آلفونس دوده در آیینه کتاب «مرد کوچک»
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، انتشارات افق که از ناشران مطرح در زمینه ادبیات داستانی است، رمان «مرد کوچک» اثر آلفونس دوده را با ترجمه محمود گودرزی راهی بازار نشر کرده است. «مرد کوچک» اولین عنوان از مجموعه «افق کلاسیک» است که انتشارات افق به ادبیات کلاسیک جهان اختصاص داده و در قالب آن رمانها و داستانهای کلاسیک جهان را منتشر میکند.
آلفونس دوده در ۱۵ سالگی به پاریس رفت و به نوشتن داستان، نمایشنامه و شعر پرداخت. او که در سبک جزء طبیعتگرایان شمرده میشود، با نگاهی احساسیتر به موضوعها نزدیک میشود و معتقد است که نویسندگانی که دقت خود را بر زشتیها متمرکز ساختهاند، جهان را بد شناخته و بد تعبیر کردهاند. دوده با کتاب «داستاننامههای آسیای من» مشهور شد. «قصههای دوشنبه»، «همسران هنرمند»، «شاهان در تبعید»، «کشیش»، «سافو»، «تارتارن بر جبال آلپ» و «بندرگاه تاراسکون» از دیگر آثار دوده هستند.
دوده برای خلق رمان «مرد کوچک» از تجربههای واقعیاش در زندگی الهام گرفت، وقتی در آغاز جوانی برای تأمین معیشت خانوادهاش راهی پاریس شد. حالا در این رمان دانیل قهرمان داستان که سودای احیای خانه پدری را در سر دارد، باید در محیط رنگارنگ شهر پاریس از دو راهی عشق و هوس یکی را انتخاب کند و به رنجهای خود پایان دهد. که بیشباهت به زندگی خود نویسنده نیست.
«مرد کوچک» یکی از رمانهای بزرگ ادبیات فرانسه است که درباره احساسات و عواطف انسان در جامعهای شلوغ و پرآشوب است که متشکل از دو بخش اصلی که هر کدام از این بخشها به فصلهای کوتاه با عنوانهای مجزا نامگذاری شدهاند.
این کتاب که از زبان اصلی اثر یعنی فرانسوی به فارسی ترجمه شده است، در 306 صفحه در قطع رقعی با قیمت 36 هزار تومان وارد بازار کتاب کرده است.
انتشارات افق که در سال ۱۳۶۹ تأسیس شد و تا ۱۲ سال کتابهایی اغلب برای کودک و نوجوان منتشر میکرد. از سال ۱۳۸۱ فعالیت خود را با انتشار ادبیات بزرگسال گسترش داد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
آن شب بیشک پاریسی حاوی بیشماری پس از بازگشت به خانه، حین نشستن سر میز غذا با خود گفته بودند: «امروز چه مرد کوچک و عجیبی دیدم!»
واقعیت این است که فسقلی با آن موهای بسیار بلند، شلوار کوتاه، گالشها، جورابهای آبی، سر و وضع شهرستانی و آن طرز راه رفتن که خاص افراد کوتاه قامت است بیشک سرتاپا مضحک بود.
از قضا یکی از روزهای پایانی زمستان بود، یکی از آن و روزهای روشن و به نسبت گرمی که در پاریس بیشتر از خود بهار بهاریاند. گروه بیشماری از آدمها بیرون بودند. اندکی حیران از آمدوشد پرسروصدای خیابان، محجوب و خجول در امتداد دیوارها پیش میرفتم. به من تنه میزدند میگفتم: «ببخشید!» و سرتاپا سرخ میشدم. همچنین مراقب بودم جلوی مغازهها نایستم و بههیچعنوان حاضر نبودم مسیر را بپرسم. از خیابانی میرفتم سپس از خیابانی دیگر همیشه مستقیم. نگاهم میکردند. از این موضوع بسیار معذب میشدم. افرادی بودند که پشت سرم برمیگشتند و چشمهایی که حین عبور از کنارم می خندیدند؛ یکبار شنیدم زنی بزنی دیگر گفت: «این را ببین.»
این جمله باعث شد سکندری بخورم. یکی دیگر از چیزهایی که خیلی معذبم میکرد نگاه پرسشگر مأموران پلیس بود. سر نبش هر خیابان این نگاه ساکت منحوس کنجکاوانه به من دوخته میشد و وقتی رد میشدم همچنان آن را حس میکردم که از دور تعقیبم میکرد و کمرم را میسوزاند. در کنه وجودم اندکی احساس نگرانی میکردم.
انتهای پیام/4072/4028/
انتهای پیام/