دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
یک پژوهشگر ارشد تاریخ به آنا پاسخ داد؛

چرا روشنفکران به حکومت رضاخانی تن دادند؟

چرا روشنفکران به حکومت رضاخانی تن دادند؟
یک پژوهشگر تاریخ گفت: از سال‌های میانه نیمه دوم دهه ۱۳۰۰ گذر می‌کنیم، دوره وحشتی مثال‌زدنی در عرصه سیاسی کشور چهره می‌گستراند که منورالفکرانی مانند محمدعلی فروغی در برابر دیکتاتوری که خودشان نقش مؤثری در برآمدن اش ایفا کرده بودند، «غیر تسلیم و رضا» چاره دیگری پیش روی خود نمی‌دیدند!
کد خبر : 819488

به گزارش خبرنگار تاریخ خبرگزاری آنا، انقلاب مشروطه و پایان استبداد قاجار هرچند نقطه عطفی در تاریخ ایران معاصر به شمار می‌رود، اما رویداد‌های بعد از مشروطه و به ویژه بی ثباتی سیاسی و اجتماعی در آن سال‌ها باعث شد تا گروهی از روشنفکران ایرانی به این نتیجه برسند که برای ادامه راه تجدد در ایران همچون اروپا باید حکومتی متمرکز و قوی شکل بگیرد تا بتواند موانع تجدد را به ضرب قدرت دولت از میان بردارد.

سرانجام این روشنفکران، قربانی جاه طلبی و خلق و خوی غیردموکراتیک رضاشاه شدند. از این رو سرخوشی روشنفکران از روی کار آمدن دیکتاتوری رضاخانی عمر چندانی نداشت و سرانجام، فرجام هریک از آن‌ها بی‌مهری و غضب رضاخانی و خروج یک به یک از از گردونه قدرت بود. آن‌ها در نهایت خود به منتقد حکومت استبدادی او تبدیل شدند؛ حکومتی که حتی نشان چندانی از آرمان‌ها و مشخصات دیکتاتوری منور نیز نداشت که همه دستاورد مشروطه را از بین برد. برای واکاوی نقش محمد علی فروغی در برآمدن رضاخان  سراغ دکتر «مظفر شاهدی» پژوهشگر ارشد تاریخ و نویسنده بیش از ده‌ها عنوان کتاب و بیش از ۴۰۰ مقاله رفتیم ماحصل این گفتگو در ذیل می‌آید.  

** محمدعلی فروغی کیست؟ روشنفکری که با استبداد همکاری کرد یا رضاخان مجری اقدامات فرهنگی و توسعه آمرانه روشنفکرانی مانند فروغی بود؟

برای پاسخ دقیق‌تر به‌این پرسش، که در کلیت خود می‌تواند و بلکه باید وضعیت و ساحت پاسخ‌گویی به‌هر پرسش تاریخیِ دیگری را هم تبیین کند، لازم است مقدمه‌ای را عرض کنم.

واقعیت این است که نگاه علمی و بلکه داوری درباره کارنامه شخصیت‌های تاریخی و موضوع تاریخ تحولات و رخداد‌هایی که در شئون گوناگون سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، امنیتی و یا هر جنبه دیگری از آنچه در گذشته روی داده است، در بستر مکاتب و فراتر از آن پارادایم‌های فکری، فلسفی و سیاسی مختلف، که به‌نوعی رقیب یکدیگر بوده و هستند و هریک بر اساس مبانی نظری خاص خود، نگاه و رویکرد متفاوتی به‌خاستگاه و معنای رخداد‌ها و تحولاتِ تاریخی داشته و دارند، صورت‌بندی تبیینی و تحلیلیِ متفاوت و گاه کاملاً متعارضی پیدا می‌کند. به‌طور مشخص مکاتب تاریخ‌نگاری و تاریخ‌پژوهیِ مارکسیستی، لیبرالیستی، اسلام‌گرایانه و نیز ملی‌گرایانه هویت‌طلب باستانگرا، هر یک بر اساس مفروضات و مبانی فکری، ایدئولوژیکی و فلسفی و سیاسیِ خود، پیرامون یک واقعه، پدیده و یا یک شخصیت تاریخیِ واحد، فهم و داوریِ تاریخیِ متفاوت و بلکه سراسر متعارضی ارائه می‌دهند.

چنان‌که درباره همین شخصیتِ تاریخیِ محمدعلی فروغی که در این گفتگو مورد پرسش قرار داده‌اید، هر یک از مکاتب تاریخ‌نگاری بالا، حتی اگر همه آن‌ها برای مطالعه و بررسی کارنامه تاریخی او به‌متون و اسنادِ واحد و همسانی ارجاع بدهند، باز هم خوانش‌ها، فهم‌ها و داوری‌های تاریخیِ متفاوتی ارائه داده و خواهند داد؛ بنابراین پاسخ‌هایی که به‌موضوع پرسش بالا و یا هر پرسش تاریخی دیگر داده شده و می‌شود، همه و همه، به‌این امر بستگی دارد که پاسخ‌های مذکور در بستر و چارچوب کدام مکتب یا پارادایم تاریخ‌نگاری و تاریخ‌پژوهی، فهم، داوری و صورتبندی شده است.

چنان‌که در پاسخ به‌پرسش بالا، مورخی که در بستر مکتب تاریخ‌نگاری چپ و مارکسیستی پژوهش می‌کند محمدعلی فروغی را چه بسا اساساً در ردیف روشنفکران و اهالی فکر و اندیشه محسوب ندارد و بلکه او را عامل نفوذی امپریالیسم و نظام سلطه ارزیابی کند که سراسر عمرش را در تضاد با منافع خلق و تقویت سلطه امپریالیسم غرب بر جامعه ایرانی به‌هدر داده است! هم‌چنان‌که محقق اسلامگرا که آرزوی تحقق آرمان‌ها و ارزش‌های دینی و تشکیل یک نظام سیاسی اسلامی را بر سر دارد و اساساً ورود و حضور مؤثر هرگونه اندیشه و مبانی فکری و ایدئولوژیکیِ غربی به‌ساحات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و مدنی جامعه مسلمان ایرانی را مخل وضعیت طبیعیِ تحول تاریخیِ جامعه ایرانی در آن روزگار ارزیابی می‌کند، باز هم محمدعلی فروغی را عنصری سراسر ضداسلامی و حتی ضدایرانی ارزیابی کند که در جایگاه یک ماسون و زائده و بلکه مزدور فرهنگی و سیاسی، مسیر سلطه غرب را در ایران هموار کرده و هدف نهایی او به‌نابودی کشانیدن فرهنگ و مدنیت اصیل و دیرپای اسلامی و شیعی ایران و بلکه خائن به‌ایران و ایرانی بوده است! در این میان تاریخ‌نگاری که در بستر ملی‌گرایی هویت‌طلب باستانگرا تحقیق می‌کند به‌طور بالقوه لابد کارنامه سیاسی و فرهنگی و فکری محمدعلی فروغی را تا جایی تأیید خواهد کرد که او در مسیر تحقق خواست‌ها و علایق شخص رضاشاه پهلوی، در شئون گوناگون، حرکت می‌کرده است.

در آن میان، محققانی که با رویکرد و مبانی سیاسی و فکری لیبرالیستی و دموکراتیک غربی به‌بررسی و ارزیابی کارنامه تاریخیِ محمدعلی فروغی ورود پیدا کرده و می‌کنند، لاجرم، تحلیل و تبیینی کاملاً متفاوت و بلکه متعارضِ با چند مکتب و گرایش تاریخ‌نگارانهِ پیشین، از حیات سیاسی، اندیشه‌ای و فرهنگیِ او ارائه کرده و خواهند کرد.

به‌طور کلی در چارچوب مبانی فکری و فلسفه سیاسیِ تاریخ‌پژوهشیِ متأثر از لیبرالیسم تکثرگرا و سراسر دموکراتیک غرب، محمدعلی فروغی شخصیت علمی، فرهنگی و سیاسیِ برجسته‌ای متبلور و معرفی شده و خواهد شد که نقش بسیار مؤثری در ترویج، آموزش، تقویت و توسعه علم، فرهنگ و مدنیتِ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی نوینِ جامعه ایرانی، در برهه‌هایی بس‌دشوار و در همان حال سرنوشت‌سازِ از تاریخِ پسامشروطهِ ایران (و حتی‌المقدور با مهار خلق و خوی استبدادگرایانه و قانون‌ستیزانه شخص رضاشاه)، ایفا کرده است.

علی‌ایحال، عجالتاً در این گفتگو، تلاش می‌کنم، شخصیت و جایگاه سیاسی، فرهنگی و علمی محمدعلی فروغی را در چارچوب سازوکار و شیوه مشروطه سیاست‌ورزی و حکمرانیِ مبتنی بر قانون اساسی مشروطه و متمم آن در ایران، که خود در آن فضای سیاسی و فکری تنفس می‌کرد، تبیین و تحلیل کنم.

چرا روشنفکران به حکومت رضاخانی تن دادند؟

محمدعلی فروغی از مهمترین و شاخص‌ترین منورالفکران ایران در تمام دوره موسوم به‌مشروطیت و کل دوره سلطنت رضاشاه (۱۲۸۵- ۱۳۲۰) محسوب می‌شود. با این توضیح که، به‌عمد واژه روشنفکر را در مورد ایشان به‌کار نمی‌برم که بر این باورم طبق آنچه دکتر رضا داوری‌اردکانی هم به‌درستی تبیین و صورت‌بندی کرده است، دو مفهوم منورالفکری و روشنفکری معانی متفاوت و بلکه متمایزی دارند: منورالفکران عموماً مروج و اشاعه‌دهندگان و حامیان کمتر منتقدانهِ اندیشه‌ها و افکار سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و مدنی و بلکه اقتصادی مدنیت جدید جهان سرمایه‌داری غرب هستند؛ اما روشنفکران، عموماً، ضمن ترویج و حمایت از اندیشه‌ها و مبانی فکری و سیاسی و فرهنگی مدنیت جدید غرب، نگاهی آسیب‌شناسانه به‌روند تحولات و رخداد‌های جهان جدید داشته و نگرشی منتقدانه و هشداردهنده به‌سمت و سوی کلی مدنیت جدید غرب داشته و هر آینه نسبت به‌انحراف آن از آرمان‌ها و اهداف و مدعیات انسان‌گرایانه و بشرمحورانه آن هشدار و انذار می‌دهند؛ بنابراین در این معنای از روشنفکری که به‌گمانم دقیق‌تر از همه دیگر تعاریفی است که اندیشمندان و صاحبان رأی از مفهوم و جایگاه روشنفکر و روشنفکری دارند، اندیشمندان ایرانی هم‌نسل محمدعلی فروغی را هنوز باید منورالفکر و نه روشنفکر به‌معنایی دانست که در سطور بالا آن را شرح دادم.

شاید نشود به‌معنای اخص کلمه محمدعلی فروغی را منورالفکری لیبرال ارزیابی کرد، اما می‌دانیم که او از مدافعان سیاسی و فکری شیوه مشروطه و پارلمانی دموکراسی و سیاست‌ورزی بود و بلکه دقیق‌تر باشد که او را به‌لحاظ سیاسی شخصتیی دموکرات ارزیابی کرد که هم در عرصه سیاسی و هم در عرصه‌های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی میل به‌محافظه‌کاری داشت.

البته محمدعلی فروغی که از پیشینه خانوادگی تقریباً دیرپایی در نظام دیوانسالاری و سیاست‌ورزی ایران در نظام حکمرانی قبل و بعد از مشروطه برخوردار بود، و دانش سیاسی، فرهنگی و مهمتر از آن فلسفی قابل توجهی داشت، علاوه بر زبان‌های فارسی و عربی و تا حدی ترکی با زبان فرانسه که در آن روزگار مهمترین زبان علوم و فنون جدید در عرصه‌های گوناگون انسانی، اجتماعی و تجربی محسوب می‌شد، آشنایی و بلکه تسلط تمام و کمالی داشت و در اقسامی از علوم و دانش‌های علوم انسانی، اجتماعی و ادبیات فارسی و عرب تبحر کم‌نظیری داشت.

 مهمتر از همه این‌ها محمدعلی فروغی اولین نفری بود در ایران که دست به‌کار بی‌سابقه و بدون بدیل بزرگ و سترگی زد و در معنای واقعی کلمه تاریخ فلسفه غرب را نوشت که تحت عنوان سیر حکمت در اروپا، چاپ و منتشر شد که هنوز هم اثری خواندنی و سودمند برای فهم تاریخ تحول فلسفی در جهان غرب محسوب می‌شود.

برای این‌که اهمیت این اثر بزرگ فروغی را دریابیم همین اندازه عرض می‌کنم که تا دهه‌ها پس از او هیچ کسی در محافل علمی و فرهنگی و دانشگاهی ایران پیدا نشد که پای در جای پای او بگذارد و با دنبال کردن کار او، تاریخ فلسفه غرب بنویسد! حتی تا همین الان هم به‌ندرت کسانی از جامعه علمی و روشنفکری و دانشگاهی ایران توانسته‌اند اثری  هم‌سنگ با کتاب سیر حکمت در اروپا در موضوع تاریخ فلسفه به‌طور کلی و تاریخ فلسفه غرب به‌طور اخص تألیف کنند.

حاصل این‌که، در پاسخ نهایی به‌پرسش شما عرض می‌کنم، بله محمدعلی فروغی با معیار‌های فکری، فرهنگی و سیاسی آن روزگار اندیشمند و منورالفکری تمام عیار در عرصه‌های گوناگون سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و علمی- فلسفی به‌شمار می‌آمد و از مهمترین شخصیت‌های سیاسی مشروطه‌خواه آن روزگار محسوب می‌شد.

اما تا جایی که به‌موضوع همکاری و ارتباط یافتن محمدعلی فروغی و بسیاری دیگر از منورالفکران و شخصیت‌های سیاسی عموماً مشروطه‌خواه آن روزگار با شخص رضاشاه مربوط می‌شود، باید عرض کنم، شاید دقیق‌تر باشد که گفته شود در آن برهه بسیار سخت و دشوار، که کشور دچار نابسامانی‌ها، چندپاره‌گی‌ها و ناامنی‌های شدید و سخت نگران‌کننده، در عرصه‌های گوناگون سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی شده و تمامیت ارضی و سرزمینی ایران، خواسته یا ناخواسته، از سوی جریان‌ها، محافل و اشخاص مختلف، در گوشه‌وکنار کشور مورد تهدید جدی قرار گرفته و در همان حال قدرت‌های خارجی ذی نفوذ در امور ایران هم، هیچ آشکار نبود که با توجه به‌منافع منطقه‌ای و محلی خود چه طرح‌های احیاناً نگران‌کننده و توطئه‌انگیزانه‌تری را در سر می‌پرورانند، هم منورالفکران و شخصیت‌های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و حتی دینی و مذهبی و هم رضاخان که با کودتای سوم اسفند (که به‌دلایل گوناگون انگلیسی‌ها در آن واقعه نقش کمی نداشتند) بر مقدرات کشور مسلط شد، به‌یکدیگر تحمیل شدند! تا جایی که مطالعات خود من نشان می‌دهد، بحران‌های تداوم‌یابنده سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و امنیتیِ دامنگیر نظام مشروطه که تا همان آستانه کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ (به‌دلایل گوناگون داخلی و خارجی) ادامه داشت، اکثری از منورالفکران، اندیشمندان و شخصیت‌ها و فعالان سیاسی و اجتماعی مشروطه‌خواه را، از این‌که بتوانند، به‌طور هم‌زمان، هر دو هدفِ برپایی یک نظام دموکراتیک و مردم‌سالارِ متکی بر قانون اساسی مشروطه و متمم آن و نیز پروژه مدرنیزاسیون و نوسازی کشور در شئون و سطوح مختلف را به‌منصه ظهور برسانند، سخت نومید کرده بود.

در آن برهه خاص، وضعیت حتی از این هم دشوارتر شده و بلکه موضوع حفظ و تحکیم تمامیت ارضی و سرزمینی ایران و ضرورت از میان برداشتن و حذف متجاسران و جداسران و دیگر جریان‌هایی که در آن برهه دشوار در بخش‌های مختلف ایران با دولت مرکزی مسیر تعارض و تقابل می‌پیمودند، احتمالاً به‌مهمترین و بلکه اولین دغدغه اکثری از منورالفکران و اهالی سیاست، در میان جامعه ایرانی، تبدیل شده بود.

به‌همین دلیل هم بود که وقتی کودتای سوم اسفند شکل گرفت تا چند ماه در مواجهه با آن واقعه، نوعی حالت شوک و سردرگمی در میان منورالفکران و شخصیت‌ها و فعالان سیاسی مشروطه‌خواه شکل گرفت! که از یک سو  وقوع کودتا در کشور را کاملاً در تعارض با ارزش‌ها و آرمان‌های نظام مشروطه و قانونی سیاست‌ورزی ارزیابی می‌کردند و از سوی دیگر، به‌تدریج این احساس در میان اکثری از آن‌ها (هم در درون حاکمیت و هم بیرون از حاکمیت وقت) شکل گرفت که، شاید بتوانند از این فرصتی که ولو به‌اجبار به‌آن‌ها تحمیل شده است به‌مثابه یک شرّ سودمند، در مسیرِ لااقل بخش‌های از آرمان‌ها و اهدافِ مغفول مانده نظام مشروطه بهره ببرند! شرّی که هنوز ارزیابی روشنی از آینده آنچه ممکن بود بر آنان و بلکه کلیت کشور تحمیل کند، نداشتند و شاید این تصور در میان آنان شکل گرفته بود که خواهند توانست از شخص رضاخان و سلطهِ ولو غیرقانونی و زورگویانه‌ای که بر ارکان حاکمیت مشروطه پیدا می‌کند، در کوتاه مدت و به‌صورت ابزاری، برای تحقق، هدف مدرنیزاسیون و نوسازی کشور استفاده کنند که احیاناً به‌درستی درک کرده بودند حتی به‌انجام رساندن همین هدف هم پیش‌نیازش ایجاد یک نظم سیاسی متمرکز و مقتدر در سراسر ایران خواهد بود؛ که اینک رضاخان، این شرّ لابد موقتاً ضرور و لازم، می‌توانست، زمینه‌های برآورده شدن مقدمات آن هدف را فراهم نماید! خب، البته رضاخان هم خیلی زود دریافت که برای پیشبرد اهداف سیاسی‌ای که دنبال می‌کند و این‌که بتواند در حداقل کوتاه مدت موانع سیاسی و اجتماعی و  فرهنگیِ پیشِ رویش را از میان بردارد و به‌طور مشخص گونه‌ای مشروعیت و مقبولیت سیاسی برای خود دست و پا کند، ضرورتاً باید در میان منورالفکران و اهالی سیاست و فرهنگ و مطبوعاتِ وقت که میراث داران ارزش‌ها و آرمان‌های دوره مشروطه بوده‌اند، حامیان و پشتیبانانی برای خود پیدا بکند؛ که چنین هم شد و در مجموع، وعد و وعید‌های علی‌الظاهر گزیر و شاید بیشتر ناگزیر طرفین، تا حد زیادی، زمینه‌ها و مقدمات همکاری‌ها و همراهی‌های فیمابینِ رضاخان با بسیاری از منورالفکران و فعالان سیاسی وقت را فراهم ساخت، که هر یک از طرفین، در فضایی کمابیش غبارآلود، رعب‌انگیز و کمتر اعتمادزا، برای نیل به‌اهداف پیدا و پنهانی که در سر داشتند، به‌تدریج طی سه چهار ساله متعاقب کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ بر سر از میان برداشتن سلسله قاجاریه و انتقال سلطنت ایران به‌شخص رضاخان و خاندان پهلوی همراه و همگام شدند.

بدین‌ترتیب منورالفکران و فعالان سیاسی مشروطه‌خواه که شخص محمدعلی فروغی هم در زمره مهمترین آن‌ها بود، در حالی تاج کیان بر سر رضاخان نهادند و خود فروغی در مقام اولین رئیس‌الوزراء رضاشاه قرار گرفت، که هنوز چشم‌انداز روشن و بلکه دقیقی از آنچه طی سال‌های آتی سلطنت رضاشاه بر ملک و ملت آمد، پیش روی آنان وجود نداشت.

شاید هنوز بر این تصور قرار داشتند که بر خوی استبدادگرایانه رضاشاه مهار زده و در همان حال، از مشت آهنین او و نظمی پادگانی که در سراسر کشور ایجاد خواهد کرد، در مسیر هدف مدرنیزاسیون و نوسازی کشور بهره برده و هر گاه اراده کنند قادر خواهند بود آن لویاتان بی‌سواد و بی‌فرهنگ و تندخو را، سر جایش بنشانند و بلکه از عرصه سیاست رسمی کشور حذف نمایند! خوب البته شاید خود شخص رضاخان هم متقابلاً اندیشه‌های مشابهی را در مورد این شرکای کمتر قابل اعتنای خود در میان منورالفکران و سیاست‌ورزانِ عمدتاً عصر پسامشروطه در سر می‌پرورانید!

** اگر این فرض را بپذیریم روشنفکر منتقد قدرت در همه اشکال است چرا امثال فروغی به‌استبداد کمک کردند؟

هم‌چنان که در پاسخ پرسش قبل هم عرض کردم فروغی و نسل اندیشمندان سیاسی و فرهنگی روزگار او در عصر مشروطه و یکی دو دهه پس از آن با توجه به‌تمایزاتی که میان دو مفهوم روشنفکر و منورالفکری قائل شدم، نه در زمره روشنفکران بلکه در عداد منورالفکران محسوب می‌شدند. ضمن این‌که فروغی صرفاً منورالفکرِ مستقلِ از حکومت و سیاست‌ورزی هم نبود. فروغی توأمان هم در جرگه منورالفکران قرار می‌گرفت و هم این‌که در ردیف دولتمردان و کارگزاران بلندپایه سیاسی و مدیریتی کشور جای داشت.

یعنی این که  فروغی نظیر بسیاری دیگر از منورالفکران ذوحیاتین روزگار خود، دولتمرد و دیوانسالاری منورالفکر بود؛ بنابراین همان عملگرایی و پراگماتیکِ سیاسی بودن، از او شخصیت فکری، فرهنگی و البته سیاسیِ واقع‌گرایی ساخته بود که بیش از آن‌که معیار‌ها و نمونه‌های آرمانی منورالفکری را نقطه عزیمت کنش‌گری فکری، سیاسی و  فرهنگی خود قرار دهد رویکردی انضمامی به‌مجموعه تحولات و رخداد‌های جاری و ساری در کشور و بلکه بیرون از مرز‌های ایران داشت و همه این‌ها موجب می‌شد در آن شرایط دشوار و سرنوشت‌ساز حاکم بر کشور، با عنایت به‌همان نگرش واقعگرایانه و انضمامی اش به مسائل مبتلابه کشور، گاه حتی آن شخصیتِ فکری، فرهنگی و منورالفکرانه خود را در مسیر مصلحت‌اندیشی‌های سیاسی، اجتماعی و امنیتی تعدیل نماید یا حتی به‌مثابه امری موقتی و ناگزیر و ولو مصلحت‌اندیشانه به‌کناری نهد.

همان‌گونه که قبلاً هم اشاره کردم مجموعه شرایط دشوار و بلکه خطرناک سیاسی، اجتماعی و امنیتی دامنگیر کشور، کلیت جریان منورالفکری و شخصیت‌های سیاسیِ مشروطه‌خواه ایران را، در شرایطی قرار داده بود که، بالاخص در نیمه اول دهه ۱۳۰۰ که وقوع کودتا تا صعود رضاخان به‌سریر سلطنت ایران می‌تواند نقاط آغاز و پایان آن باشد، برای خروج و رهایی ضمانت‌شدهِ از آن بحران‌های عمیق، علی‌الظاهر، حق انتخاب‌های زیادی پیش روی خود نمی‌دیدند.

 اما وقتی رضاشاه در روندی که خیلی هم تدریجی نبود شیوه مشروطه و قانون‌گرایانه سیاست‌ورزی و حکمرانی را به‌کناری نهاده و استبدادگرایی و قانون‌ستیزی پیشه خود ساخت، دیگر، جریان منورالفکری را به‌طور کلی و شخص فروغی را به‌طور اخص جایگاه و قدرتی باقی نمانده بود که بتوانند، در برابر خشم و کین آن دیکتاتور بیرحم و البته به‌شدت دارای سوءظنِ به‌کارگزاران سیاسی و فرهنگی وقت، واکنش مخالفت‌آمیز احیاناً آشکار و مؤثری نشان دهند.

حاصل این‌که وقتی از سال‌های میانه نیمه دوم دهه ۱۳۰۰ گذر می‌کنیم، نه‌چندان آرام، دوره خوف و وحشتی مثال‌زدنی در عرصه سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و امنیتی کشور چهره می‌گستراند که کارگزاران سیاسی و منورالفکرانی مانند محمدعلی فروغی همچنان که خودشان هم اذعان داشته‌اند در برابر دیکتاتوری که خودشان نقش مؤثری در برآمدن و تحکیم موقعیتش ایفا کرده بودند، «غیر تسلیم و رضا» چاره دیگری پیش روی خود نمی‌دیدند!

انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب