آمبولانس پنج ضلعی؛ داستان امدادرسانی در کربلای 5
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات کتاب گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، نوزدهم دیماه 1365 یادآور آغاز عملیات کربلای 5 است. عملیاتی که تبلور جانفشانی رزمندگان اسلام در شرایط سنگین روانی پس از ناکامی در کربلای 4 بود. با توجه به آثار نامطلوب عملیات کربلای 4 لازم بود عملیاتی طراحی شود که پیروزی آن تضمینشده باشد و از جنبه نظامی و سیاسی نیز تأثیرگذار باشد.
این عملیات در ساعت 1:35 بامداد با رمز مقدس یازهرا (س) آغاز شد و پسازآن، نیروهای بسیجی و سپاهی یورش خود را به استحکامات گسترده و پیچیده دشمن بعثی در شرق بصره آغاز کردند.
12 کیلومتر پیشروی بهطرف بصره و آزاد کردن 150 کیلومترمربع، آزادسازی پاسگاههای بوبیان، شلمچه، کوت و خیّن، آزادسازی 14 کیلومتر از جاده شلمچه به بصره، آزادسازی جزایر بوارین، فیاض و امالطویل، انهدام بیش از 80 فروند هواپیما و 700 دستگاه تانک و نفربر و 1500 دستگاه خودرو از نتایج این عملیات گسترده بود. ضمن اینکه 81 تیپ و گردان مستقل دشمن منهدم شده و 24 تیپ و گردان مستقل نیز آسیب کلی دیدند و تعداد 40 هزار نفر کشته یا زخمی و 270 نفر نیز اسیر شدند.
انتشارات روایت فتح در ادامه روایت وقایع و خاطرات کمتر شنیدهشده دفاع مقدس، خاطرات «حمید بور بور» از این عملیات را به قلم «قدسیه پایینی» به رشته تحریر درآورده است. این کتاب که با عنوان «آمبولانس پنجضلعی» تدوین شده، خاطرات سرهنگ«حمید بوربور» از ابتدای دوران دفاع مقدس تا انتهای آن را در دو عرصه متفاوت به نمایش میگذارد: رانندگی آمبولانس و پدافند هوایی ارتش. پیشازاین در ادبیات روایی دفع مقدس به هیچیک از این دو موقعیت بهدرستی پرداخته نشده بود. در نگارش این خاطرات تلاش شده است بهگوشهای از این دو وجه مغفول پرداخته شود تا نگاه جدیدی را برای خواننده به تصویر بکشد.
وجه دیگر این خاطرات، در کنار هم قرار گرفتن فضای رزمندگان بسیجی و افسران ارتشی در سیر زندگی راوی است که در کنار نشان دادن تفاوتهایی که آداب و خلقوخوی حاکم بر این دو فضا وجود دارد، یکسانی خواستهها و آرمانهای هر دو را در پیروزی اسلام به رخ بکشد.
حمید بوربور در 1345 در ورامین به دنیا آمد. بعد از اخذ دیپلم در سال 1364 به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد و در طول دوران دفاع مقدس و تا یک سال پس از پایان جنگ در مناطق عملیاتی حضور داشته است.
وی سه سال در قرارگاه شهید کشواد در بازسازی بالابرهای کلارک و بوشکار (یدککش هواپیما در فرودگاهها و پایگاههای هوایی) مشارکت داشت.
با پایان جنگ در سال 1371 در دانشگاه علامه طباطبایی و در رشته علوم ارتباطات اجتماعی مشغول به تحصیل شد. وی در سال 1375 در مدیریت انتشارات نیروی هوایی مشغول پژوهش و تحقیق برای نگارش و تدوین کتابهای اعجوبه قرن (زندگینامه سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی) و انتخابی دیگر (زندگینامه سرلشکر خلبان شهید یاسینی) و فروغ پرواز (زندگینامه سرتیپ خلبان شهید محمد خضرایی) مشارکت داشته است.
علاوه بر این و در کنار چاپ مقالات گوناگون، به بازنویسی و ویرایش دهها عنوان کتاب در حوزه دفاع مقدس، علوم نظامی، فرهنگی و اجتماعی پرداخته و در سال 1380 موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته علوم ارتباطات اجتماعی با گرایش روزنامهنگاری شده است.
وی از سال 1386 تا 1390 مدیر انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش و سردبیری مجله «صف» (ارگان مطبوعاتی ارتش جمهوری اسلامی ایران) را به عهده داشته است. در سال 1390 بعد از 25 سال خدمت در ارتش به علت عوارض مجروحیت شیمیایی و مشکلات ریوی بازنشسته شد و پس از یک سال مداوا بار دیگر برای مدیریت تدوین کتاب ارتش دعوت به کار شد. ایشان در مهرماه 1368 ازدواج کرده که حاصل آن دو دختر است.
انتشارت «روایت فتح» خاطرات حمید بوربور را در کتاب آمبولانس پنجضلعی در 216 صفحه و در قالب 10 فصل منتشر کرده است. این کتاب به قیمت 18 هزار و 500 تومان در 2 هزار و 200 نسخه منتشر کرده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
اواخر آبان 1365 تبلیغات گستردهای برای جذب نیرو شروع شد که حاصلش تشکیل سپاه یکصد هزارنفری محمد (ص) بود. حتی برادر حمید که قبلاً مخالف جبهه رفتن او بود، داوطلبانه راهی جبهه شد. عملیات کربلای پنج شروع شده بود و هرروز خبر پیروزیهای رزمندگان به مردم میرسید. حمید از پدر و مادرش میخواست که اجازه رفتن به او بدهند، اما آنها خواستند تا یکی از دو برادرش که یکی در شلمچه بود و دیگری در نقده، بازگردند و بعد او برود. همانموقع بود که نامهای به پایگاههای هوایی رسید که کسانی که مایلند به منطقه عملیاتی بروند میتوانند از طریق سپاه یا نیروی زمینی ارتش اعزام شوند.
بعد از آمدن این خبر، حمید همراه چند نفر از همدورهایهای آموزشگاه افسری برای ثبتنام رفتند و بعد از دوندگیهای زیاد قرار شد از پایگاه مالک اشتر عازم جبهه شوند.
پایگاه مالک اشتر خیلی شلوغ بود، همه دنبال راهی میگشتند که زودتر بتوانند به منطقه جنگی اعزام شوند. یکباره در بین آن جمعیت یکی صدا کرد: حمید، حمید بوربور!
حمید به سمت صدا برگشت. شاهرخ سلیمانی بود با علیاصغر بیدی و جمشید افشار پور.
- سلام اخویجان، احوالت؟ کجای کاری الان؟
- تازهرسیدهام، چه خبره اینجا؟
شاهرخ دستش را گرفت و با خود به سمت کارگزینی برد.
- دستت را بده دست آدم کاربلد تا زود به مقصد برسونتت!
حمید تشکیل پرونده داد و قرار شد هفتم بهمن برای اعزام به همین پایگاه برگردد. از دوستانش خداحافظی کرد و قرار گذاشتند موقع اعزام همدیگر را ببینند.
روز اعزام وقتی حمید به پایگاه رسید، بهسختی توانست از بین جمعیت متراکمی که صدای آهنگران بینشان پیچیده بود خودش را به نمازخانه برساند. بعد از نماز سوار اتوبوسهایی شدند که آنها را به پادگان ولیعصر (عج) میبرد.
انتهای پیام/4104/ن
انتهای پیام/