داستان عجیبی از یک شهید که در سردخانه زنده شد!
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا، پیشترها از او خاطراتی را درباره فرماندهان شهیدش حاج همت و حاج احمد نوشته بودم، اما امروز میخواهم از او بنویسم، بله عباس برقی همان جوان بیست و یک ساله بسیجی که از آموزش و پرورش ساوه به مریوان اعزام شده بود.
عباس میگوید همان جا بوده که برای اولین بار حاج احمد را میبیند و خداوند سعادتی نصیبش میکند تا لحظه آخری که او سوار بر ماشین سفارت میشود، در رکاب او باقی بماند.
خبری از حاج احمد نبود، اما حکم فرمانده اش این بود که در سوریه و لبنان بماند و سردار عباس در حالی که پنج ماه از سفر بی بازگشت احمد متوسلیان میگذشت آنجا ماند.
امروز، اما همان جوان رعنای ۲۱ ساله با آثار شیمیایی جنگ دست و پنجه نرم میکند و نفسش را به مدد کپسولی از اکسیژن تازه.
آنطور که عباس برقی در خاطراتش گفته است، او همان شهیدی بوده که در سردخانه زنده شده است، حکمتش را هیچ کس نمیداند، اما من میگویم شهید شدن از ماندن و راه شهدا را گم نکردن بسی آسانتر است و، اما قصه شهادت عباس از این قرار است:
سال ۶۲ بود که بار دیگر در عملیاتی مهران پاک سازی شد و بچهها به اردوگاه قلاجه، همان جا که محل زندگی پشت جبهه شان بود، برگشتند.
اردوگاه ابوذر هم محل زندگی بچههایی بود که همسرانشان را به مناطق جنگی آورده بودند و شهید نورانی، همت و پکوک هم جزء همانها بودند. فیلم سینمایی ویلاییها بخشی از شرایط اردوگاهها را به تصویر کشیده است. آن روز شهید نورانی و پکوک قصد داشتند برای سر زدن به خانواده هایشان به اردوگاه بروند و مرا هم دعوت کردند. آخر آن روزها من به اردوگاه ابوذر راهی نداشتم.
میخواستیم به سمت مهران حرکت کنیم، ابتدا پکوک پشت فرمان نشست و، چون گواهی نامه نداشت، من با او جا به جا شدم تا اینکه به حوالی میدان اسلام آباد رسیدیم. بچهها گُله به گله دور هم نشسته بودند و با دیدن ما، پانزده نفری از آنها پشت تویوتای ما سوار شدند. با هم همنوا میخواندند:
با نوای کاروان بار بندید همرهان این قافله عزم کرب و بلا دارد
شور و شوق بچهها دل ما را هم گرم میکرد، اینها همانهایی بودند که امام به وجودشان افتخار میکرد و میگفت من مفتخرم که خود بسیجی ام و به قول سید مرتضای شهید اصحاب آخرالزمانی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف بودند.
جاده پستی و بلندی بسیار داشت و همین مرا نگران میکرد که نکند آنها بیفتند، پیش از آنکه سرعت بگیرم، پیاده شدم و گفتم: برادرا بنشینید تا من حرکت کنم و سپس به سمت قلاجه راه افتادیم.
در مسیر کرمانشاه به اسلام آباد، انفجار شدیدی از پشت سرمان به گوش رسید. من اول گمان کردم که بچههای ارتش در حال مانور هستند. تا آمدم ذهنیتم را به محسن بگویم، گرمای خونی را که بر روی دست راستم سُر میخورد حس کردم و چند دقیقهای به حالت نیمه بیهوش سرم روی فرمان ماشین افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه به خود آمدم و ماشین را بر لبه پرتگاه دیدم.
همه توانم را در دستم جمع کردم تا بتوانم در ماشین را باز کنم، اما نمیشد که نمیشد و تازه متوجه شدم که دستها و پایم تیر خورده و خونریزی شدید برایم هیچ قوتی نگذاشته است، به هر سختی بود خودم را کشان کشان از ماشین پایین انداختم و فریاد زدم: محسن کجایی؟ که یکی از بچهها تلنگر زد که داد نزن، کمین خورده ایم.
تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده، همه مان را مانند ستونی ردیف کرده بودند تا رگبار گلوله هایشان را بر جانمان بنشانند، صحنهای که شاید بسیاری فقط آن را در فیلمها دیده باشند، صحنهای که در جنایات داعش بارها به تصویر کشیده شد و من که از قبل هم تیرهایی بر دست و پاهایم نشسته بود، دوباره از هوش رفتم و بعدها متوجه تیری شدم که به قفسه سینه ام شلیک شده بود.
برای لحظاتی به هوش آمدم، خون کف ماشین را پر کرده بود. ماشینی از نیروهای خودی همه بچهها را سوار کرد و به سمت بیمارستان اسلام آباد حرکت کرد. من گاهی به هوش و گاهی از هوش میرفتم.
وقتی چشمانم را باز کردم، لهجهای هندی از پزشکی شنیدم که بالای سرم در حال صحبت کردن بود و دوباره از هوش رفتم و صداهایی گنگ به گوشم میرسید، اما یک لحظه شنیدم که گفت این دیگر نبض ندارد باید ببریدش سردخانه.
سردخانه نه مانند سردخانههای امروزی که فقط اتاقی بود که دمایی پایین داشت و سرد بود. انگار در خلسه بودم و همه صداها را در هالهای از ابهام میشنیدم، خانم پرستاری را میدیدم که کنار پیکر شهدا قدم میزد، با خودم فکر میکردم اگر من شهید شدم پس چرا او را میبینم؟! همین انگیزهای شد همه انرژی ام را لااقل در یکی از انگشتانم جمع کنم و تا اینکه بالاخره موفق شدم انگشت پایم را تکان دهم و همین شد که صدای فریاد خانم پرستار سقف اتاق را به لرزه در آورد و چندین نفر خود را سرآسیمه رساندند و اینگونه من به دنیایی بازگشتم کهای کاش بر نمیگشتم.
بار دیگر که چشمانم را باز کردم، خود را روی تخت بیمارستان دیدم و فرماندهان لشکر ۲۷ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله که دور تختم را گرفته بودند و سر به سرم میگذاشتند و صدای خنده شان فضای اتاق را آکنده از نفس پاکشان کرده بود.
مدتی گذشت و وقتی شرایط جسمی ام بهتر شد و مرا به بیمارستان شریعتی منتقل کردند.
درخواست شهید همت از عباس برقی
عصر یکی از روزها که چشمانم فضای پشت پنجره را میکاوید و در افکارم غرق بودم، صدایی آشنا و دلنشین مرا از رویاهایم به فضای داخل اتاق برگرداند، صدایی بهشتی که آرزویم یک بار دیگر شنیدنش است، به سمت در برگشتم، فرمانده لشکری را دیدم که به دیدن دوست جامانده اش آمده بود، حاج همت با لبخندی بر لب، به سمتم آمد و گفت: عباس جان ناراحت نباش که شهید نشدی، ولله که تو شهید زندهای به شرط اینکه بعد از ما مانند حضرت زینب (س) عمل کنی.
آری او ماند تا روزهای بی همت و باکری و زین الدین و... را ببیند، تا سختیهای زندگی بی شهدا را تاب آورد، تا بر خوان انقلاب نشستنها را نظاره کند.
منبع: جماران
انتهای پیام/
انتهای پیام/