«به فردا فکر نمیکنم» چون فردایی ندارم
به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، فاطمه سلیمانی نویسنده جوان کشور یادداشتی درباره کتاب «به فردا فکر نمیکنم» اثر مرسده کسروی در اختیار خبرگزاری آنا قرار داد که در ادامه میخوانید:
«چرا رانندگی نمیکنی؟» «چون میترسم.» «نترس. چند بار که بشینی ترست میریزه.» سؤال و جوابی که شاید صدها بار تکرار شده باشد. ترسیدن، احتمالاً برای عده زیادی یعنی ترس از کشته و زخمی شدن. یا مثلاً خسارت به اموال. اما برای من ترس از مردن نیست. ترس از کشتن است. «چون میترسم» احتمالاً جواب کاملی نیست. «من از کشتن و زندانی شدن میترسم» زندان زنان برای من شاید یکی از هولناکترین تصاویری است که میشود تصور کرد. مخصوصاً بعد از دیدن فیلم «زندان زنان». فیلمی که اگر ندیدید اصلاً توصیهاش نمیکنم. یک تصویر هولناک و منزجرکننده و ترسناک. یک زندان سیاه و یک زندانبان سنگدل... یک دیوار بلند که راه را بر دنیای بیرون از زندان بسته بود.
«به فردا فکر نمیکنم» جدیدترین اثر مرسده کسروی هم ماجرای یک زندان زنان است. شاید همانقدر هولناک. این کتاب داستان زنی به نام شیوا است که به جرم قتل بهترین دوستش محکوم به اعدام شده است. زنی که داستان زندگیاش را به صورت نامه برای نویسندهی همشهری خودش نوشته و از او خواسته که داستانش را بدون تحریف بنویسد و منتشر کند. «سلام، امروز که برای تو مینویسم، بیشتر از یک سال است که اینجا، در ندامتگاه زنان هستم. شاید وقتی نوشتههای مرا میخوانی مرده باشم. به جرم قتل محکوم به اعدامم. اقرارِ من، جنازه مقتول، انگیزه قتل... خلاصه هر چیزی که مردان قانون برای متهم کردن من لازم داشتند، حی و حاضر بود. جلسههای دادگاه خیلی زود تشکیل شد. منتظر اجرای حکمم هستم. شاید یکی از همین روزها و شبها» یک شروع واقعگرایانه. شروعی که مخاطب را با این سؤال مواجه میکند که آیا در واقعیت هم زنی به نام شیوا وجود داشته یا همهی اینها تخیل خود نویسنده است؟
همیشه گفته و شنیدهایم که «این داستان واقعی است» بدترین دفاع برای یک داستان است. اما معلق نگاه داشتن مخاطب در فضایی بین تخیل و واقعیت از هنرهای یک نویسنده است. هنری که مرسده کسروی به خوبی از عهدهی آن برآمده است. اما این تنها هنر این نویسنده نیست. رفت و برگشتهای درست و بهجا، نثر روان و دایرهی لغات گسترده از دیگر ویژگیهای این کتاب است. ویژگیهای یک فرم حرفهای.
هم شیوا و هم مرسده کسروی هر دو اهل گیلان هستند. بخش عمدهای از وقایع داستان در گیلان رخ میدهد. اما گیلان فقط در حد و اندازهی یک اسم باقی میماند. گیلانی که برای منِ مخاطب تهرانی با تهران تفاوت خاصی ندارد. اما آیا عدم حضور گیلان برای این کتاب نقطهی ضعف محسوب میشود؟ هم آری. هم نه. آری، چون ادبیات بومی و اقلیمی از اقبال ویژهای برخوردار است؛ و نویسنده میتوانست با استفاده از این قابلیت کتابی خواندنیتر خلق کند. مخاطبی که همیشه با داستانهای آپارتمانی مواجه بوده بعد از دیدن رنگ و بوی جدید، سرِ شوق میآید. خصوصاً مخاطبی که اهل کشف و شهود باشد. تماشای سبزه میدان برای کسی که همیشه میدان انقلاب را تماشا کرده قطعاً لذتبخش خواهد بود. تفاوت هوای شرجی و هوای پر دود. و...
پرداختن به مسادل بومی گیلان در رمان میتوانست نقطه قوت رمان باشد؛ چون باید دید که هدف نویسنده از نوشتن این کتاب چه بوده است یا شاید بهتر باشد که بگوییم راوی کتاب چه کسی است. زنی که روزهای آخر زندگیاش را میگذراند آیا حوصلهی تماشا و روایت دارد؟ آیا در یک نامه هرچند هم که طولانی باشد، آن هم از طرف یک زن محکوم به اعدام، جایی برای پرداختن به اقلیم و توصیف شهر و کوچه و خیابان هست؟
شیوا یک ذهن پریشان دارد. ذهن پریشان و سیالی که از حصارهای بلند زندان عبور میکند و از قصههای پشت دیوار میگوید. از روزهای کودکی شروع میکند تا لحظهی قتل. در فصلهای ابتدایی ذهن پریشانتری دارد. «حالا این ساقه تنهای بابونه با آن گلهای سفید و زرد قشنگ توی این ندامتگاه دلگیر به دیدار من آمده است. دیوار سیمانی کجا و گل بابونه کجا؟ میبینی؟ هرزگی دلم را میگویم. میخواهد حتی در شکاف سمنت دیوار مفری برای خودش پیدا کند. علف هرز کارش همین است، نه؟ از هر جایی سر در میآورد. خوابگاه دانشجویی ما نزدیکی دانشگاه بود. خانهای قدیمی و بزرگ با اتاقهای تودرتو و حیاط و دار و درخت وسط باغ» شیوا هم از زندان میگوید، هم از کودکی هم از آخرین روزهای قبل از زندان. اما رفته رفته نوشتن باعث نظم ذهنی راوی میشود. شیوا لابلای روزمرگیهای زندان قصهی پر غصهی زندگیاش را بازگو میکند. آنچه میخوانیم سرگذشت مبسوط راوی است و سرگذشت آنهایی که بر سر راه او قرار گرفتهاند. چه خارج از زندان و چه داخل زندان.
ذهن پریشان او به همه جا سرک میکشد. و حضور سودابه «همان دوست مقتول» به این پریشانی دامن میزند. سودابه یا روح او مدام با شیوا همراه است و در امر نوشتن مداخله میکند. گاهی اعتراض میکند که در این صفحه دروغ گفتی یا در فلان صفحه اغراق کردی. حضور سودابه و توهم شیوا باعث میشود که صداقت راوی مورد شک قرار بگیرد. اما از میانهی کتاب به بعد تکلیف مخاطب روشن میشود. اینکه روایت راوی را بی چون و چرا بپذیرد یا به آن شک کند. کتابی سراسر تلخی و سیاهی اما با روزنههای کوچکِ امید. «به فردا فکر نمیکنم» با همهی تلخی و سیاهیاش آینهی بزرگی است که شاید در گوشهای از آن تصویر منِ مخاطب منعکس باشد یا تصویر آدمهای آشنایی که به زندگی ما زهر میپاشند.
انتهای پیام/4028/
انتهای پیام/