نگاهی بر رمان تازه سعید تشکری/ «آرتیست» رمانی پستمدرن با حضور نویسنده در دل داستان
به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، رمان «آرتیست» جدیدترین اثر سعید تشکری نویسنده توانمند مشهدی است که انتشارات کتاب نیستان آن را منتشر کرده است. تشکری نویسنده متعهدی است که در سالهای اخیر ساحت جدیدی پیش روی ادبیات دینی گشوده است.
سعید بابایی ویسنده و گرافیست کشور یادداشتی درباره رمان «آرتیست» در اختیار خبرگزاری آنا قرار داده است که در ادامه میخوانید:
مدتی بود که کتابی نخوانده بودم و حوصله خواندن هم نداشتم، اوضاع بلبشوی ویروسی این روزها هم قوز بالا قوز، اما تنهاییهای شبانههای قرنطینهای، دوباره مجالی داد که چشم بر صفحات کتابی از سعید تشکری بدوزم و هر شب پارهای از آن را در بایگانی ذهنم بسپارم. اسم کتاب انگار از قبل مرا به سوی آدمهایی که نقش و بازیگری را در مخیله خود پرورش میدهند میکشید. نام کتاب - آرتیست - و انگاری خود من را به عنوان هنرپیشهای در این روزگار جستجو میکرد. کتابی که انتشارات نیستان آن را چاپ کرده است، و بر پشت آن کلمه - ادبیات برتر- نقش بسته، و این کلمه مرا وا میداشت که با حساسیت بیشتری آن را بخوانم. پس در سکوت نیمه شبهای کرونایی، اولین صفحه را ورق زدم و به پیش رفتم، و ناگاه پس از دقایقی دست از خواندن کشیدم و با ذهن کنجکاوم درگیر شدم. باید بر میگشتم و دوباره خوانی را آغاز میکردم.
داستان حول محور مردی به نام کوشا آغاز میشد، که به دنبال نویسندهای است که بیاید و زندگی سالهای از دست رفتهاش را بنویسد و ماندگار کند، و سعید پویا ناخواسته و برای دستمزدی بیست میلیونی وارد قصه مرد داستان و آقای کوشا میگردد.
می خواهم شما را وارد پرانتزی خودمانیتر کنم. یک زمانی شما قصد مسافرت داشته و بار و بنه را بسته و پای بر پدال گاز، یکسره هزاران کیلومتر را میپیمایید، در آخرِ سفر، آن قدر خسته هستید، که حتی در ماشین هم به خواب خواهید رفت، اما اگر سفر خود را به آرامی شروع کنید و در میانه سفر بایستید و استکانی چای بنوشید و به منظرهها نگاهی کنید و لذت سفر را با موسیقی دل انگیزی به پایان برسانید و در خاتمه چشمانتان را ببندید و خاطره سفر آمده را دوباره مروری کنید، حالا معنای سفر خود را بهتر درک خواهید کرد.
سعید پویا دیگر وارد بازی ناخواستهای شده است، که آقای کوشا برایش تدارک دیده، و در آغاز سفر برای خودشناسی، سفری به صحرای شنی مصر در نزدیک اصفهان را تجربه میکند و شبانههایی از جنس حرفها و قصهها نزد آنان شکل میگیرد.
وقتی به پیشینه سعید تشکری یا همان سعید پویا مینگریم، در حقیقت به دلبستگیهای نویسنده کتاب آرتیست، به هنر نمایش و تئاتر و بازی، پی میبریم. آنطوری که قصه پیش میرود، خود نویسنده، از آقای کوشای رمان، چند قدم جلوتر ایستاده است. آقای کوشا مجرد است و پای به سالمندی گذاشته است و خانهای قدیمی با معماری قاجاری در منطقه خوبی از مشهد دارد، که دست مردی دیگر است و سعیدِ نویسنده، بایستی در نقشی ظاهر شود و صاحب خانه را وادار به فروش خانه کند، و با بازی نمایشی خود خانه را میخرد و آقای کوشا از او میخواهد که دستی بر سر و روی خانه بکشد و آن را برای خانه سالمندانی به تعداد بیست نفر که همه از دوستان قدیمی او هستند آماده کند. قصه به پیش میرود و حال در شبی که خانه آماده شده است، آقای کوشا نقشی دیگر از زندگی خود را بازی میکند و خانمی همسن و سال خود را برای مدیریت آنجا بر میگزیند. زنی که سالها آقای کوشا به او دلبستگی دارد و با نقش و بازی یادگاری از خود، او را تصاحب میکند. قهرمان داستان سعی میکند که اعمال خود را در بازیِ نمایشیِ روزگار خود توجیه کرده و تا انتهای داستان در پی حقیقت عمیق تر میباشد.
در کلِ داستان و ریتم نمایشیِ قصه سعیدِ داستان، میبیند که آقای کوشا، بدون پشتوانه هنری و پیشینه مرتبط با ادبیات نمایشی، از او بازیگرتر است. قصه نمایش، در هزارتویی پیچ در پیچ، حتی سعیدِ نویسنده را در طنابی سخت پاپیچ کرده و او را در مانده از خود به آینده ترسیم میکند. سعید پویا آنقدر در کلاف در هم رفته قصه با شخصیتهای نمایشی عروسکی همچون باب اسفنجی و میمون و جوجه در گیر است تا جایی که با ضربههایی به هوش و بی هوش میگردد.
وسط خیابان، باب اسفنجی و میمون و جوجه از پشت یه وانت پایین پریدن و دوره ام کردند. خب آره، اولش من هم خندیدم، حتی دست به جیب شدم تا هزینه این غافلگیری ناخواسته مثلا بامزه رو بپردازم و از دایرهای که دورم درست کرده بودند، بیرون بروم، اما مشت و لگدها شروع شد و منِ نینجوتسوکار، حریف اونها نشدم. و در حقیقت سعیدِ قصه کتاب آرتیست، دوباره ضربه فنی شده است و بعد با یک ضربه محکم به پشت سرش بیهوش میگردد. چند باری در طول قصه بازیگرانه آرتیست، سعید پویا دل چرکین، میخواهد که پای از قصه بیرون بگذارد، ولی اما و اگرهایی است، که دوباره دستی او را از بیرون قصه گرفته و وارد داستان آرتیست میکند. او میداند که پایان هر ماجرا، شروع ماجرای بعدی است. سعیدِ نویسنده ما هنوز قسمتی از چک را که آقای پویا جهت نوشتن رمانِ زندگی، به او داده، نقد نکرده است و سخت از آن مراقبت میکند، تا مبادا به دست عوامل آقای کوشا دوباره گم شود، و این گونه است که تشویشی از بازیگران قصه آقای کوشا با او همیشگی است. او میداند که این کشمکش نهایی است، که هدف را روشن و متبلور میسازد. حال عجیبی بود. مثل به پشت افتادن توی استخر آب یخ. یک سقوط طولانی و کند بیهوشی. حال خلسه و حالی بیحالی نویسنده قصه آقای کوشا را در خود گرفته و صداهایی نامفهوم، چیزی شبیه صدای میکس کردن میوههای مختلف توی مخلوط کن را همواره در گوشش میشنود. او همیشه از پشت وارد خانه قلیونی و میکده میشود و نیز انتظار دارد که با او همانند نگرشش به آدمهای دور و برش نگاه کنند و اما این بار او در دام باب اسفنجیها و گورخرهایی است که ماسک حیوانی بر صورت دارند و او فقط بدون ماسک و در هیبت انسانی با آنان روبرو گشته است. پس باید، برای دانستن و نوشتن رمان آقای پویا نیز، ضربهها و کتکهایی را نوش جان کند، چون هنوز به چک بیست میلیونی او فکر میکند و میاندیشد، حال آن که باید به جای استفاده از آنها برای کسب پول و ثروت، رفتار عادلانهای با دیگران داشته باشد. او میبیند که آدمهای کنارش، از بابت نگاهی که دارند، سیلی جانانه و سهمگینی میخورند، و او فقط نظاره گر است. حس موشی را دارم که توی باغچه دستهایش به چوب حصیر فرو رفته توی خاک بسته اند و میداند گربه چاقی همین نزدیکیهاست و نگاهش میکند با این تفاوت که من دندانهای آن موش رو ندارم تا امیدی به جویدن طنابها داشته باشم. حال آقای کوشای قصه درگیر خود و کمدی منطق یا بی منطقی یک نظام است. گرههای قصه کوشا را، سعید پویا یکی یکی در حال باز کردن است، و در نهایت با روشنگری از قصه خود بیرون میآید، و به پشت سرش نگاهی کرده و سالیان عمر رفته را نظاره میکند و با خود میگوید که چه زود گذشت این ده سالی که درگیر این قصه لعنتی بودم ولی هر چه بود که خوب بود و حالا بر ایوان قدیمی ساختمان خانه سالمندان بنشینم و پکی به سیگار بهمن و آقای کوشا هم در حالی که یک چایی پر رنگ با طعم زعفرانی را میخورد و نیم نگاهی به او میاندازد و چشمکی هم رد و بدل کرده و صدایی از ته حلقومش شنیده میشود که میگوید: «آقا سعید، تازه داره ازت خوشم میاد، تو که دست ما رو در بازیگری از پشت بستی». و سعید پویا دوباره سیگاری را روشن کرده و میگوید: من بیشتر از باب اسفنجی و موش قصه تو نیستم، و دوباره چشم بر هم زده و در حال خواندن صدباره کتاب چاپ شده خودش میشود، آرتیست.
انتهای پیام/4028/
انتهای پیام/