عید نوروز در آن «روزها»/ آیینی هزارانساله که ۱۰۰ سال پیش رنگ و طعم دیگری داشت
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب گروه فرهنگ خبرگزاری آنا،محمدعلی اسلامینُدوشن (متولد ۱۳۰۴ شمسی در ندوشن یزد) منتقد ادبی، شاعر، نویسنده و استاد نامآشنای ادبیات معاصر است. وی اگرچه در سالهای جوانی مدرک دکتری حقوق بینالملل خود را از دانشگاه «سوربن» فرانسه گرفت، اما به خاطر تألیفات ارزشمند و ذوق و قریحه ادبی، از سال ۱۳۴۸ به عنوان استاد رشته ادبیات در دانشگاه تهران مشغول به کار شد و تا سال ۱۳۵۹ که به درخواست خود بازنشسته شد، در این سمت به تدریس مشغول بود.
از این چهره ماندگار ادبیات، علاوه بر مقالات تخصصی، آثار متعددی در زمینه نقد ادبی، سفرنامه و پژوهشهای ادبی و سفرنامه منتشر شده است که از جمله آنها میتوان به «تأملی در حافظ»، «به دنبال سایه همای»، «ایران را از یاد نبریم»، «آزادی مجسمه»، «صفیر سیمرغ»، «در کشور شوراها»، «کارنامه سفر چین» و دهها کتاب ارزشمند دیگر یاد کرد.
کتاب چهار جلدی «روزها» شامل خاطرات اسلامیندوشن از خردسالی تا زمان پایان تحصیل در پاریس در دهه سی شمسی و بازگشت او به ایران است. ندوشن در این اثر، با قلمی سلیس و روان علاوه بر شرح رویدادهای زندگی خود، وضعیت فرهنگی و اجتماعی زادگاهش در دوران کودکی و نوجوانی و همچنین تهران سالهای دهه بیست را با ذکر جزئیاتی خواندنی بیان کرده است. تبحر وی در نثر فارسی به شیرینی متن کتاب افزوده و آن را در زمره خواندنیترین آثار در حوزه خاطرات مشاهیر بدل کرده است.
اسلامی ندوشن در بخشهایی از جلد اول کتاب «روزها» (انتشارات یزدان، ۱۳۷۸، صفحه ۸۴تا ۸۹) خاطرات خود از ایام نورز و آمادگی مردم روستا برای آغاز سال نو را بازگو میکند.
مرور این خاطرهها و توصیفات میتواند تصویری از آداب و رسوم و آیینهای نورزی مردم روستانشین ارائه کند؛ تصویری که مربوط به بیش از ۸۰ سال پیش است؛ این خاطرات در آستانه سال نو وعید نوروز خواندنی خواهد بود.
«پنجه» و آمادگی برای استقبال از نوروز
از بیست و پنجم اسفند دیگر زمستان رفت و بهار سر زده بود پنج روز آخر اسفند را «پنجه» میگفتیم که از قدیمترین زمان از روزهایی پرمعنای سال بود، زیرا میبایست مقدمات آمدن نوروز را فراهم کند.
این نوروز بههرحال و در هر خانه ولو با مقداری گرفتاری عادت شده بود. در کنار خانهتکانی، سایر نظافتهای گاه به گاهی نیز که در طی سال نشده بود میشد. چراغها و لامپاها،سماور و شیشههای پنجره و ظرفهای مس را میدادند سفید کنند. همه گوشههای دوردست منزل رفته میشد. رختهای بهاری را میشستند و روی بند میانداختند و آنگاه تهیه خوراکیهای خاص نوروز بود.
شیرینی که با آن «حلوا» میگفتند البته از شهر آورده میشد ولی این شیرینی پادزهری داشت که میبایست آن را در همان خانه تهیه کرد و آن عبارت بود از آنچه که در مجموع «آب کرده» میگفتند یعنی میوههای خشک ترش و شیرین چون آلو قیسی، آلبالو، برگ شفتالو و زردآلو که در آب خیس میشد از این «آب کرده» رسم بود که یک لیوان به هر مهمانی که وارد خانه میشد خورانده شود زیرا فرض بر این بود که اشخاص با خوردن شیرینی و تنقلات گرمشان میکند و نوشابه میوه خشک، آن گرمی را دفع خواهد نمود؛ بنابراین تغارهایی توی خانه بود مخصوص این کار و کمچهای روی آن که در آن میزدند و توی نیم کاسه یا لیوان برای تازهوارد میآوردند.
در کنارشیرینیهایی که از شهر آورده میشد مادر و خواهرم یک نوع شیرینی میپختند که ظریف و خوشمزه بود با بهترین مواد، روغن خوب و مغزهای مختلف و آرد. آن عبارت از گوشفیلهای خیلی نازک،ترد و پهن طوری که به اندک اشاره شکسته میشد و علاوه بر طعم خوش، ریزههای مغز پسته که روی آن پاشیده میشد همراه با خاکه سفید قند رنگ سبز و سفید زیبایی به آن می بخشید .چند تای آن را که توی قاب میگذاشتند به علت حجم پفکردهای که داشت یک طبق جلوه میکرد.
روز اول اسفند هرسال طبق یک سنت در بسیاری از خانهها آش جو میپختند؛ ما اینکار را نمیکردیم زیرا تفصیل داشت و خورنده چندانی هم در خانه نبود، اما یکی از همسایگان ما که زن بیوهای بود این سنت را با آبوتاب بجا می آورد و هرسال یک قدح بزرگ از این آش را برای ما میفرستاد. صبح زود آن را سر دست وارد میکردند و آن معجون عجیبی شده بود که میتوانم گفت کمتر به عمرم چیزی نظیر آن دیدهام (لااقل در ذائقه کودکانه من اینطور مانده).
از شب پیش طبخ آن آغاز میگشت. توی تنوری که آتش خلواره مفصل داشت و برافروختگیاش از میان رفته بود. در دیگ علاوه بر جو، انواع بقولات و گوشت و کله و چاشنیهایی چون رب انار با چغندر و آلو و به و مغز بادام و مغز پسته و زردآلو و مغز شیرینکرده شفتالو همراه با دارچین و ادویههای گوناگون میریختند که همگی با آتش خواب، پخته شده و لعاب میکرد.
این دیگ میبایست درش کاملاً بسته باشد و روی در آن هم خلواره آتش میریختند. بدان گونه درواقع میشود گفت لااقل ده ساعت لای آتش دفن میشد. طعم شیرین و ترش و چرب با هم داشت که هر یک دیگری را در آن واحد خنثی و برجسته میکرد.
آن روز صبح تنها صبحی از سال بود که همگی صبحانهای مفصل میخوردند؛ با این آش که میتوان گفت نشانه وداع با زمستان بود و آخرین غذای گرم کننده.
معنای متفاوت شیرینی در یک قرن پیش
یک یا دو روز پیش از رسیدن عید، چاروادارهای زغالکش که از شهر میرسیدند بارشان شیرینی و سوروسات عید بود. عطارها میدادند خرما و کشمش و نخودچی و انجیر و حلواهای ارزانقیمتی که از شیره انگور و مغز گردو درست میشد بیاورند که به مصرف عید فقیرترها میرسید زیرا آنها دسترسی به خرید حلوای اصلی نداشتند. بنابراین این کاروان پیش از شب عید کاروان مخصوصی بود به علاوه بر آن مقدار اضافهتری قند و چای و ادویه و پارچه با خود میآورد شیرینکننده کام و نونوار کننده کسانی بود که در ده دستشان به دهنشان میرسید.
شیرینی در زندگی مردم آن زمان اهمیت بسیار داشت زیرا خیلی کمتر از آنچه بدن احتیاج داشت به آن میرسید به چربی به علت وجود گوسفند کموبیش دسترسی بود ولی شیرینی جزء نوادر به شمار میرفت ازاینرو وجود آن با عید و عیش و عروسی و سور وابسته شده بود.
در نزد رعیتها شیرینیهای ساخته شده از شکر که گرانقیمت بود جای خود را به شیرینیهای طبیعی که در آن زمان بر خلاف امروز خیلی ارزانتر از قند بود میداد چون خرما و کشمش و انجیر و شیره انگور.
پنج روز آخر سال در خانه ما کارهایی ای تهیه دیده میشد نخستین نشانه عید رسیدن نخستین شیر آغوز که از صحرا می آوردند آغاز میگشت این شیر را کمی میجوشاندند که سفت میشد مانند ماست و آن را در اصطلاح محلی فلّه میخواندند طعمی نه ترش بلکه روغنی داشت و بسیار خوشمزه و مقوی بود. همان هفته اول زایمان شیر بز را میشد به این صورت درآورد بعد از آن دیگر به مصرف ماست میرسید
رسم بر این بود که تشریفات عید به بهترین نحو ممکن انجام گیرد؛ [این مراسم] نوعی ماهیت مذهبی پیدا کرده بود یعنی رعایتش به همان اندازه مناسک مذهبی واجب شمرده میشد آدابی که در «کبوده» به کار میرفت نسبت به آنچه من بعد در تهران دیدم گمان میکنم که ریشهای قدیمیتر و دست نخوردهتر داشت؛ مثلاً ما هفتسین نمیشناختیم.
بهعلت کمبود مواد کالریدار، غذای ترکیبشده از شیرینی و چربی عالیترین و مقویترین غذا شناخته میشد. مانند «چنگال» که ترکیب روغن و شیره انگور یا قند بود. نانهای یُخه (نازک» را توی آن ترید میکردند و با چنگ میمالیدند که خوب آغشته شود و میخوردند. به زائو آمیخته روغن و شکر و گل سرخ که «گلقند» خوانده میشد میدادند. عسل بهقدری کمیاب بود که جز برای دوا به کار نمیرفت. کُماج یکی از تفننهای اعیانی بود که ترکیب آن روغن و شیره قند و آرد بود با ادویه.
بهطورکلی حتی اعیان و متمکنان بیشتر از یکبار در سال حلوا نمیخوردند. همان چند روز عید بود که هر خانواده برحسب وزن و وسع خود دو سه جعبه وارد میکرد برای دیدوبازدیدش و هفتهی اول عید هم تمام میشد. اکثریت مردم ده شاید در تمام عمر خود هرگز از این شیرینی شهری نمیچشیدند و نمیدانستند چه مزهای میدهد بهاستثنای نُقل که رایج بود و در عروسیها به کار میرفت.
پای سفره هفت سین
روز عید چنانکه در سراسر ایران رسم است شرط اول نظافت بود. همه میبایست به حمام رفته و نوترین لباس خود را در بر کرده باشند، زنها با زینتهای بر خود. پدرم که همیشه نظیف و منظم بود لباس پاکیزه خود را به تن میکرد که در زمان من دیگر کتشلوار بود. مادرم سراپا در لباس نو میرفت نو نه بدان معنا که همان سال دوختهشده باشد منظور آن است که از لای بقچه بیرون آمده و خیلی کم به تن شده بود و بوی گل سرخ و بیدمشک لای آنها خواباندهشده میداد. همه چیز بهروشنی میزد؛ با چارقد سفید وال چادرنماز سفید که خالها یا گلهای خیلی ریز داشت.
من و خواهرم نیز نوترین لباسی که داشتیم میپوشیدیم. چه انتظار خوشی بود! جوّ خانه چنان بود که گویی با نو شدن سال، همهچیز به شادی و جوانی میرفت و همان گونه برجای میماند. مجمعی که گذارده میشد عبارت بود از «فله» (شیر آغوز سفتشده) که سفیدی باشد، چند برگ سبزی که توی یک استکان آب قرار داشت، مشتی نُقل توی یک نعلبکی. سفیدی و سبزی و شیرینی. آنچه به یاد میآورم همین بود. قرآن خطی مذهب بسیار نفیسی هم که در خانه بود میآوردند و در کنارش میگذاشتند. معصومه آویشن و سنجد توی آب کرده بود که بالای طاقچه گذارده میشد. بعد آن را میبردند و بیرون در خانه میریختند.
تقویم حاجی منجّمباشی دقیقه تحویل سال را معین کرده بود. از شب پیش ساعت را با غروب میزان کرده و کوک کرده بودند که تشخیص ساعت امکانپذیر باشد هرچند رسم بود که بهمحض آنکه گردش سال شد در هر محله یک تیر خالی کنند. سماور جوش میزد و میبایست چای دم باشد. حلواهایی را هم که از شهر آورده بودند چیده شده بود که عبارت بود از پشمک نانبرنجی به اضافی گوشفیل خانگی. ساعتی قبل از گردش سال، مادرم وضو گرفته کتاب دعای خود را به دست میگرفت و آهسته و زیر لب شروع به خواندن میکرد.
دعای گردش سال خوانده میشد:«...یا محول الحول و الاحوال،حول حالنا الی احسنالحال» همگی امیدوار بودند که سالی بهتر از سال پیش داشته باشند. اگر قرینه دیگری نبود لااقل هوای خوش بهاری این خوشبینی را تأیید میکرد بهمحض آن که سال نو میشد. صدای تیر به گوش میرسید و ما فرزندان دست پدر و مادر خود را میبوسیدیم و آنها صورت ما را. چند کلمه آرزومندی ردوبدل میگشت بعد هر کس کمی شیرینی میخورد که جزو واجبات بود آنگاه آب جوش و چای. آبجوش شاید برای آنکه بیرنگ و پاکیزه و طبیعی بود.
لحظههای آشتی میان انسان و طبیعت و طبیعت که قهار بود و برجای میماند و انسان که گزندپذیر بود و میرفت. ساعتی بعد دیدوبازدید شروع میشد. عمه و عمهزادههای من میآمدند و «عید شما مبارک» و «صد سال به این سالها» ردوبدل میگشت.«تبریک عرض میکنم» اصطلاح تهران و اصطلاح متصنع شهری بود که من هرگز در آنجا نشنیدم. تفاوت جلسه عید با جلسههای دیگر آن بود که در آن حلواخوران رایج بود و هرکس میبایست بهتفصیل دهن را شیرین کند؛ همین گونه بود بوسیدن دست بزرگترها از جانب کوچکترها.
ناهار روز عید در خانه ما هرسال همان بود: آبگوشت خروس با چلوی سفید. کشتن خروس در صبح عید گویا یک رسم کهنسال بود که در خانواده من حفظ شده بود. گمان نمیکنم که در خانههای دیگران به این رسم پایبند بودند زیرا بهطورکلی گوشت خروس تنها برای بیمار توصیه میشد.
در آن ساعت سعی میشد که حتی درد و نگرانیها فراموش شود. هر کس خود را تندرست و امیدوار بینگارد. هزاران سال همین بهار و همین مردم با همین امید بودند.
انتهای پیام/4104/
انتهای پیام/