دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
04 مرداد 1399 - 16:10
پدر شهید مدافع حرم حمید قاسم‌پور:

تروریست‌ها جگر پسرم را از پیکرش بیرون کشیدند

پدر شهید مدافع حرم حمید قاسم‌پور گفت: حمید بیشتر از فرزندان دیگرم در زندگی‌ام حضور دارد. خداوند می‌فرماید کسی که شهید می‌شود من خونبهایش می‌شوم. بعد از شهادتش، به عینه حضورش را دیدیم. من سه فرزند دیگر دارم، اما حمید را زنده‌تر می‌دانم.
کد خبر : 503920
n00734701-b.jpg

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، شهید حمید قاسم‌پور متولد سال ۱۳۷۲ و جزو اولین شهدای مدافع حرم استان فارس و شهرستان آباده است که سال ۱۳۹۴ به عنوان نیروی داوطلب بسیجی به سوریه اعزام شد و طبق خوابی که دیده بود، در بیابان‌های خان‌طومان سوریه به شهادت رسید. از آنجا که تروریست‌های سلفی به پیکر بی‌جان حمید هم رحم نکردند و جگرش را از تنش بیرون کشیدند، شهید قاسم‌پور به حمزه شهدای مدافع حرم معروف شده است.


آنچه می‌خوانید حاصل همکلامی ما با مجید قاسم‌پور پدر شهید است که از نظرتان می‌گذرد.



چند فرزند دارید و حمید فرزند چندم خانواده بود؟

چهار فرزند داشتم. حمید فرزند اولم بود که ۱۶ اردیبهشت ۱۳۷۲ به دنیا آمد.


گویا خودتان هم سابقه جبهه دارید؟

بله. بنده در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو در واحد تخریب تیپ قمر بنی‌هاشم (ع) سه ماه حضور داشتم. آنجا به دشمن خیلی نزدیک بودیم و تیر مستقیم دشمن به پا و کتف دست راستم اصابت کرد. بعد از عملیات ماندیم تا جلوی تک دشمن را بگیریم. رفتیم پلی را منفجر کردیم تا ارتباط دشمن با نیروهای‌مان قطع شود. میدان مینی آنجا بود که من آنجا زخمی شدم.


شغل حمیدآقا چه بود و چه سالی به سوریه اعزام شد؟

حمید دانشجوی ترم آخر کارشناسی حقوق بود. مثل خود من بسیجی‌وار به جبهه رفت. زمستان ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد و ۱۳ فروردین ۹۵ در خان‌طومان حلب شهید شد. پیکرش معجزه‌وار به‌دست ما رسید. ۱۳ فروردین ۹۵ که خان‌طومان سقوط کرد، حدود یک ساعت دشمن به خاکریز ما ورود کرده بود.

حرامی‌ها بالای سر حمید رسیده بودند و در حرکت خبیثانه‌ای جگرش را از بدنش بیرون کشیده بودند.

همین باعث شد حمید در بین شهدای مدافع حرم به حمزه شهدای حرم معروف شود.

کمی بعد نیرو‌های کمکی ما می‌رسند و دشمن دوباره عقب‌نشینی می‌کند و حتی فرصت نمی‌کند جنازه نیرو‌های خودش را که در چند متری پیکر حمید بودند به عقب برگرداند.

 

کمی بعد خان‌طومان را بچه‌های مازندران از بچه‌های لشکر ۱۹ استان فارس تحویل می‌گیرند.

 

طی آتش‌بسی که صورت گرفته بود و در واقع حیله دشمن بود، خان‌طومان به دشت کربلا تبدیل می‌شود و ۱۶ دلاور مازندرانی ۲۵ روز بعد از شهادت حمید در همین سرزمین به شهادت می‌رسند.


چقدر طول کشید تا پیکر فرزندتان به ایران منتقل شود؟
۱۳ فروردین که حمید شهید می‌شود، آن روز درگیری تا تاریکی هوا ادامه پیدا می‌کند. در تاریکی شب پیکر حمید را پیدا نمی‌کنند تا اینکه بعد از نماز صبح پیدا می‌شود و روز ۲۰ فروردین ۹۵ در گلزار شهدای شهرستان آباده به خاک سپرده شد.


اخلاق و رفتار حمیدآقا از بچگی چطور بود و چه شد که تصمیم گرفت به سوریه برود؟

اخلاق و معرفت حمید را باید از مردم بپرسید. واقعاً مرام و ادب حمید زبانزد خاص و عام بود. نه فقط ایشان بلکه شهدای دیگر هم این‌گونه بودند.

فوق‌العاده ولایتمدار و مهم‌تر از همه ادبش نسبت به بزرگ‌تر‌ها و خانواده نمونه بود. انصافاً هرچه در سیره مردان نیک و اولیای خدا مطالعه کردم در وجود این بشر دیدم، چون من مجروح جنگ تحمیلی بودم حمید از خدمت سربازی معاف بود.

از زمانی که وارد مقطع راهنمایی شد مرتب به بسیج می‌رفت و بسیجی فعال بود. کار فرهنگی در مدارس و یادواره برای شهدا را بر عهده می‌گرفت و به واسطه این کار‌ها شاخص شده بود. در حدی که دوره دبیرستان اکثر آموزش‌های بسیج را دیده بود.

سال ۹۱ دوره فرماندهی دسته را با موفقیت گذرانده بود. کارش به جایی رسیده بود که در گردان به عنوان مربی اسلحه‌شناسی و تاکتیک نظامی فعالیت می‌کرد. گاهی اوقات می‌گفتم پسرم شما از دوستان پاسدار و نظامی بیشتر پوتین به پا داری.

می‌گفتم چرا این‌قدر آموزش می‌بینی؟ می‌گفت لازم می‌شود. بعدها، یعنی یک‌سال قبل از شهادتش، زمزمه رفتن سوریه داشت.


غیر از خود شما، در اقوام هم خط رزمندگی و شهادت وجود داشت؟

پدر همسرم شهید باباجان قربانی از شهدای دفاع مقدس هستند. خانوادگی صابون جنگ به تن ما خورده بود. من و مادرش که در کودکی با شیون مردم متوجه شد پدرش به شهادت رسیده، خوب می‌دانستیم جنگ چیست.

وقتی حمید حرف از رفتن به سوریه می‌زد ما می‌دانستیم کجا می‌رود و چه خبر است. گاهی مادرش می‌گفت حمید ما دینمان را به اسلام ادا کردیم، اما حمید می‌گفت مامان به‌خاطر اینکه آقاجان شهید شد و بابا مجروح شد شما حرف از ادای دین می‌زنید؟ نه این سعادتی بود که نصیب‌تان شد. دنبال این بود که دل ما را به دست بیاورد.

چند ماه قبل از رفتنش متوجه شدیم رفتنش حتمی است.


یعنی ابتدا مخفیانه اقدام به اعزام کرده بود؟

دو، سه سالی که پسرم اربعین به زیارت امام حسین (ع) می‌رفت با روابط عمومی بالایی که داشت پیگیر اعزام به سوریه شده بود. آن موقع سخت می‌گرفتند مخصوصاً برای نیرو‌های بسیجی. با دوستان حشدالشعبی عراق در مسیر پیاده‌روی اربعین رفیق شده بود.

با بچه‌های سپاه بدر و جیش‌المهدی و مبارزین عراقی ارتباط گرفته بود و آخرین کربلایی که رفت رسماً از ما خداحافظی کرد. گفت من به عراق می‌روم تا با حرامی‌ها بجنگم.

گفتم به چه عنوانی می‌خواهی بروی؟ به فرض بروی و آنجا بمانی، باید نیروی سازماندهی‌شده باشی. خیلی راحت جواب داد بابا حرامی‌هایی که از گوشه و کنار دنیا جمع شدند و آمدند مقدسات ما را مورد هدف قرار دادند، مردم و شیعیان را قتل عام می‌کنند چطور سازماندهی شدند؟ ما هدف‌مان این است که با آن‌ها بجنگیم و خدا می‌داند نیت‌مان چیست.

چه لزومی دارد تحت نام ایرانی بجنگیم یا عراقی. موقعی که این حرف‌ها را می‌زد پیش خودم گفتم او واقعاً رزمنده بدون مرز است. همین طور هم بود. حمید خداحافظی کرد و رفت.


ایشان که به عراق رفتند چطور سر از سوریه درآوردند؟

سفر حمید چند روز بیشتر طول نکشید. گفت پیش دوستان عراقی می‌مانم اگر شد یک سفر ۴۰ روزه هستم و بعد می‌آیم. گفتم توکل بر خدا. چند روزی گذشت و برگشت. موقعی که آمد فکر کردم منصرف شده است.

گفتم حمید به سلامتی آمدی، جریان چیست؟ حرف‌هایی زد که در طی مصاحبه نمی‌شود بیان کرد. گفت بابا من برگشتم تا به سوریه بروم. گفتم با چه خاطرجمعی چنین حرفی می‌زنی؟ گفت بابا به من الهام شده که اگر اعزامی صورت بگیرد من در اعزام هستم.

می‌گفت یک روز قبل از اذان صبح در بین‌الحرمین راه می‌رفتم، بعد اذان به حرم حضرت عباس (ع) رفتم.

خیلی دور ضریح خلوت بود. با قمر بنی‌هاشم (ع) عهد کردم. از او که اولین مدافع حرم حضرت زینب (س) در این کره خاکی بودند خواستم که اگر مرا قابل بدانند اجازه بدهند راهی دفاع از حرم حضرت زینب شوم. مردد بودم اینجا بمانم یا به سوریه بروم. عاجزانه خواستم. در حرم را بسته بودند.

ارتباطی قلبی برقرار شد خواب نبودم، اما الهامی به من شد که دعوت شدم و آقا مرا پذیرفت. حمید گفت بابا شما هم دعا کنید قسمتم شود. خلاصه ورودش به دفاع از حرم حضرت زینب را از قمر بنی‌هاشم گرفت.

دو، سه ماهی گذشت که اسباب رفتنش فراهم شد. شب قبل از رفتنش خانه فضای سنگینی داشت، آن‌موقع اعزام نیرو آشکار نبود و حفاظتی و امنیتی برخورد می‌شد.

مردم آنچنان نمی‌دانستند چه خبر است. وقتی حمید شهید شد برادرم گفت جنگ که نیست حمید چرا شهید شد؟ به ما می‌گفتند چرا به ما نگفتید بدانیم. واقعاً اصرار خودش این بود کسی نفهمد.


لحظات خداحافظی چطور گذشت؟

شب خداحافظی من و مادر و سه برادر و خواهر کوچکش بودیم. فضای خانه خیلی سخت و سنگین بود. حمید بچه اولم بود، با من مثل برادر بود. مردم که ما را در خیابان و محافل می‌دیدند می‌گفتند برادر هستید. خیلی غم‌انگیز بود به خودم اجازه ندادم در منزل از او خداحافظی کنم. مادرش سه بار او را از زیر قرآن رد کرد و بار سوم گفت حمیدآقا پولی از جیب خودت صدقه بگذار.

حمید صدقه گذاشت روی سینی قرآن. مادرش که قرآن را روی سر حمید گرفته بود نتوانست تا ایوان خانه دنبالش برود. طاقت نیاورد و توی سالن نشست. وقتی وضعیت را این‌طور دیدم به خودم اجازه ندادم حمید را در آغوش بگیرم و با او خداحافظی کنم.

توی دلم می‌گفتم حسرت دیدار ما تا قیامت می‌ماند، ولی باز طاقت نیاوردم. حمید هم طاقت نیاورد. رفت بیرون و منتظر خداحافظی‌ام ماند. گفتم پسرم در پناه خدا و دستی تکان دادم. وقتی حمید در حیاط را بست به بچه‌ها گفتم کارت‌های بانکی و رمز‌هایم دست حمید بود کاش می‌پرسیدم. پسر کوچکم گفت داداش توی سررسید این موارد را برای شما نوشت.

بالاخره به هر بهانه‌ای از خانه بیرون زدم. دیدم حمید ماشین را روشن کرده و از خانه همسایه گذشته، اما همان جا منتظر من مانده است. کنار من آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم. لحظه سختی بود. وقتی که رفت می‌دانستم حسرت دیدنش به دلم خواهد ماند.


از شهادتشان چطور باخبر شدید؟

حدود سه، چهار شبانه‌روز می‌دانستم حمید شهید شده و دلم آشوب بود. بستگان همه آمده بودند خانه دایی‌حمید. فرمانده سپاه هم آمده بود. وقتی دیدم همه آمدند متوجه شدم. من خواب شهید شدن حمید را دیده بودم و قبل از رفتنش به او گفته بودم. روز ۱۳ فروردین که مردم برای تفریح به دامن طبیعت می‌روند و شاد هستند خانواده ما پریشان و نگران بودند.

لحظه‌ای که فهمیدیم درگیری‌شان با تکفیری‌ها زیاد شده آتشی در دلمان برپا شد، حسی به ما می‌گفت خبری می‌شود. آخرین تماسی که با حمید داشتم ۱۱ فروردین بود.

به من گفته بود نیروی کمکی که آمد و خط را تحویل دادند تا ۱۵ فروردین برمی‌گردم. با این وجود آمادگی داشتیم که خبر شهادتش را بشنویم. بستگان را که دیدم فهمیدم حمید شهید شده و آیه انا لله و انا الیه راجعون را خواندم.


سخن پایانی؟

حمید بیشتر از فرزندان دیگرم در زندگی‌ام حضور دارد. خداوند می‌فرماید کسی که شهید می‌شود من خونبهایش می‌شوم.

بعد از شهادتش، به عینه حضورش را دیدیم. من سه فرزند دیگر دارم، اما حمید را زنده‌تر می‌دانم. اصلاً فکر نمی‌کنیم حمید در جمع ما نیست. حمید آن‌قدر زنده است که به واسطه او زنده شدیم و باب دیگری به روی ما باز شد. نه ما که هر کس با او ارتباط داشت می‌گوید عکسش را که می‌بیند دلداده‌اش می‌شود. شایستگی و سعادتی که نصیب حمید شد به‌رغم سن کمش کار برای شهدا بود.

همه دعا می‌کنند خدا طول عمر بدهد، من فکر می‌کنم فقط طول عمر مهم نیست، وسعت و برکت عمر بهتر است. حمید در ۲۲ سالگی شهید شد و یکی از جوان‌ترین شهدای مدافع حرم ایران است.

نمایندگی رسمی مؤسسه علمی رزمندگان را در آباده داشت و کار‌های فرهنگی زیادی می‌کرد.

این شایستگی و سعادت را خدا برای کاری که پسرم برای شهدا می‌کرد به او داد.عاقبت به‌خیری‌اش به خاطر شهدا بود.

 

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب