوری هم همین طور.
بله، ولی آقای مرعشی خیلی شبیه مرحوم آقابزرگ بودند. کتابخانه بزرگی داشتند و تحت تأثیر ایشان بودند.
حسن مدرسی: اگر بخواهید از بزرگان نام ببرید، قبل از ایشان مرحوم علامه امینی هستند که کتاب «الغدیر» را به هدایت خود آقابزرگ نوشت. چون مرحوم آقابزرگ علم و حدیث را پیش مرحوم محدث نوری کار کرده بود و به مرحوم علامه امینی موضوع غدیر را پیشنهاد میدهد و یک سری کتبی هم معین میکند و میگوند برو این کتابها را ببین.
درحقیقت آقابزرگ تهرانی استاد راهنمای ایشان بودهاند؟
حسن مدرسی: احسنت. بله، تقریباً همین طور است. ولی خب خود علامه امینی هم آدم دارای پشتکار و اهل جدیت و فرد محققی بود که کار را مهم دیده و پیگیری کرده بود. منظور اینکه قبل از مرحوم مرعشی نجفی، علامه امینی هستند که شاید در این زمینه کمی موجهتر بود. بعد از ایشان، آیتالله مرعشی نجفی جزو بزرگانی بود که با آقابزرگ ارتباط تنگاتنگی داشت.
زهرا مدرسی: البته شما درست میگویید. زمینههای کارکردی آیتالله مرعشی نجفی به آقابزرگ نزدیک بود. چون هر دو کتابشناس و نسخهشناسند. روی نسخه و... کار کردهاند. آسید احمد اشکوری و آقای مرعشی جزو افرادی هستند که تشابه زمینههای کارکردیشان با آقابزرگ زیاد است.
حاج خانم! ما بیشتر برای شنیدن خاطرات شما خدمت رسیدهایم. در باره رابطه شما با مرحوم پدرتان، ازدواجتان، راهنمایی ایشان در ارتباط با ادای تکالیف دینیتان پرسیدم. اصولاً برخوردشان با دخترخانمهای خودشان چطور بود؟ شما فرمودید که ایشان بیشتر غرق کار بودند.
بتول منزوی: مهربان بودند. نهاینکه به دادمان نرسند، به دادمان میرسیدند. ولی به دلیل اینکه وقتشان را صرف کار میکردند، مثلاً باید کس دیگری میآمد دکتر میبرد، خودش نمیتوانست.
یعنی تماموقت مشغول تحقیق بودند
بتول منزوی: بله. زحمت ما را هم میکشید.
خودتان از آن برادر شهیدتان محمدرضا چه خاطرهای دارید؟
بتول منزوی: خب من بچه آخری هستم. آن زمانی هم که من عاقل شدم و فهمیدم، اینها آمدند ایران. میآمد و میرفت، ولی یادم نیست چطور بود. چه بگویم. کمی خشکهمقدس بود که چرا مدرسه میروی؟ چون آقایان آن دوره میگفتند مدرسه حرام است. حتی برای پسرها هم حرام است، برای دخترها هم که دیگر حرامتر! به همین دلیل اینها میخواستند باسواد باشند و به مدرسه میرفتند. آقا هم کمی مخالفت میکرد و میگفت: «نکنید. آبروی مرا نبرید. چرا مدرسه میروید؟» اینها یواشکی به مدرسه میرفتند. تا وقتی که در نجف بودند همهشان درس حوزه میخواندند و معمم بودند. بعد هم که آمدند تهران.
دخترها چطور؟ دخترها مدرسه رفتند؟
بتول منزوی: نه بابا! نرفتهاند.
پس باسوادشدنشان را چه کسی بر عهده گرفت؟ خود آقابزرگ؟
بتول منزوی: مدرسه نمیرفتیم که. میگفتند نباید بروید. میرفتیم پیش ملا. یک ملایی بود که میرفتیم پیش او قرآن میخواندیم و همین است که الان بلدم کمی قرآن بخوانم. تا همین اندازه که روزنامه و قرآن بخوانم.
حسن مدرسی: شعر حافظ و سعدی را هم حفظ بود و گهگداری میخواند. قبلاً خیلی میخواند.
زهرا مدرسی: مادر حافظ را تقریباً خوب میخواند. شروع که میکند، تا انتها میخواند.
حسن مدرسی: میگفتند مرحوم دایی علینقیمان زمانی که آنجا بوده، نصف قرآن را حفظ بوده.
زهرا مدرسی: دایی علینقی در هفت سالگی جزء سیام قرآن را کامل حفظ میکند. مامان میگوید پنج سالگی، ولی خدابیامرز داییمان خودش میگفت در هفت سالگی.
حسن مدرسی: آن زمان این حرفها نبود. الان در این زمینهها تبلیغ میشود، ولی آن زمان که این طور نبود.
زهرا مدرسی: چون علینقی بسیار باهوش بوده. فوقالعاده باهوش بوده.
بتول منزوی: بهمحض اینکه بزرگ شدند و پر و بالشان درآمد گفتند ما توی عراق نمیمانیم. هر کدام به یک بهانهای و به یک ترتیبی آمدند بیرون. اینها آمدند ایران و پدرمان بنده خدا با این همه کار آنجا تنها مانده بود. فقط ما دخترها دور و برش بودیم. کمی هم دامادها؛ خدا بیامرز آشیخ حسین تهرانی.
بعد از اینکه فوت کردند، هیچ یک از دخترهایشان نیامدند و فرمودید که همه دخترها آنجا زندگی میکردند، درست است؟
زهرا مدرسی: خاله مریمم آمده. مریم ازدواج میکند و به ایران میآید.
فقط شما آنجا بودید؟
بتول منزوی: من بودم و خواهرم فاطمه خانم که نزدیکشان بودیم.
زهرا مدرسی: دو دختر همسر دومشان.
آن خواهران دیگر چطور، آنها اخراج شدند؟
بتول منزوی: یکیشان در کاظمین ازدواج کرده بود. مریم خانم در کاظمین بود، ولی میآمد به نجف. به ما خیلی سر میزد. میآمد خانه آقا و میرفت. ولی ما دو تا خواهرها در همان خیابانی که خانه آقا بود، بودیم.
تصوری که الان از پدرتان دارید، بیشتر کار است. خاطرهای دارید که بیشتر در ذهنتان مانده باشد و برای مخاطبان ما هم خیلی جذاب باشد؟
بتول منزوی: نمیدانم چه بگویم.
حسن مدرسی: مثلاً برخورد خانم بزرگ ـ خدا رحمتشان کند ـ با همسرشان.
بله، در مورد رابطه با همسرشان بفرمایید.
زهرا مدرسی: مامان جان! آبگوشتهایی را که شبهای جمعه میدادید، بگویید.
بتول منزوی: هر شب جمعه آبگوشت میپختند و شوهر خواهرم آشیخ حسین طلبههای فقیر را که اکثراً افغانی بودند، پیدا میکرد و همه دور هم شام میخوردند. صبحهای پنجشنبه نان و پنیر و چایی میدادند. باز هم همین فقرا میآمدند، آقایان نمیآمدند. البته آقایان هم میآمدند، ولی بیشترشان فقرا بودند. صبح پنجشنبه ناشتایی بود و شب جمعه هم آبگوشت و گوشت کوبیده درست میکردند و به اینها میدادند. یک مَشتی هم بود که نوکرمان بود.
حسن مدرسی: مستخدم بود.
بتول منزوی: کارگرمان مشتی محمد خدا بیامرز خیلی آدم خوبی بود. مَشتی بود. دلسوز بود. کمکمان میکرد. خرید پدرم را ایشان انجام میداد.
حسن مدرسی: والدهمان میگفت برای ناهار غذا درست میکرد. مرحوم آشیخ میرفتند زیرزمین و مشغول کتابهایشان بودند. ایشان هم نان و آبگوشتی درست میکرد و میگذاشت پشت در اتاق ایشان و به آشیخ اطلاع میداد که غذا اینجاست. غروب میآمدند و میدیدند غذا باز هم همان جاست. ایشان فکر کار بود نه غذا.
در حالی که ما اصلاً از این کارها را نمیکنیم. حتی به اندازه یک ساعت هم در کارمان تمرکز نمیکنیم.
بتول منزوی: خیلی هم تند راه میرفت. سریع از خانه میرفت حرم، بابالمراد و جاهای دیگر. در حال حاضر بابالمراد را باز کردهاند. آن زمان عربها میآمدند جلوی این در و حاجت میگفتند و حنا میزدند. آقا آنجا نماز صبح را میخواند. بعد دوباره از آنجا میرفت شارع الطوسی و بابالسلام. در آنجا سر قبور فامیلش میرفت و فاتحهای میخواند و مثل برق و باد راه میرفت. بعد هم برمیگشت خانه، ناشتایی میخورد. اهل اینکه باز بخوابد و استراحت کند نبود، میرفت در اتاقش و سر کتابها بود تا ظهر. بعد میآمد برای صرف ناهار و مختصری استراحت میکرد و دوباره میرفت سراغ کتاب و همان کارها.
در مورد رابطه حاج آقا با مادرتان نفرمودید.
بتول منزوی: خوب بودند. از هم راضی بودند. ولی گاهی اوقات گله میکردند که: «آقا! چقدر شما کتاب میخوانید، به ما هم برسید!» گلگیشان همین بود که چرا به ما نمیرسید. البته شب را در خانه میگذراند، یعنی هرکجا میرفت به خانه میآمد و میخوابید، موقع ناشتایی و ناهار هم میآمد، ولی شام نمیخورد. میگفت: «اگر شام بخورم، دیگر نمیتوانم کارم را انجام دهم.» در روزهای آخری که ضعیف شده بود، دکتر گفت باید چیزی بخورید. به خاطر همین مجبور بود شب یک خوراک سبک بخورد. نحیف هم بود، چاق نبود، ولی از کوفه تا سهله را پیاده میرفت. میگفت پیادهروی یعنی این. عوض اینکه بیهوده راه بروند، از این مسجد به آن مسجد میرفت و پیادهروی اصلیاش این طور بود، از مسجد کوفه به مسجد سهله.
انتهای پیام/