دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
روایت رزمنده ۱۵ ساله از «والفجر۸»؛

اسرای عراقی از دیدن جثه کوچک من هاج و واج مانده بودند

اسرای عراقی از دیدن جثه کوچک من هاج و واج مانده بودند
پرویز حیدری می‌گوید: در عملیات والفجر هشت، مأموریت داشتیم عراقی‌هایی که در کشتی غرق‌شده چینی سنگر گرفته بودند را زمین‌گیر کنیم. در آنجا ۲۵ عراقی را به اسارت گرفتیم. صبح عملیات آن‌ها وقتی من را دیدند، هاج و واج نگاهم می‌کردند و انگار پیش خودشان می‌گفتند با این هیکل‌مان به اسارت این بچه درآمدیم!
کد خبر : 831702

خبرنگار حماسه و مقاومت آنا ـ فاطمه ملکی: ۱۵ ساله بود. اهل روستای یلقون آغاج شهرستان تکاب استان آذربایجان غربی. پدرش کشاورزی می‌کرد. او به سختی توانسته بود پدر و مادرش را راضی کند تا به جبهه برود. امروز این رزمنده ۱۵ ساله و خط شکن از لشکر عاشورا، مدیر یک مدرسه است. وی با سن و سال کمی که داشت در عملیات «والفجر هشت»، آن هم در گردان خط‌شکن حضور پیدا کرد.

در سی و هفتمین سالگرد عملیات آبی ـ خاکی «والفجر۸» پای خاطرات «پرویز حیدری» رزمنده نوجوان دوران جنگ نشستیم.

آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از گفت‌وگوی آنا با این رزمنده دوران دفاع مقدس است.

فین‌های غواصی به پایم بزرگ بود

** شما در ۱۵ سالگی وارد یک عملیات رزمی بسیار مهم دفاع مقدس شدید. نکته جالب یکی سن کم شما هست و اینکه دوره آموزشی سخت برای شرکت در عملیات «والفجر۸» را چگونه پشت سر گذاشتید؟

من قبل از عملیات «والفجر۸» برای تثبت منطقه، در سومار حضور داشتم. در واقع اعزام برای شرکت در عملیات والفجر هشت، اعزام دومم بود. ابتدا خانواده اجازه نمی‌دادند، اما با اصرار به خانواده توانستم در آذر ماه سال ۶۴ از طریق بسیج شهرستان تکاب راهی جبهه شوم. ابتدا ما را به پادگان شهید باکری (منتظران شهادت) منتقل کردند. سن و سال کمی داشتم و قدم کوتاه بود. مسئولان لشکر، نیرو‌های کمتر از ۱۷ سال را به شهرهایشان برمی‌گرداندند. اما با توجه به اینکه من برای دومین بار بود که به جبهه اعزام می‌شدم، با من کاری نداشتند و از این اتفاق خوشحال بودم و به قول معروف کِیف می‌کردم.

حدود یک هفته از حضورمان در پادگان گذشت که به ما گفتند در میدان صبحگاه مستقر شوید. در آنجا مستقر شدیم و سردار امین شریعتی برای چینش نیرو‌ها آمد. او بسیجی‌ها را در گردان‌های حبیب‌ابن مظاهر و علی اصغر (ع) تقسیم کرد. من به گردان علی اصغر (ع) رفتم.

یکی از خاطرات به یادماندنی من از شهید «مجید آهومند» فرمانده دسته غواص‌ها بود. او صدای حزینی داشت، قبل از عملیات این شعر را می‌خواند «یاشا یاشا بسیج سن یاشا/ قانلارین توکولر داغلارا، داشا» یعنی «زنده باش، زنده باش، بسیجی تو زنده باش/ خون‌ات می‌ریزد، بر کوه‌ها و سنگها.»

فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع) سردارعزتی بود. به من گفت: «پرویز! تو کم سن و سال هستی؛ چون عملیات در پیش است، برگرد برو خانه‌تان» من به قدری شوق حضور در جبهه داشتم که به حرفش گوش ندادم و ماندم.

بالاخره مشغول آموزش برای عملیات آبی ـ خاکی شدیم. فین‌های غواصی خیلی بزرگ بود و اندازه پای من نمی‌شد. با این حال دوره غواصی را گذراندیم، اما وارد گروه ساحل‌شکن شدیم. در عملیات‌های آبی ـ خاکی، غواص‌ها معبر را باز می‌کردند و گروه ساحل‌شکن می‌رفتند تا سنگر‌ها را پاکسازی کنند.

ما به مدت دو ماه در دارخوین، ماهشهر، روستای قجریه و روستای چوئبده آموزش دیدیم. شبانه روز ۲ ساعت می‌خوابیدیم. روزانه ۱۰ کیلومتر می‌دویدیم تا بدنمان برای عملیات آماده شود.

شب وداع با دوستان

** از چه زمانی وارد عملیات والفجرهشت شدید؟

عملیات والفجر ۸ در ۲۰ بهمن ماه ۱۳۶۴ شروع شد. غروب ۲۰ بهمن در منطقه خسروآباد اروندکنار (روستای چوئبده) حال وهوای روحانی و معنوی خاصی داشت. آن شب مراسم حنابندان، دعا و نیایش، رازونیاز، طلب حلالیت درمیان رزمندگان و بسیجیان گردان خط شکن علی اصغر (ع) از لشکر عاشورا را شاهد بودم.

گردان سیدالشهدا (ع) به فرماندهی سردار «جمشید نظمی» و گردان علی اصغر (ع) به فرماندهی سردار عزتی، خط‌شکنان لشکر عاشورا در عملیات والفجر هشت بودند. روستای چوئبده محل حرکت‌مان بود. این عملیات با پارو زدن قایق‌ها در سکوت مطلق از نهر‌ها شروع شد تا اینکه بعد از طی مسافتی کوتاه در جزیره‌ای استتارشده درانتظار باز شدن معبر شدیم. حدود ۴۵ دقیقه طول کشید تا به آن جزیره برسیم. صدای رادیو و هلهله نیرو‌های بعثی عراقی را کاملاً می‌شنیدیم.

نفس‌های رزمندگان در سینه‌ها حبس بود و منتظر دستور و بازشدن معبربودیم. در قایق به همرزمانم فکر می‌کردم و خاطرات دوران آموزشی، شوخی و مزاح دوستان در ذهنم مرور می‌شد. در همان لحظات پیش خودم می‌گفتم: خدایا کدامیک از ما در این شب تا دقایقی دیگر شهید خواهیم شد.

۲۰ نفر از دوستان غواص ما رفته بودند تا معبر را باز کنند. بالاخره معبر باز شد. قایق‌ها را روشن کردند تا نیرو‌ها را به ساحل آن‌سوی اروند که محل مأموریت‌مان بود، منتقل کنند. با رزمنده‌ها آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون» را تکرار می‌کردیم. همرزمان‌مان در قایق‌ها یکی پس از دیگری حرکت کردند. همه قایق‌ها رفتند بجز قایق ما که روشن نشد و در یک لحظه به طرف موانع خورشیدی دشمن منحرف شد. در آن قایق ۷ نفر بودیم. به سکاندار قایق اعتراض کردیم که «چرا نمی‌توانی روشن کنی؟» در این هنگام گلوله‌های یک چهارلول عراقی زوزوکنان از بالای سرمان عبورمی‌کرد و قایق ما را هدف گرفته بود. از چپ و راست و از بالای سر ما رد می‌شد، اما به قایق ما نمی‌خورد. همگی شهادتین را زمزمه می‌کردیم. دراین هنگام دیدیم که یک قایق به طرف قایقمان می‌آمد. معاون گردان‌مان سرداراوصانلو و فرمانده گروهان‌مان سردار شهید یعقوب‌علی محمدی (که دراین عملیات مجروح و در کربلای۴ شهید شد) به ما رسیدند. با دیدن آن‌ها روحیه گرفتیم. با همکاری و هماهنگی نیرو‌هایی که همراه خودآورده بود، قایق ما را روشن کرده و بدنبال قایق فرمانده راه افتادیم و به ساحل اروندرود رسیدیم.

صحنه‌ای غم‌انگیز از پیکر شهدا روی آب‌های اروند

** در عملیات والفجر هشت تعداد زیادی از غواصان به شهادت رسیدند. از آن لحظات صحنه‌ای در خاطرتان هست؟

وقتی به نزدیکی ساحل عراق می‌رسیدیم، پیکر‌های بی‌جان همرزمان غواص‌مان را روی آب دیدیم و پیکر‌های همرزمان غواص روی آب شناوربودند، که صحنه بسیار غم انگیزی بود. چون تاریک بود، نمی‌توانستم چهره آن‌ها را تشخیص بدهم، اما می‌دانستم از غواصان لشکر عاشورا بودند.

** در این عملیات چه مأموریتی را بر عهده داشتید؟

بعثی‌ها در کشتی چینی مسی غرق شده در اروند رود مستقر بودند و از آنجا به ساحل ما تسلط داشتند و ما باید آن کشتی را پاکسازی می‌کردیم. در واقع محل اصلی مأموریت‌مان کشتی چینی در اروند رود بود. (این کشتی تا ۵ سال پیش در اروند رود بود که الان آن را از این منطقه برده‌اند)

برای رفتن به طرف کشتی، چهارلول عراقی‌ها خیلی اذیت‌مان می‌کرد و باید آن را منهدم می‌کردیم تا بتوانیم با دردسر کمتری به عملیات ادامه دهیم. معاون گروهان‌مان سردارشهید «محمدباقرفتح اللهی» (که با سمت فرمانده گروهان غواصی در عملیات کربلای ۴ شهید شد) آرپی‌جی را از دست آرپی‌جی زن گرفت و به طرف این چهارلول نشانه رفت. در یک لحظه دود و آتش منطقه را فرا گرفت و چهارلول منهدم شد. به همراه همرزمان وارد کشتی چینی شدیم. بدون معطلی نارنجک‌ها را در سنگر‌های بعثی‌ها می‌انداختیم.

الله اکبرگویان با پاکسازی سنگر‌های دشمن به پیشرویمان ادامه دادیم. بارش باران و سوز سرما ازیک طرف و صدای تیراندازی و الدخیل گویان نیرو‌های بعثی ازطرف دیگرکلافه‌مون کرده بود. آن شب تا صبح نخوابیدیم و در سنگر‌ها جابجا می‌شدیم. صبح حدود ۲۵ نفر از عراقی‌ها تسلیم شدند و ما آن‌ها را به پشت جبهه تحویل دادیم. در آن شب هر لحظه‌ای خبر‌های ناگواری از شهادت دوستان‌مان را دریافت می‌کردیم که خیلی دردناک بود.

** کدام دوستان‌تان در والفجر هشت به شهادت رسیدند؟

«مجتبی حلاوت‌تبار» فرمانده دسته ما در این عملیات شهید شد. «ناصرگنج خانلو» تیربارچی گردان و فرزند مداح مشهورحاج اصغرزنجانی هم در این عملیات به شهادت رسید. «احد مقدم» هم شهید شد.

دراین حین همرزم دیگرم سیروس ژیانی که از داغ رفقای شهیدمان دلش گرفته بود، گفت: «ان شاءالله نوبت ما هم خواهد رسید». سیروس هم یک سال بعد در عملیات کربلای ۵ به آرزویش رسید.

اشتیاق کولی گرفتن از بعثی‌ها

شهید «مجتبی حلاوت‌تبار» فرمانده دسته ما بود. خیلی به من علاقه داشت. چون کم سن و سال بودم، قبل از شروع عملیات به مجتبی گفتم: «وقتی که بعثی‌ها را به اسارت گرفتیم، من را سوار کول آن‌ها کن.» مجتبی می‌خندید و می‌گفت: «بریم عراقی‌ها را بگیریم، چشم».

صبح عملیات با چهره خونین مجتبی مواجه شدم و بر بالینش های‌های گریه کردم و گفتم: «قرار بود من را روی کول اسرای عراقی سوار کنی، چرا نماندی به قولت عمل کنی؟»

اسرای عراقی از دیدن جثه کوچک من هاج و واج مانده بودند

اسرای عراقی درشت‌هیکل بودند. آن‌ها صبح وقتی من را دیدند، هاج و واج نگاهم می‌کردند و انگار پیش خودشان می‌گفتند با این هیکل‌مان به اسارت این بچه درآمدیم! در واقع آن‌ها از دیدن ما غافلگیر شده بودند.

معمولاً گردان خط شکن یک شب در عملیات می‌ماند، اما ما دو شب ماندیم. صبح عملیات کشتی چینی را به اختیار گرفته بودیم. جنازه حدود ۶۰ تا ۷۰ عراقی را که شب زده بودیم، روی عرشه کشتی بود. طوری که جا نبود بتوانیم راه برویم. وقتی می‌خواستم از این طرف کشتی به آن طرف عبور کنم، باید از روی جنازه عراقی‌ها می‌رفتم.

چند روزی که در منطقه بودیم، دچار موج‌گرفتگی شدم. ابتدا من را به اهواز منتقل کردند. سپس از آنجا به گیلان و بعد به بیمارستان امیرکلا بابل منتقل شدم. دو شب در بیمارستان امیرکلا بستری بودم که بعد مرخص شدم.
۷۰ روز بی‌خبری خانواده از من

حدود دو ماه و نیم، خانواده‌ام از من خبر نداشتند. پدرم ۱۵ روز دنبال من گشته بود و نتوانسته بود خبری از من بگیرد. بعد از ترخیص از بیمارستان توانستم به پدرم تماس تلفنی بگیرم. به پدرم توضیح دادم که مجروح شدم. آن‌ها کلی نذر و نیاز کرده بودند که سالم به منزل برگردم. وقتی به خانه رفتم، پدر و مادرم از شوق گریه می‌کردند و گوسفند نذری هم برایم قربانی کردند.

در پایان بگویم، آنچه که من به عنوان نوجوان ۱۵ ساله در جبهه‌ها دیدم، فقط اخلاص بود و‌ای کاش برمی‌گشت به سوی ما بار دیگر آن همه اخلاص‌ها.

انتهای پیام/

ارسال نظر
نظرات بینندگان ۱ نظر
محمدباقربرزگر گورچین قلعه
Iran (Islamic Republic of)
دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۱:۳۴
۰
سلام و عرض ادب خدمت همرزم عزیز جناب آقای پرویز حیدری بزرگوار
جناب آقای حیدری واقعا کارتون حسینی بوده
مدیون خون شهدای غواصان دریا دل. هستیم
خداوندا مارا با شهدای غواصان دریا دل. اروند وشلمچه قرار. ده
قالیشویی ادیب