چگونه میتوان امید را در جامعه ممکن ساخت؟
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا به نقل از روزنامه شهروند، آقای مهرآیین به مدد ترکیب و تلفیق جامعهشناسی، فلسفه، زیباییشناسی، هنر، روانکاوی، ادبیات و در یک کلام به مدد بکارگیری ذهن و زبان فرهنگی در بسط و طرح سوژه مورد اشارهاش موفق شده تا دیدگاههای بسیار گیرا و اثرگذاری را درباره موضوع و مفهوم و کارکرد امید در جامعه به مخاطبان ارایه دهد که بیشک دقت نظر در این بحث، دریچههای تازهای را به سوی فهم موضوعات اجتماعی برای ما میگشاید. آقای مهرآیین این سخنرانی را در جمع مددکاران سازمان بهزیستی استان تهران انجام داده و این یعنی سازمان بهزیستی هم حالا دیگر میکوشد با مددگرفتن از مباحث نوین و جهانی علم جامعهشناسی و روانشناسی به سراغ ماموریتهای خود برود. کیست که نداند امید یگانه عنصر پیشبرنده و مهمترین بستر رستگاری یک فرد و یک جامعه خواهد بود و از این رو شناخت کارکردهای اجتماعی امید بسیار ضروری است. توجه شما را به این بحثهای خواندنی جلب میکنیم.
امید در جامعه چکار میکند؟
درباره دنیای درون شما، عزتمندی شما و قدرت تخیل شما
عنوان بحث من جامعهشناسی امید است. بزرگترین امید، نفس خود اندیشه امید است. سوال سادهای را طرح میکنم. جامعه تا کجا امید را توضیح میدهد و بعد از آن چه چیزهای دیگری امید را توضیح میدهند. تصور من از جامعهشناسی خیلی ساده است. جامعهشناسی مثل «زد» انگلیسی (z)است، پایین آن جامعه است و بالایش هرچه میخواهید بگذارید مثل ورزش، امید، خدا، عشق، ایمان و... ما جامعهشناسان میتوانیم در مورد آن حرف بزنیم. نکته این است خط وسط که بالا و پایین «زد» را به هم وصل میکند، تا چه حد میتواند وصل کند؟ جامعهشناسان کلاسیک میگفتند کاملا میتواند وصل کند، رابطه از پایین به بالاست. در همه چیز جامعه تعیینکننده است و جامعه همهچیز را به شکل یکسویه توضیح میدهد. مطابق نظریههای جدید اما جامعه «تا حدودی» این خط وسط را میتواند توضیح دهد و بعد از آن قادر به توضیح نیست. وظیفه جامعهشناس این است که مشخص کند جامعه تا کجا میتواند مسائل و موضوعات مختلف را توضیح دهد و پس از آن چرا نمیتواند. من دوست دارم در این بحث به آن ابعادی از مسأله امید بپردازم که جامعه قادر به توضیح آنها نیست و بیشتر به بحث در مورد منطق درونی خود امید بپردازم، همان چیزی که عمدتا فکر میشود لفاظی است، نمیتوان در مورد آن سخنی گفت یا درنهایت گفته میشود بحثی فلسفی، رازآمیز، یا پر از ابهام است. اینگونه نیست. بحث امید، ادبیات بسیار غنی دارد، اگرچه در کل میتوان گفت ادبیات مربوط به این موضوع با دو خواهر دیگرش یکی عشق و دیگری ایمان نسبت به موضوعات فکری دیگر اندک است. در کتاب ضیافت افلاطون در ابتدای کتاب وقتی بزرگانی چون سقراط و دیگران در منزل آگاتون جمع میشوند تا شبنشینی داشته باشند، به همدیگر میگویند امشب درباره چیزی حرف بزنیم. فایدروس پیشنهاد میدهد در باب عشق حرف بزنیم، دلیلش هم این است که ما خیلی کم درباره عشق حرف میزنیم. ما درباره خصوصیات نمک و فوایدش زیاد حرف میزنیم اما فکر میکنیم عشق، امید، آزادی، ایمان و امثالهم چیزهای کماهمیتی هستند.
یک جامعهشناس وقتی میخواهد در مورد پدیدهای حرف بزند، قبل از هر چیز باید بگوید آن پدیده چگونه یک پدیده اجتماعی است؛ فانکشنها یا کارکردهای اجتماعی آن را بگوید و بعد از منظر دورکیم، مارکس، وبر و امثالهم شیوه عمل آن کارکردها، نظم حاکم بر آنها و تحولات آنها را توضیح دهد. برای طرح فانکشنهای امید از یک فیلم شروع میکنم. فیلم رستگاری در شاوشنگ، این فیلم فیلم جذابی است. داستان بانکداری است که مرتکب قتل همسر و معشوقهاش شده است. وارد زندان مخوفی به اسم شاوشنگ میشود. در زندان با پیشنهادی که به رئیس بانک میدهد تا کارهای مالیاش را انجام دهد رئیس میپذیرد کمی آزادی به او بدهد. شروع میکند به نامه نوشتن برای گرفتن کتاب. کتاب در این فیلم نشانی از امید است. ٦سال نامه مینویسد و بعد از ٦سال، یک بسته کتاب برایش میفرستند که در آن بسته تعدادی صفحات گرامافون موسیقی هم هست که موسیقی را در زندان پخش میکند. همه خوشحال میشوند ولی دو هفته به انفرادی فرستاده میشود. پس از برگشت از انفرادی دوستانش میپرسند در انفرادی چگونه گذشت؟ او میگوید بهترین لحظههای زندگی من بود. من با موتسارت زندگی کردم. میپرسند گرامافون آنجا بود، میگوید نه. به قلب و مغز خود اشاره میکند و میگوید اینجا بود. موسیقی در قلب و مغز من بود. به دوستانش میگوید آیا تا به حال احساس کردهاید موسیقی چه قدرتی دارد و چه احساسی میتواند به شما بدهد. یکی از آنها که دوستش است به اسم «رِد» میگوید من گاهی سازدهنی میزدم و الان دیگر فراموش کردهام. «اَندی» شروع به حرف زدن میکند که آن کلمات در باب امید است و میگوید این را باید داشته باشید و فراموش نکنید، باید موسیقی را داشت و یک چیز را نباید فراموش کرد. دوستش میپرسد چه چیز را نباید فراموش کرد؟ میگوید: جاهایی در دنیا هست که از سنگ ساخته نشدهاند. یک چیزی در درون توست که آنها نمیتوانند به آن برسند؛ یعنی زندانبانها که تصویری از کلیت جامعه است، جامعه به مثابه یک اردوگاه و یک زندان بزرگ. چیزی در درون توست که آنها نمیتوانند به آن برسند و آن مال توست. «رِد» میگوید: درباره چه صحبت میکنی؟ میگوید: درباره امید. «رِد» میگوید: بگذار تا چیزی را برایت روشن کنم؛ امید خطرناک است، امید میتواند ما را دیوانه کند، اینجا به دردت نمیخورد، بهتر است به اینجا عادت کنی. به این زندان عادت کنی. قبل از این یکی از دوستان اَندی پس از سالهای سال از زندان آزاد میشود، آنقدر فشار محیط بیرون را سخت مییابد که قادر به تحمل آن نیست. حتی کاری میکند که بیرون نرود، چاقو میگذارد برگردن دوستش تا جرم دیگری مرتکب شود؛ از ترس اینکه بیرون برود و میگوید من کل زندگی ام همین جاست. من اگر بیرون بروم تبدیل به یک موجود مرده میشوم و با ترس باید زندگی کنم و همین کار را میکند و خود را در هتل میکشد. رِد به اَندی میگوید اگر تو هم بیرون بروی، همین بلا سرت میآید اما اَندی مخالف است. شروع میکند به اینکه نشانههایی از وجود امید را به دیگران نشان دهد. اولین کاری که میکند، به دوستش یک سازدهنی هدیه میکند. دومین کاری که میکند به جای نوشتن یک نامه، دو نامه برای کتاب مینویسد و این نامه نوشتنها آنقدر ادامه مییابد که کتابهای بیشتری میآید و چکپول برای کتاب خریدن و درواقع خود کتابخانه درستکردن باز نشانه دیگری از امید است. کتابخانه درست میشود، دوستانش که بیسوادند شروع به درس خواندن میکنند و دیپلم میگیرند؛ باز نشانهای از امید است و شروع میکند به نامه نوشتن و به دوستانش تأکید میکند که چگونه نامه نوشتن، امید خلق میکند. ارسال نامه به دیگری هم در تو خیال ایجاد میکند و این خیال در نامههایی که میفرستد وجود دارد و هم اینکه دیگری را وادار به عمل میکند. داستانی است از ملویل با عنوان «ترجیح میدهم که نه!»؛ به شما بهعنوان یک مددکار توصیه میکنم که بخوانید. در این کتاب آدمی است که وارد یک سردفتری شده و کار میکند اما بعد از چند روز هر کاری که میدهند میگوید من ترجیح میدهم که نکنم و این موضوع بارها تکرار میشود. تم داستان این است که آدمی که میگوید نه؛ زندگی را هم برای خودش ناممکن میکند و هم برای دیگران. این دیگران هم نمیدانند در مقابل این آدم مرده چکار کنند تا آنجا که در آخر داستان در سکوت محض درحالیکه بسیار لاغر و مردنی شده و هیچ غذایی نمیخورد، میمیرد. اینکه «نه» چگونه میتواند زندگی را متوقف کند شرحی است که دلوز، فیلسوف مشهور فرانسوی، بر این کتاب ملویل نوشته است. در فیلم شاوشنگ، اَندی نشان میدهد که چگونه نامه نوشتن میتواند تخیل و خیال خلق کند و به ما امید دهد. این داستان ادامه مییابد؛ شروع میکند به سنگ تراشیدن و مجسمه ساختن از سنگهایی که در اختیارش است. شطرنج میسازد. تامی، زندانی تازهوارد دیپلم میگیرد و اَندی با این خبر در انفرادی لبخند میزند و این تامی خبر میدهد که من قاتل همسر تو را میشناسم و تو نیستی و کس دیگری است. وقتی از رئیس زندان درخواست میکند قاتل من شناسایی شده و بگذار تا تامی شهادت بدهد، رئیس زندان تامی را میکشد. اینجاست که اَندی تصمیم میگیرد از زندان فرار کند و به سمت مکزیک برود. به دوستش میگوید: جایی که میخواهم بروم دریاست. میدانی معنای دریا از نگاه مکزیکیها چیست؟ معنای دریا یعنی فراموشکردن هر نوع خاطرهای... و باز فراموشی و امید، فراموشی میتواند امید خلق کند. دوستش به او میگوید: اینها رویاهایی است و مسخره است.
تو اینجایی و مکزیک جایی دیگر است. در جواب رِد به جمله زیبایی اشاره میکند: «یا تلاشکن به زندگیکردن یا برو به پیشواز مرگ» و به دوستش میگوید: من از زندان فرار میکنم و جایی که تو میتوانی بیایی تا نشانی از من پیدا کنی، درختی است کنار دیواری زیر سنگی؛ و میگوید آنجا جایی است که من برای نخستینبار همسرم را دیدم. یادآوری عشق؛ باز نشانی از امید. جالب است که دوستش در مورد او قضاوت میکند که این آدم زمینشناس بود و علاقه عجیبی داشت به زمینشناسی و با آن چکش کوچک که دیوار را میکَند، میگفت زمینشناسی یعنی ترکیبی از دو چیز؛ مشقت و زمان. رنج و زمان. باز امید ترکیبی است از رنج و زمان. درواقع جمله مشهور ویکتور فرانکل که« اگر زندگی زیستن در رنج است پس سعی کنیم برای این زیستن در رنج هم معنایی پیدا کنیم.» ما که داریم در رنج زندگی میکنیم، چه بهتر که برایش معنایی ایجاد کنیم. کتاب انجیل که در دست این فرد است و رئیس زندان به او میگوید انجیل بخوان تا رستگاری پیدا کنی و اسم فیلم هم رستگاری در شاوشنگ است، جایی است که هم از خدا گفته شده و هم چکشی را که با آن دیوار را میکَند پنهان شده. دوستش «رِد» هم در ادامه از نشانههای امید میگوید. دوستش میگوید: من دلتنگ اَندی هستم. دوست دارم از زندان بیرون بروم ٤٠سال در زندان بوده با اینکه بارها کاری کرده تا از زندان بیرون نرود، این بار کاری میکند تا از زندان بیرون برود. به خاطر اینکه دلتنگ است. دلتنگی و امید. باز وقتی میخواهند آزادش کنند به او میگویند چه نگاهی به گذشتهات داری؟ میگوید: احساس پشیمانی دارم، احساس سرخوردگی. کودکی که آن قتل را کرد در من مرده، من یک پیرمردی هستم که از آن باقیماندهام. سرخوردگی و احساس پشیمانی و امید؛ و وقتی بیرون میآید و فکر میکند باید مثل دوستشان خودش را بکشد، میگوید: تنها به خاطر قولی که به اَندی دادهام، میخواهم زندگی کنم. قول دادن و امید و میرود به سمت آن سنگ و یک نامه زیر آن پیدا میکند که در آن نامه نوشته شده؛ امیدوارم تو سالم باشی و این نامه تو را سالم پیدا کند و باز نامه و امید. بعد سعی میکند به آدرسی که در نامه داده شده به سمت دوستش برود؛ بحث مسافرت و امید، کاش بتوانم از مرز بگذرم. بحث از مرز گذشتن، امید است و بروم به سمت دیدار دوست و دیدار دوست امید است. تکتک اینها بحثهای فلسفی است و من به عمد روی آنها تکیه میکنم. درنهایت به کنار دریا میرود و دوستش را در آغوش میکشد و میشود آغوش و امید. چگونه آغوش میتواند آغازگر امید باشد؟ همه اینها را که گفتم نشاندهنده یک چیز است و آن جمله مشهوری است که در آغاز فیلم گفت، میگوید: چیزی که در درون تو وجود دارد و مال توست. این اولین فانکشن امید در جامعه است؛ خلق باغ درون. جامعه دوست دارد همه چیز را مال خود کند، دوست دارد شما را پر از جامعه کند. اصولا جامعه برای اینکه شما را تحت کنترل بگیرد، دو کار میکند: یکی اینکه شما را پر میکند که به آن جامعهپذیری میگوییم و دیگر آنکه شما را تهی میکند، خالی میکند، تبدیل به هیچ میکند چون هیچ، به راحتی قابل کنترل است. آدم پر هم به راحتی قابل کنترل است. آدمی که صرفا آرمانها و باورهایش را جامعه داده است اما اینجا یکی از کارکردهای امید داشتن باغ درون است که مال تو است، مال جامعه نیست. این نکته اول درخصوص کارکرد یا فانکشن امید است. فانکشن دیگر امید در این فیلم تخیل و خیال است. چگونه این آدم با نامهنگاری خیالورزی میکند یا چگونه در کارهای مالی که برای رئیس زندان میکند، شخصیتی به اسم رابرت استیونسن میسازد که ٣٧٠هزار دلار پول در این حساب است و آخر وقتی خودش فرار میکند، میگوید من رابرت استیونسن هستم و با آن کارت شناسایی پول را برمیدارد و آزاد میشود و باز امید در این فیلم. اینکه چگونه این آدم سلف رسپکت دارد، احترام به خود دارد، شرافت دارد، عزتمندی دارد. اگر بگویم همین سه تا، سه تا فانکشن امید است و فانکشنهای دیگر بماند طبعا از منظر جامعهشناسی پرسش این است که جامعه با این سه تا چه کار میکند؟ دنیای درون شما، عزتمندی شما و قدرت تخیل شما.
امید بالاخره چیست؟
از دورکیم تا مارکس
۱«دورکیم» میگفت: جامعه حول محور «کارکرد» میچرخد و واقعیت اجتماعی چیزی جز همان ساختارهای اجتماعی نیست. ساختارها مقدم بر انسانند، جبریاند، ضروریاند، بیرونیاند. یعنی بستر زندگی ما هستند. ما در ساختارها پرتاب میشویم. طبعا از نگاه دورکیمی اگر این بستر وجود دارد این بستر دوست دارد هم تخیل شما، هم عزتمندی و شرف شما و هم دنیای درون شما را تحت کنترل خویش بگیرد. شکی در این نیست جامعه دوست دارد تا آنجا که امکان دارد تو را تبدیل به انسان اجتماعی بکند. به همین دلیل امید، فهم تو از خودت، تخیلت، عزتمندی و شرفت و همه اینها را تبدیل به سازههای اجتماعی میکند. چه نوع سازه اجتماعی؟ سازه اجتماعی که در راستای کنترل اجتماعی شماست. باید نهایتا شما را کنترل کند. از اینرو، از نگاه دورکیمی، امید یعنی اینکه چگونه باغ درون شما، توان خیالورزی، عزتمندی و شرف شما در راستای نظم کارکردی جامعه حرکت میکند و اصولا امید تا آنجا ممکن میشود که نظم جامعه یک چشمانداز کارکردی نوین را در مقابل شما به تصویر بکشد و وعده دهد که تحقق آن همان تحقق امیدهای توست. مثالی بزنم، کنکور و امتحان کنکور نمونه ساده این ماجراست. برای فردی که در حال انجام امتحان کنکور است قبولی در این امتحان آستانه امید او را شکل میدهد. اگر هم شکست بخورد باز هم این شکست در راستای امید به کارکرد دوباره جامعه در دادن یک صندلی دانشگاه به او در آینده تعبیر میشود یا باز به او گفته میشود، جامعه تشخیص میدهد جای تو در دانشگاه نیست و باید بروی مغازهداری کنی و او باید تمام توان درونی، خیالورزی و عزت خود را معطوف به عملی ساختن یک شکل موفق از مغازهداری کند.
اگر از نگاه«مارکسی» بخواهیم ببینیم، سوال این است که امید و ویژگیهای آن چگونه میتواند در راستای قدرت حرکت کند؟ امید چگونه بیمار میشود؟ چگونه خیال شما بیمار میشود؟ چگونه شرف شما بیمار میشود؟ چگونه باغ درونتان بیمار میشود؟ چنان که میدانیم از نگاه مارکس، برعکس دورکیم، جامعه اصولا حول محور «نابرابری اجتماعی» سامان و نظم مییابد. بنابراین، همه مفاهیم میشوند میدان منازعه، میخواهد خیال شما باشد، شرف شما باشد، باغ درون و دنیای درون شما باشد، یا اقتصاد باشد. در اینجا، جامعهشناس باید نشان دهد چگونه از همین مولفه هم در راستای تحکیم منازعه طبقاتی و برتری بخشیدن به طبقه حاکم استفاده میشود. مثال بزنم. فکر کنید یک مجروح جنگ شیمیایی نامه مینویسد به صدر اعظم آلمان بیا با همدیگر جهان را نجات دهیم و جهانی عاری از سلاح شیمیایی داشته باشیم. شما امیدتان را وابسته کردهاید به کسی که خودش عامل اصلی تولید سلاحهای شیمیایی در جهان است، عامل اصلی معلولیت تو میشود عامل نجات تو. این یعنی حرکت امید در راستای قدرت. چگونه کسی که عامل بدبختی توست میتواند عامل نجاتت باشد؟
اگر از زاویه دید «وبری» نگاه کنیم، باید به تحلیل مسأله امید از منظر نسبت آن با نظامهای معنایی بپردازیم. وبر معتقد بود جامعه نه حول محور کارکرد و نه حول محور نابرابری طبقاتی بلکه حول دو محور نظامهای معنایی و الگوهای اقتدار سامان مییابد و نظم میپذیرد. بنابراین، اگر اینگونه است جامعهشناس باید همواره این نکته را مدنظر داشته باشد که واقعیت اجتماعی چیزی جز همان کنشهای التفاتی معنادار نیست. امید هم یک نوع کنش التفاتی معنادار است یعنی انباشته از معنا و قصدی است و معطوف به دیگری است. بنابراین در اینجا جامعهشناس باید بپرسد «معنای کنش امید چیست؟» و برای استخراج این معنا لازم است که به تفهم آن در بستر کلان معنایی جامعه بپردازد. بهعنوان مثال، ما دارای دو بستر کلان معنایی هستیم: سنت و مدرنیته. از منظر سنتی جهان همان جهان درون ما است که مهمترین نکته در آن جنگیدن با هوی و هوس و شیطان است. بنابراین از این منظر، امید یعنی ماهیت درون تو و نوع مبارزه تو با این هویوهوس و شیطان. امید یعنی توان مبارزه در این میدان. امید مسالهای کاملا درونی است و نه بیرونی و اجتماعی. از منظر وجه مدرن زندگی و فرهنگ ما، جهان همان جهان بیرون است و امید یعنی ماهیت رابطه تو با جهان بیرون و نوع خطراتی که در مقابل تو قرار میدهد از بیکاری و بیپولی گرفته تا بیماری و...
تا کلمه هست، امید هست
درباره جنگ میان باورها و کلمهها
۲ من میتوانم این بحث را از منظر جامعهشناسان دیگر یا نظریههای اجتماعی متفاوت ادامه دهم، ولی نمیخواهم وارد این بحث شوم. میخواهم بیشتر درباره منطق درونی خود امید و نسبت امید با درون آدمها بحث کنم و این نکته را از منظر چندین متفکر مطرح خواهم کرد.
اولین متفکری که میخواهم مطرح کنم، متفکر زنی است به نام «ژولیا کریستوا». کریستوا از یک طرف شاگرد «لکان» بود و از طرف دیگر شاگرد معنوی «باختین» بود. چه چیزی از این دو گرفت؟ باختین برخلاف «سوسور» معتقد بود که زبان ساختار نیست. زبان پویایی واژهها در روند تاریخیاش است. زبان همین کاربرد کلمات یا زبان در موقعیتهای تاریخی موثر است. اگر ما کلمات را در موقعیتهای تاریخی به کار میگیریم، پس کلمات پر از معنایند. کلمات تاریخ دارند، پس پر از معنایند. بهعنوان مثال کلمه -زن- کلمه زن در قبل از مشروطه ضعیفه و منزل و متعلقه و... بود، بعد از آن در عصر رضاخان شد مادام، دوران سازندگی شد؛ شد زن دموکرات طبقه متوسط تحصیلکرده، دوره اصلاحات کمی پیشرفتهتر شد، فمینیست و... و امروزه هم شده زن معترض اجتماعی. پس مفاهیم و کلمات چه هستند؟ کلمات انباشته از معنایند. این نگاه باختین است. نهتنها انباشته از معنایند بلکه هر یک از این معانی متعلق به یک گروه از اجتماعاند یعنی انباشته از منافعاند؛ یعنی کلمات پر از منافعاند و پر از معانیاند. کلمات سیاسیاند. سیاست کلمهای است. زبان، سیاسی است، سیاست، زبانی است. در درون همین واژهها سیاست وجود دارد. از منظر باختین اصولا یک جا همیشه امید است و آن در کلمه است. کلمه همیشه پر از امید است. در اوج استبداد استالینی، باختین میگفت: دو جا آزادی است یکی در درون کلمه و یکی در درون رمان است.
شما در رمان با شخصیتهای متفاوت روبهرو هستید، زندگی و حیات ساری و جاری است. کلمات هم انباشته از معانیاند. کلمات پر از صدا هستند و چند صداییاند و این چندصدایی یعنی امید. پس در کلمات، امید است. چندصدایی بودن کلمات یعنی وجود زندگی در کلمه. البته باختین معتقد بود قدرتها از این ویژگی زبان و کلمات خوششان نمیآید و دوست دارند زبان را تکصدا کنند اما زهی خیال باطل که کلمه هیچوقت تکصدا نمیشود. امید از منظر زبانشناختی باختین همواره وجود دارد و زنده است. تا کلمه هست، امید هست.
از نگاه لکان، امیال شکل زبانی پیدا میکنند، تمام میلهای ما به شکل زبان در میآیند. مثلا عشق ما به یک همسر، به یک زن در قالب زبان در میآید، در قالب تصاویر تلویزیونی. امروز میگویند، من همسر قدبلند میخواهم؛ فردا میگویند، قدکوتاه میخواهم. امروز میگویند، پولدار میخواهم؛ فردا میگویند، فقیر میخواهم. به همین دلیل شما این همه بحران در عشق دارید چون عشق درگیری زبانی پیدا کرده است |
اما لکان چه میگفت؟ لکان روانکاو است. او در بررسی سیر روان انسان و چگونگی شکلگیری شخصیت انسان به سه مرحله اشاره میکند. چون لکان معتقد بود ناخودآگاه انسان ساختاری شبیه به زبان دارد، او این سه مرحله را در نسبت میان روان و زبان تعریف میکند. «امر واقع» آن بعدی از روان انسان است که هنوز به زبان درنیامده است اما از جایی به بعد روان انسان در نسبت جدی با زبان قرار میگیرد و ما با شکلگیری شخصیت و هویت خود در درون زبان مواجه میشویم. هویت ما ابتدا یک «امر خیالی» و «دگر بنیاد» است. به زبان لکان، وقتی بچه در بغل مادر است دو اتفاق میافتد یکی اینکه کاملا وابسته به سینه مادر است. شیر میخورد، وابسته است و مادر را دوست دارد. اصولا سینه ادامه رحم است. همان آرامشی که در رحم است، در سینه مادر و در آغوش مادر هم هست اما چه اتفاقی میافتد؟ اولین بار که خاله به بچه میگوید عزیزم یا بچه خود را در آینه میبیند، بچه فکر میکند در عین اینکه در آغوش مادر است، مستقل است. آینه باعث میشود شما برای نخستینبار یک تصویر یکپارچه از تنتان به دست آورید. چون کودک تصویر یکپارچه از خود ندارد. آینه این را میدهد اما آینه است و خاله است پس توهم است این نکته اول؛ و دوم آنکه دیگر بنیاد است، بیرون از توست. تو در درون خودت احساس انسجام نداشتی، این در بیرون تو به تو میگوید منسجم هستی. مرحله بعدی شکلگیری روان ما، مرحله ورود کامل ما به دنیای زبان متداول در جامعه یا «امر نمادین» است. وقتی وارد دنیای زبان متداول میشویم، اصولا تمامی هویت ما همان میشود که زبان متداول و دیگران به ما میگویند تو که هستی. بهطور ساده اگر از صبح تا غروب اسمهایی که به شما میدهند را درآوریم مثل مادر، پدر، دیوانه، باسواد، بیسواد، خاله، بزدل، احمق، راننده خوب و... تا ساعت ٢١شب این اسمها را ردیف کنیم، میبینیم که ٠٥ نفر ٠٥هویت به تو دادهاند و این نشان میدهد که هویت ما کاملا دگربنیاد است و ما این را در دنیای زبان که در بستر جامعه وجود دارد، میفهمیم. چه اتفاقی بر سر ما و امیال ما میآید؟ از نگاه لکان، امیال شکل زبانی پیدا میکنند، تمام میلهای ما به شکل زبان در میآیند. مثلا عشق ما به یک همسر، به یک زن در قالب زبان در میآید، در قالب تصاویر تلویزیونی. امروز میگویند، من همسر قدبلند میخواهم؛ فردا میگویند، قدکوتاه میخواهم. امروز میگویند، پولدار میخواهم؛ فردا میگویند، فقیر میخواهم. به همین دلیل شما این همه بحران در عشق دارید چون عشق درگیری زبانی پیدا کرده، ماهیت تصاویر بیرونی به خود گرفته است. ژولیا کریستوا چه میگفت؟ کریستوا برخلاف لکان معتقد بود میل فقط به شکل زبان در نمیآید. زبان وجود دارد، فلسفه وجود دارد. معیارهایش فلسفه، ریاضی، منطق، علوم اجتماعی و امثالهم است اما همیشه یک چیز دیگری در این زبان وجود دارد که این زبان و نظم دنیای بیرون را به هم میزند و آن دریچه امیدی است که در دنیای زبان است و نظم دنیای زبان انسانی را به هم میزند و یک گسست، تَرَک و شکاف ایجاد میکند. آن نیرو نخست نیروی تن شما، نیروی بدن است. الان صدای من و تن صدای من بالا و پایین میشود و مانع خواب شما خواهد شد. چون دقیقا زمانی که جملات من ریتم ثابت پیدا میکنند با تن صدای من به هم میریزند. ویژگی آدمهای افسرده از نگاه کریستوا چیست؟ کریستوا روانکاو بود و میگفت ویژگی آدم افسرده این است که قادر نیست انرژی تنش را در زبان نشان دهد. به همین دلیل صدایی خفه از او بیرون میآید، مورمور میکند و شما نمیدانید آدم افسرده چه میگوید اما انسان امیدوار انسانی است که نیروی تَنَش در مرحله اول و البته نیروی شعر، نیروی اسطوره، نیروی خاطره، نیروی تن، نیروی خدا در زبانش میریزد. اینجاست که میگفت زبان تجلی دو امر است: «امر نشانهای» همان نیروی تن، نیروی خدا، نیروی اسطوره، نیروی خاطرات، نیروی عشق، نیروی محبت، نیروی دوستی، نیروی مراقبت و... «امر نمادین» که همان نیروی عقلانیت متداول است. وقتی این دو در هم میریزند، انقلاب در زبان اتفاق میافتد، انقلابی که شعر باعث آن شده، اینجا کریستوا به ما چه میگوید؟ میگوید اگر چه زندگی نظم متداول پیدا میکند اما ما باید دایما این نظم متداول را حداقل به شکل زبانی به هم بزنیم و این آغازگاه امید است از نگاه کریستوا. به همین دلیل منازعه دایمی در زبان ما وجود دارد. منازعه نیروی شعر و نیروی فلسفه، در بستر جامعه هم بوده، در کل تصمیمگیریهایمان هم این بوده، خوشبختانه ما آدمهایی هستیم که به هرحال از خوشبختی یا بدبختی تاریخی در بستری زندگی میکنیم که هم نیروی عقل داریم و هم نیروی دین. فضای جامعه ما بیشتر از آن چیزی بود که حتی باختین میگفت که تکثر واژگان است. ما در این فضا با مسالهای به نام «تنوع فرهنگی» زندگی میکنیم نه فقط تکثر؛ تکثر میتواند ٠١ دیدگاه باشد اما همه متعلق به عقل یا امر نمادین باشد، میخواهیم ازدواج کنیم، هم دوست داریم برادپیت باشد، هم دوست داریم درَش فرد دیگری باشد. این نگاه؛ نگاه کریستوایی بود. منطق درونی امید حاصل وجود یک منازعه در درون ذهن و زبان و بافت گفتمانی یک جامعه است. جنگ دایمی، منازعه دایمی و گفتوگوی دایمی امر نشانهای است که نمونه مثالی آن شعر و لالایی مادر است و امر فلسفی است. فردی پول ندارد اما در عینحال صدای لالایی مادر در خانه میآید. عقل میگوید: یتیم است، فقیر است اما لالایی مادر میگوید: زندگی کن و همه چیز پول نیست. بیپولی سردت میکند و زندگی را در تو میکشد اما لالایی مادر گرم است و به تو توان زندگی میدهد. تا این منازعه هست، امید هست.
خندهای در باغ درون
تصمیمات بزرگ جامعه را با آدمهای شاد بگیرید
۳متفکر بعدی که از آن سخن خواهم گفت فیلسوف آمریکایی آلفونسو لینگس است. او میگفت: امید یعنی حرکت برخلاف شواهد و قرائن، امید همیشه علیه واقعیت است. من امیدوارم تو عاشق من شوی درحالیکه هیچ شواهد کافی برای آن وجود ندارد. تمام شواهد علیه این است که تو عاشق من شوی اما من امیدوارم تو عاشق من شوی. امید یعنی حرکتکردن علیه شواهد. ما با یک شکاف و گسست در درون واقعیت روبهرو میشویم که امید شکل میگیرد به همین دلیل ما نمیدانیم امید را از کجا میآوریم امید فقط میآید. آدمهای امیدوار هم هیچ تمایز و برتری بر آدمهای ناامید ندارند. آدمهای امیدوار صرفا امیدوارند و هیچچیز دیگری نیست. انسان امیدوار آدمی است که از قدرت تولد دایم برخوردار است. انسان امیدوار مثل آدمی است که میتواند در زندگیاش خودش را تبدیل به کودک کند و دایما تبدیل به کودک میشود. ما دایما از کودکیها میترسیم. این همان چیزی بود که «اریک فروم» میگفت: منازعه بین امنیت و آزادی در تاریخ. میگفت: ما که در پیوند با طبیعت زندگی کردهایم، در پیوند با خدایان بودهایم، در پیوند با جامعه بودهایم، دوست نداریم این امنیت را از دست بدهیم. در جهان جدید آزادی زیاد شده و ما فکر میکنیم آزادی باید داشته باشیم ولی باز هم گریز از آزادی داریم و دلمان میخواهد به آن امنیت، به آن طبیعت، به آن جامعه، به آن وابستگی و به آن تعلق برگردیم.
از نگاه لینگس، امید یعنی تبدیل شدن به کودکی، کودکی یک آدم آزاد و وارسته در منطق تعلیم و تربیت است. کودکشدن شجاعتش از کجا میآید؟ شجاعت حیوانی است، چیز عجیبی نیست، انسانها هم مثل تمام کودکانی که در جهان خلق میشوند وقتی وارد جهان میشوند با امید طبیعی روبهرویند. بزرگ میشوند، رشد میکنند، اگر این امید نباشد میمیرد. از یک شجاعت حیوانی برخوردار است. این شجاعت حیوانی درواقع امیدی است که ما میتوانیم به آن تکیه کنیم. حالا شادی از کجا میآید؟ از نگاه لینگس شادی یعنی جامعهای که آنقدر محیط را برای آدمهایش فراهم کرده تا اینها بتوانند دایما موفق باشند. چرا موفقیت شادی میآورد؟ وقتی شما به سمت موفقیت میروید در ابتدا خیلی سخت است. میگوید: انسانی که موفق میشود وقتی به آن بالا میرسد تمام سختیها را پشتسر گذاشته برایش آسان میشوند. بیخوابیها و دردها و رنجها را همه در کنکور کشیدهایم اما بعد که نتیجه آمد و قبول شدیم همه فکر کردیم که آن روزها و آن لحظات چقدر لحظات خوبی بود که من درس خواندم. حالا چه اتفاقی میافتد؟ میگوید: اگر انسانی نخواهد با بالگرد به اورست برود مثل آدمهایی که بدون کنکور به دانشگاه میروند، اگر بارها و بارها موفقیت را تجربه کند به چه انسانی تبدیل میشود؟ به انسانی تبدیل میشود که فکر میکند این گسترههای تلخ زندگی گسترههای واقعیتند. به همین دلیل هرچقدر شما واقعیت را بیشتر بپذیرید جهانتان بزرگتر میشود. شادی یک بینش است یک قدرت دیدن است. قدرت دیدن آدمهای محتاط با آدمهای شاد چه فرقی دارد؟ آدم محتاط عاقل است، عقلانی میاندیشد و به جهان نگاه میکند، جهانش محدود است، فقط تا یکحدی حرکت میکند به همین دلیل به ما میگوید: هیچ تصمیم بزرگی را با آدمهای عقلانی نگیر، تصمیمات بزرگ جامعه را با آدمهای شاد بگیرید، آدمهای شاد به دلیل موفقیت جهان را در گسترهاش تجربه کردهاند و تمام این تلخیهای جهان و این رنجها برایشان زیبا و واقعی است. اگر این اتفاق افتد چه بهوجود میآید؟
از نگاه لینگس، امید یعنی تبدیل شدن به کودکی، کودکی یک آدم آزاد و وارسته در منطق تعلیم و تربیت است. کودکشدن شجاعتش از کجا میآید؟ |
شما دارای ذهن شاد هستید، ذهنی که گشوده بر واقعیت است. به همین دلیل هر اتفاقی که در واقعیت بیفتد شما به دلیل اینکه با واقعیت و لایههای متفاوت آن آشنا شدهاید، بزرگ شدهاید، پذیرش آن جنبه از واقعیت را دارید. جمله مشهور یونگ را ببینید: من دنبال انسان کامل نیستم، دنبال انسانی هستم که مجموعهای است از سیاهیها و سفیدیها. انسان کامل این است: مجموعهای از زشتیها و خوبیها. ذهن شاد ذهنی است که میتواند مجموعهای از زشتیها و زیباییها را به دلیل تلاشهای متعدد در زندگیاش بشناسد، اینگونه آدم؛ آدم شادی است، اینگونه تفکر؛ تفکر نیچهای است که از ذهن شاد صحبت میکرد. در مقابل هم ذهن معمولی، عقلانی یا ذهن محتاط است. پس انسان هر چه بیشتر موقعیتها را تجربه کند شادتر است و جالب اینکه شادی، رفتن به سمت ارزشهای جدید نیست، شادی این نیست که ما به سمت اندیشههای جدید برویم، فیلسوفتر شویم، شادی یعنی پذیرش بیشتر واقعیت.
اصولا شادی از جنس نسبت شما با واقعیت است، شما هرچه بیشتر واقعیت را تجربه کنید انسان شادتری هستید. پس شادی باعث میشود که ما بیش از هر ایدهآلی به خود واقعیت عشق بورزیم.
برداشت دیگری که لینگس از انسان شاد و امید مطرح میکند به بحث خنده بازمیگردد. خنده یعنی عدماستمرار، یعنی گسست در واقعیت، خنده یعنی خلق صدای تازه در واقعیت. چرا خنده مهم است؟ به زبان لینگس وقتی با کسی میخندید آنرا از جنس خودتان میدانید، وقتی کسی را میبینید و نمیتوانید به او بخندید آدم ناآشنایی است. پس خنده مقدم بر زبان است. صرف خنده یعنی دوستی، البته خندهای که از شعف درون باشد، از جنس خندههایی که من بارها در وجود مادران دیدهام که در اوج خنده گریهای هم در چشمانشان هست. آدمی که باغ درون دارد و از درون میخندد تنها به این میاندیشد که من یک انسان را دیدم با آن انسان خندیدم و یک لبخند در درون آن آدم ایجاد کردم. قهرمانان جامعه قهرمانانی هستند که بیش از همه میخندند، قهرمانان جامعه قهرمانانی هستند که پس از برگشت از مبارزه بیش از هر چیز در سکوت میخندند و خنده و سکوت بین آنها انقلاب را ممکن میکند.
تصویر بعدی که لینگس از امید میدهد تصویر خانه است. خانه محل قرار، محل پذیرایی، محل صمیمیت است. خانه به زبان «لویناس» از حالات هستیشناسی انسان است. لویناس میگفت: کار این نیست که به شما درس انبارگری بدهم. پول درآور، انباشت کن، در حساب بانکیات بریز. کار یعنی توان گرفتن جایی یعنی یک خانه، توان چیدن تعدادی وسیله در آن تا خانه شکل گیرد و آماده پذیرایی شود. خانه یعنی مکان پذیرایی. انسان کار میکند تا مجهز به توان پذیرایی شود. پذیرایی یک زبان و مناسک و یک غونغون کردن هم دارد یعنی غونغون میزبانی، کسی وارد شود، سلام، حالت خوبه، بفرما بنشین و چایی و... خانه یعنی پذیرایی از مهمان، اینکه در خانه باز شود و دوستی وارد آن خانه شود و این یعنی امید، امید حاصل از گشودهبودن بر دیگری و گشایش دیگری بر تو.
امید به مثابه کارناوال
کارناوال به شما یادآوری میکند که جامعه تلفیقی از امید و فقدان امید است
۴گاه دیگر به امید به دید انسانشناس معاصر استرالیایی «مایکل تاسیگ» و اندیشههای او مربوط است. او امید و شادی را با تصویر کارناوال بیان میکند. تصویر شادی یعنی کارناوال. کارناوال اصطلاح باختینی است. در گذشته جشنی در دنیای غرب بود که مردم به آن میگفتند: کارناوال. یک روز از سال پادشاه در کنار مردم مینشست و یک دلقک در تخت پادشاه و برای آن روز پادشاهی میکرد. وضع کارناوال وضعیتی بود که مردم در شادی دایمی با هم بودند، همه با هم برابر بودند، هیچ اختلافی وجود نداشت. مثل جشنهایی که از پیروزی انتخابات، مسابقات ملی و... در شهرها میبینیم و به آن کارناوال میگویند. از دیدگاه «تاسیگ» کارناوال یعنی شادی. تاسیگ معتقد بود میتوان به کارناوال نگاه منفی هم داشت، یعنی آن را یک سوپاپ اطمینان دید که خشم جامعه را خالی میکند و حاکمان میتوانند در روز بعد به کار خود ادامه دهند. یعنی کارناوال باعث میشود واقعیت به نفع قدرت و قدرتمندان بازسازی شود. این نگاه و تصویر منفی به کارناوال است. اما نگاه مثبت هم میشود داشت. کارناوال یعنی مناطق مستقل موقت. یعنی مناطق آزاد موقت، مثل مناطق آزاد اقتصادی که میسازند. این میتواند در روح جامعه هم باشد؛ در اخلاق، آداب و مناسک اجتماعی جامعه هم باشد. میگوید: کارناوال، آزادی همبسته با وابستگی است، موقت است و دوباره به روح اجتماعی برمیگردد. این تصویری است که از جامعه دارد. جامعه تصویری از ناامیدی و امید است. اینها همیشه با هماند. شما اگر کارمندید و روسایتان زور میگویند، از مدیرتان خوشتان نمیآید، اما همین که یک کارت هدیه ٣٠٠ تومنی میدهند یک کمی نفس میکشید. آخر ماه هم که حقوق میدهند راحت میشوید نفس میکشید. کارناوال به شما یادآوری میکند که جامعه تلفیقی از امید و فقدان امید است.
امید؛ چشمت را بر جهان تازهتری باز کن
ما دایما میل به زندگی را از دست میدهیم، ما دایما تبدیل به آدمهای ناامید میشویم اما...
۵ تصویر دیگر را از اندیشههای «پل ریکور» گرفتهام... ریکور میگفت یکی از مهمترین مسائل ما در زندگی این است که ما دایما میل به زندگی را از دست میدهیم، ما دایما تبدیل به آدمهای ناامید میشویم. این را از فیلسوف مشهور «ژان نابر» گرفته بود. ما بهطور دایم میل به زیستن را از دست میدهیم. یکی از مهمترین اهداف و وظیفههای ما در زندگی این است که ما دایما سعی میکنیم میل به زیستن را در خود احیا کنیم و بتوانیم زندگی کنیم. چگونه میشود این کار را کرد؟ میگفت خیلی ساده است باید برویم به سمت محصولاتی که دیگران خلق کردهاند و دیگری هرچه خلق کرده متوجه آن شویم. در جلوی زندگی دیگران قرار گیریم و البته نه در پشت زندگی آنها. این کتاب، این اثر هنری، سخنرانی، گفتوگو، سبک مدیریتی که از محصولات زندگی دیگران است را ببینیم و بر معنای آن گشوده شویم. البته خوب است این محصولات از جنس کتاب باشند و پر از معنا و نه روزنامهای باشند که با اندکی نگاه از معنا تهی میشوند. باید در جلوی اینها بایستیم. چرا؟ چه اتفاقی میافتد؟ چگونه با این کار میل به زیستن در شما احیا میشود. چگونه؟ اگر گشوده باشید قطعا این کتاب از معانی جدید با شما حرف خواهد زد، این نیازمند گشودگی است، البته این تناقض امید است. عاملی که باعث میشود امید در شما خلق شود خودش جزو پیامدهای امید است. تخیل لازمه انسان امیدوار است در عین حال پیامد امید است. ایستادن در مقابل موضوع، گشودگی لازمه امیدوار شدن است اما در عین حال گشودگی پیامد امیدوار بودن است. وقتی در کتابی گشوده هستید آن کتاب شما را متحول میکند، میل به زیستن را در تو زنده میکند. اگر من بهعنوان یک زن بروم و آثار منیرو روانیپور، زویا پیرزاد و... و این داستانهایی که زنان مینویسند و بسیار زیباست را بخوانم خودم را بر جهانهای جدید گشوده ساختهام. طبیعی است اگر شما با یک متن روبهرو شوید یک افق است، یک گشودگی است، تازگی در زبان است، یک تحول است، یک پرسش است که نهتنها تودهها دارند از زنان حرف میزنند بلکه زنان را تحقیر میکنند. وقتی در اداره میگویند: محیط خالهزنکی است یعنی من به زبانم نگاه زنانه دارم. چه کسی میگوید: فقط زنها خاله زنکیاند؟ مردها هم پر از خالهزنکیاند. اما «این زنها خالهزنکیاند» گزاره جنسیتی دارد. زنانند که فقط حرف میزنند تا آنجا که مرسوم شده در بهزیستیها حرف زیاد است زیرا جمعیت زنانش زیاد است. محیط بهزیستی محیط خالهزنکی است درحالیکه این فقط ویژگی زنها نیست. مردها هم این ویژگی را دارند. هر متن، هر دیدگاه جدید، هر اثر هنری، هر اثر ادبی به زبان پل ریکور جهان جدیدی است که تو را دعوت به ادامه زندگی و زیباییها و پیچیدگیهای آن میکند. متون کارشان دقیقا همین است، خلق امید از طریق گشودن چشمان شما بر جهان جدید.
امید؛ الگوی ادیان، الگوی علم و الگوی ادبیات
ما انسانها جز همدیگر چیزی نداریم
۶ داستان بعدی در مورد امید داستان
«ریچارد رورتی» فیلسوف مشهور آمریکایی است. در یکی از مقالات خود درخصوص الگوهای رستگاری از سه الگوی رستگاری گفته که سه الگوی امیدند. الگوی رستگاری نخست الگوی ادیان بود. الگوی دوم الگوی علم و الگوی سوم ادبیات است الگوی قصه، الگوی روایت، الگوی داستان شد. این الگوی رستگاری نخست بود. الگوی رستگاری دوم الگوی علم بود که حاصل یک رابطه شناختی با یکسری گزارههای قابل شناخت است. علم کارش این است که یک رابطه شناختی برقرار میکند میان شما با یکسری گزارههای قابل شناخت و از طریق این گزارهها به تزریق امید در درون شما میپردازد. «لیوتار» در کتاب وضع پستمدرن به شرح همین وعدههای علم میپردازد، قصه توسعه، قصه رفاه، قصه تأمین اجتماعی و از این طریق به شما وعده رستگاری میدهد، وعده امید میدهد. اما الگوی رستگاری سوم؛ رورتی معتقد است جای مهمی که شما میتوانید یک اخلاق تازه پیدا کنید، یک ایده رستگاری تازه، یک امید تازه، یک راه نجات تازه برای انسان پیدا کنید ادبیات است. ادبیات یک درس به شما میدهد و هیچچیز دیگری نیست و آن درس این است که به شما میگوید ما انسانها
تکیه گاهی جز همدیگر نداریم. اگر همین را از ادبیات یاد بگیریم جامعه امیدواری هستیم. ما انسانها تکیه گاهی جز همدیگر نداریم. ادبیات، قصهها و داستانهایی که در ادبیات هستند آغازگر امید و رستگاری در جهان امروزی هستند و یک دنیای تازهای از اخلاق و امید برای ما طراحی میکنند.
امید یعنی رابطهها
ما گرفتار نویز در روابط هستیم
۷ «میشل سرس» فیلسوف فرانسوی، مؤلف و مورخ فرانسوی تصویر دیگری از امید میدهد. میگوید: امید یعنی رابطه، امید چیزی نیست جز رابطهها. او معتقد است بهجای آنتولوژی و این همه بحث درخصوص هستیشناسی باید به بحث دسمولوژی بپردازیم. دسمو لغت یونانی است به معنای رابطه، به سمت رابطه برویم. چرا؟ به اعتقاد سرس، بزرگترین مشکل انسان در جهان و آنچه انسان را ناامید میکند یکی پارازیت است و یکی نویز noise. انسان گرفتار پارازیت است. انسان گرفتار نویز است. مثال سادهای میزنم؛ اگر زن و مردی از شما درخواست کمک کنند شما در مقابل درخواست کمک چه کار میکنید؟ مهمترین کاری که اتفاق خواهد افتاد احتمالا این است: آقایی که میخواهد کمک کند یا به سمت کمک به مرد میرود یا به سمت کمک به زن میرود. درحالیکه امید، رستگاری انسان و کمک نیازمند این است که ما در وضع ارتباطات انسانی باشیم، فاقد جنسیت باشیم، نگویم این زن است به آن کمک کنم و این مرد است به آن کمک کنم. به همین دلیل مهمترین سوال ما در جهان امروزی این است چهکسی میتواند واسطه کمک باشد؟ چه کسی میتواند واسطه کمک شود؟ میانجی کمکشدن و واسطه کمکشدن به تحقق روابط انسانی وابسته است و مهمترین مشکلی هم که در روابط انسانی وجود دارد همین است که ما گرفتار نویز در روابط هستیم.
امید؛ سرشارکردن و پربارکردن حال
امید یعنی اینکه زمان حال سرشار شود، امید رفتن در آینده یا به گذشته نیست
۸. انسانشناس استرالیایی «غسان هیج» (Ghassan Hage) متفکر بعدی است که از امید برای ما سخن گفته است. تصویر او از امید تصویری است که «پیر بوردیو» گفته است. بوردیو جامعهشناس مشهور فرانسوی است. هیج میگوید: ما دو نوع امید داریم؛ امید مثبت و امید منفی. پرسش یک جامعهشناس نباید این باشد که یک جامعه آیا امید میدهد یا نمیدهد؟ پرسش باید این باشد چه نوع امیدی میدهد؟ ممکن است نوع امیدی که میدهد خودش از جنس انفعال باشد، از جنس ناامیدی باشد، بهخصوص امیدهایی که به شما میگویند فعلا صبر کن در آینده بهتر میآید. این چیزی بود که اریک فروم میگفت امید نیست ایمان داشتن به آینده یا گذشته است. از نگاه اریک فروم امید یعنی اینکه زمان حال سرشار شود، امید رفتن در آینده یا به گذشته نیست.
امید یعنی سرشارکردن و پربارکردن حال و افق تازهای درحال خلق کردن. غسان هیج میگفت این امید منفی است. اما یک امید مثبت هم داریم، همانطور که پیر بوردیو به زبان ساده میگفت. بوردیو میگفت: انسانها بزرگترین دغدغهشان این است که «بودن» (being) خود را زیاد کنید. در کتاب «تأملات پاسکالی» این بحثها را مطرح میکند. انسانها بیشترین گرایش را دارند به اینکه being و بودن خود را در جهان زیاد کنند. بودن در جهان زیاد شود یعنی سرمایه نمادین بیشتری داشته باشند.
سرمایه نمادین بیشتر که ترکیبی است از قدرت اجتماعی، قدرت مادی، قدرت فرهنگی و روابط اجتماعی. سرمایه نمادین بیشتر یعنی بودن بیشتر، یعنی امید بیشتر. پس انسانها دوست دارند در جامعه به بودن خودشان بیفزایند. به اعتقاد بوردیو مسأله شکسپیری «بودن یا نبودن، مسأله این است»، مسأله انسانها نیست، بودن پرسش انسانها نیست. انسانها بهدنبال این هستند تا میتوانند بگیرند، نمیخواهند پرسش کنند، میخواهند بودنشان را زیاد کنند و بودنشان کجاست؟ سرمایههایشان است و با همین سرمایهها برای بهدست آوردن سرمایه بیشتر تلاش میکنند. سرمایه اجتماعی نمادین بیشتر یعنی بودن بیشتر و یعنی امید بیشتر.
پرسش یک جامعهشناس نباید این باشد که یک جامعه آیا امید میدهد یا نمیدهد؟ پرسش باید این باشد چه نوع امیدی میدهد؟ ممکن است نوع امیدی که میدهد خودش از جنس انفعال باشد، از جنس ناامیدی باشد، بهخصوص امیدهایی که به شما میگویند فعلا صبر کن در آینده بهتر میآید. این چیزی بود که اریک فروم میگفت امید نیست ایمان داشتن به آینده یا گذشته است. از نگاه اریک فروم امید یعنی اینکه زمان حال سرشار شود، امید رفتن در آینده یا به گذشته نیست |
امید؛ نیکی بدون چشمداشت و داستان گفتن
کارهای نیک باید فورا به فراموشی سپرده شوند تا هرگز بخشی از جهان ما نشوند، عادی نکنیم، مبتذل نکنیم، پیشپا افتاده و دم دست نکنیم.
۹آخرین تصویر از هانا آرنت است. آرنت در «در اعصار ظلمانی» به ارایه ١٠ تصویر یا داستان از امید میپردازد، اما قبل از آن در کتاب «وضع بشر» هم یک تصویر جالب از امید میدهد: امید یعنی نیکی کردن. اما نیکی کردن به چه شکلی؟ میگوید: نیکی زمانی نیکی است که محسوس نباشد. همین که بگوید من نیکی کردم تبدیل به شهروند خوب شده است. ضرورت نیکی پوشیده ماندنش است. پنهان ماندنش است. کارهای نیک باید فورا به فراموشی سپرده شوند تا هرگز بخشی از جهان ما نشوند، عادی نکنیم، مبتذل نکنیم، پیش پا افتاده و دمدست نکنیم. نگوییم طرف خیر مدرسهساز است او را بالا بیاوریم و از او تقدیر و تشکر کنیم. این یعنی دمدست کردن نیکی، نیکی هم فقط خیران مدرسه نیست. میشود خیران سواد هم بود، میشود خیر علم هم بود، برویم در روستاها و شهرها مفت درس بدهیم. حتما باید پول بدهند برای سخنرانیکردن و خیلی چیزهای دیگر! میشود رفت در بوشهر، سیستانوبلوچستان و خیلی شهرهای دیگر و به این مردم آموزش داد تا به جلو بروند. تصویر دوم آرنت از امید تصویر داستانگویی است که در کتاب «در اعصار ظلمانی» به شرح آن میپردازد. امید یعنی داستان بگو، قصه بگو از خودمان، از آدمها، از درد و رنجهایی که وجود دارد. به اعتقاد آرنت، مهمترین چیزی که میتواند انسان را از ظلمت نجات دهد سخن گفتن از دوستان و نزدیکان است. قصههای انسانها را گفتن، درد و رنجها را آوردن در جلوی چشم آدمها. داستان یعنی ما آدمها دلبسته و وابسته هم هستیم. داستان گفتن از همدیگر یعنی ما وابسته هم هستیم، ما عاشق هم هستیم. در کتاب خودش ١٠ نکته میآورد از بنیامین، یاسپرس، هرمان بروخ، رزا لوکزامبورگو... و سعی میکند با هرکدام از این قصهها از دوستانش یک امکان تازهای برای زیستن به ما بدهد. در ابتدا از لسینگ میگوید. از نگاه لسینگ، دوستی امید است. دوستی، دوستداشتن. تصور کنید این طرف نظامیان دارند شلیک میکنند و آن طرف مردم دارند کشته میشوند و فکر کنید در صحنه منازعه و درگیری یک دفعه آن کسی که کلاهخود بر سرش است کسی دست به شانهاش میزند، کلاهش را بالا میزند میبیند دوستش است. این پایان خصومت است. چون این دو نمیتوانند همدیگر را بکشند، همدیگر را میبوسند، بوسیدن و در آغوش گرفتن. آدمی که دارد میزند به مردم، آن طرف مردمند، همین که شما دوستی را کشف کنید و به یاد دوستان بیفتید از خودتان فراتر میروید. از عادات، از وظیفههایی که برایتان تعیینشده و قیدوبندهایی که برایتان گذاشتهاند. از نگاه یاسپرس مهمترین چیزی که امید میآورد ارتباطات بیحد و حصر است. در ارتباط و در رابطه و در دوستی حد و مرز قایل نشو، اگر به شما گفتند یاد بگیرید مد روز باشید یاد بگیرید مد روز نباشید. یاد بگیرید مطابق مد روز روابط کنترل شده نباشید. یاد بگیریم برویم به سمت ارتباطات بیحدوحصر، با همدیگر دوست باشیم. هرمان بروخ میگوید: نجات و فریاد رسی انسانی یکی از راههای امید است، فریاد رس باشید. تصویر دیگر آنکه نقل قول امید میآورد. سوال بنیامین اینگونه بود، «چگونه میشود به گذشته بپردازیم به شکلی که یک افق در آینده ایجاد کند که وابسته به گذشته نباشد؟» رزا لوکزامبورگ هم میگوید: انقلاب. در حوزه سیاست دو راهکار داریم یکی پیشرفت و یکی بحث انقلاب است.
عشق و امید
تو غنی هستی پس میبخشی؛ چون بخشندهای غنی هستی. عشق یعنی بخشندهبودن. از چه میبخشی؟ از درون خودت، از احساست، از عاطفهات، از وقتت، از ذهنت، از زبانت، از اندیشهات. میبخشی برای اینکه دیگری را غنی کنی، چیزی نمیدهی برای بخشیدن، خودت را میبخشی.
۰۱ آخرین قصهای که از امید خواهم گفت، قصه اریک فروم است. فروم میگفت: در جهان امروز بزرگترین درد ما و بزرگترین چیزی که باعث شده ما امیدمان را از دست بدهیم این است که از همدیگر جدا شدهایم. ما مثل آنچه افلاطون میگفت دو نیمه بودهایم: زن و مرد. با افتادن در این جهان از هم جدا شدیم. چرا دردآور است؟ به اعتقاد فروم احساس شرمی که هنگام نگاهکردن زن و مرد به همدیگر به آنها دست میدهد به خاطر آن نیست که ما لخت هستیم و احساس شرم داریم. شرم ما از این است که میتوانیم از همدیگر سوءاستفاده کنیم، تو زنی من مرد هستم، تو مردی من یک مرد دیگرم، تو زنی من یک زن دیگرم. امکان سوءاستفاده کردن وجود دارد. تنها راهحلی که وجود دارد برای اینکه ما به هویت انسانی خودمان برگردیم، وحدت دوباره است.
فروم میگفت: در جهان امروز بزرگترین درد ما و بزرگترین چیزی که باعث شده ما امیدمان را از دست بدهیم این است که از همدیگر جدا شدهایم |
اما وحدت دوباره نه از طریق پیوستن به توده ملت، نه از طریق پیوستن به یک حزب، نه از طریق پیوستن به یک کار و نه از طریق حتی پیوستن به هنر و در آنسو از طریق پیوستن به موادمخدر و... چراکه در اینها به وحدت به دیگری نمیرسی، به وحدت به خودت هم نمیرسی، فقط چند لحظه جهان را حذف میکنی و بعد که مستی پرید دوباره برمیگردی. اما جهان در مقابل تو قویتر ایستاده است. تنها یک راه برای وحدت وجود دارد و آن عشق است. چه عشقی؟ نه عشق مازوخیسم، نه عشق سادیسم و نه عشقهای منفی دیگر. نه اینکه خودت را در دیگری حل کنی و نه اینکه بر دیگری ظلم کنی و سلطه بر او بگیری که در بیشتر روابط خانوادگی ما هست. عشقی که میپسندد و امیدوارکننده است، عشق مبتنی بر نثار کردن است. عشقی که مبتنیبر این ایده نیست که ما معشوق باشیم. چون ما آدمها عادت کردهایم بیش از آنکه عاشقی کنیم در جایگاه معشوق باشیم. بیشتر سوال میپرسیم چه چیزی را امروز بیشتر دوست دارند تا من هم مثل او شوم که دوستم بدارند. اما اگر عاشقی کنیم و از طریق عشق ورزیدن خود را شایسته قرار گرفتن در جایگاه معشوق کنیم، توانستهایم عشق را درک کنیم. چه عشقی؟ عشقی که میگوید خیلی ساده است. مبتنیبر ایثار است. ایثار چه چیزی؟ مگر پول داری که بخواهی ایثار کنی! میگوید: نه پول داری که بدهی و نه میخواهی خودت را مثل عارفان نابود کنی. عشق خیلی ساده این است تو غنی هستی پس میبخشی؛ چون بخشندهای غنی هستی. عشق یعنی بخشنده بودن. از چه میبخشی؟ از درون خودت، از احساست، از عاطفهات، از وقتت، از ذهنت، از زبانت یا از اندیشهات میبخشی برای اینکه دیگری را غنی کنی، چیزی نمیدهی برای بخشیدن، خودت را میبخشی و وقتی خودت را میبخشی love made love، عشق؛ عشق میآورد، امید؛ امید میآورد، رستگاری؛ رستگاری میآورد، اگر رستگاری در انسان دیگری ایجاد کنی طبعا آن عشق و امیدی که به آن انسان دادهای آن عشق و امید هم به شما رستگاری میدهد.
* جامعهشناس
انتهای پیام/