دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 27

در چند قدمی بهشت

محمد بروجردی آن‌قدر به فکر مردم است که همیشه فکر می‌کنم در چند قدمی بهشت است.
کد خبر : 320652
بروجردی.jpg

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید محمد بروجردی معروف به «مسیح کردستان» در سال ۱۳۳۳ در یکی از روستاهای اطراف بروجرد، به دنیا آمد. تحصیلاتش را به دلیل مشکلات مالی نیمه‌تمام گذاشت. در دوران خدمت سربازی، برای دیدار حضرت امام‌ (ره) راهی عراق شد، ولی در مرز دستگیر و به مدت ۶ ماه، روانه زندان شد.


مدتی را در سوریه و لبنان به آموزش نظامی پرداخت. پس از پیروزی انقلاب، مسئولیت اداره سازمان پیشمرگان کرد مسلمان از سوی شهید آیت‌الله بهشتی و مرحوم هاشمی رفسنجانی به او سپرده شد. وی در حوادث کردستان نقش‌آفرینی مؤثری داشت. با شروع جنگ تحمیلی نیز فرماندهی بسیاری از عملیات‌های مسیر پیرانشهر و سردشت را به عهده گرفت. این فرمانده پرتوان دفاع مقدس، سرانجام در اول خرداد ۱۳۶۲ در مسیر جاده مهاباد به نقده بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.


خاطره زیر به نقل از یکی از همرزمان شهید بروجردی، از صفحه 57 کتاب «تکه‌ای از آسمان» نوشته محمد فتاحی است که بر اساس زندگینامه این شهید به نگارش در آمده است:


کار مهمی پیش آمده بود و باید به ارومیه می‌رفتند. سرنوشت عملیات به این رفتن بستگی داشت. محمد گفت:‌ من آماده‌ام. با چی برویم؟


هاشمی گفت: چندتا ماشین با تجهیزات کامل راه می‌اندازیم و می‌رویم.


محمد گفت: نه، قضیه لو می‌رود. نمی‌خواهیم دشمن از چیزی سر درآورد. به‌ علاوه، با ماشین خیلی دیر می‌شود. باید فوری برویم و برگردیم.


هاشمی گفت: ولی با هلیکوپتر هم خطرناک است. مخصوصاً این منطقه که روی همه بلندی‌هایش ضد انقلاب سنگر گرفته.


محمد گفت: باید سریع راه بیفتیم؛ توکل بر خدا. ما به تکلیف‌مان عمل می‌کنیم. بگویید یکی بیاید ما را ببرد. امید به خدا.


با اینکه همه مخالف بودند، اما محمد اصرار داشت که اگر نرویم جان بچه‌ها در خطر است، حتماً باید برویم. این بود که هاشمی بیسیم زد و هلیکوپتر آمد. باران گلوله بود که در دور و اطراف می‌بارید. هلیکوپتر که بلند شد، صدای برخورد گلوله به بدنه آن شنیده شد؛ اما محمد از شدت خستگی سرش را به ستون در گذاشت و خوابش برد. چند لحظه بعد، یکی از تیرها کار خودش را کرد و هلیکوپتر دچار نقص فنی شد. خلبان سعی کرد هر طور شده آن را هدایت کند و از منطقه دور کند.


هاشمی زیر لب ذکر می‌گفت و گاهی هم قربان‌ صدقه خلبان می‌رفت که هر طور شده هلیکوپتر را به ارومیه برساند. او می‌دید که خلبان چه تلاشی می‌کند. صورت او را که غرق عرق بود، می‌دید و لرزش دست‌هایش را و فشاری که به اعصابش وارد می‌شد، حس می‌کرد. با همه اینها چند کیلومتر مانده به ارومیه، هلیکوپتر، کنترلش را از دست داد و به درختی خورد و سقوط کرد.


هاشمی چشم که باز کرد، هلیکوپتر را دید که با سر به زمین افتاده و در هم فرو رفته است. خودش از پنجره به بیرون پرت شده بود. هوش و حواس درست و حسابی نداشت. نمی‌توانست بفهمد چه شده و کجا هستند. از دیدن خودش روی زمین و هلیکوپتر که در هم فرو رفته بود، تعجب کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت، توانست بفهمد که چه شده است. تازه یادش آمد که داشتند به طرف ارومیه می‌رفتند. به‌ یاد شلیک‌های پی‌درپی ضد انقلاب افتاد و حادثه‌ای که برایشان پیش آمد. ناگهان به یاد محمد افتاد. خواست برخیزد و دنبالش بگردد؛ اما سرش گیج رفت و روی زمین افتاد. کمی صبر کرد، بعد روی دو دست نیم‌خیز شد و درون هلیکوپتر را نگاه کرد. محمد و خلبان گیر افتاده بودند. حالا دیگر می‌توانست بفهمد که باید کاری کند و آنها را نجات دهد.دوباره خواست بلند شود. روی دو زانو نشست و چهار دست و پا جلو رفت؛ اما کوفتگی پاها و کمرش آن‌قدر زیاد بود که نتوانست جلوتر برود. در همین لحظه سروصدایی به گوشش رسید. در حالت نیم‌خیز به جلو نگاه کرد. چند نفر روستایی به طرف آنها می‌دویدند. آنها که سقوط هلیکوپتر را دیده بودند، داشتند برای کمک می‌آمدند. هاشمی داد کشید: کمک کنید! زودتر! تو را خدا، زودتر!


وقتی روستاییان به نزدیکی هلیکوپتر رسیدند، با تعجب و حیرت به هلیکوپتری که سرش روی زمین و دمش در هوا معلق بود و به تنه درخت گیر کرده بود، خیره شدند. هاشمی که دل توی دلش نبود، با التماس گفت: چرا ایستاده‌اید، کمکشان کنید. دو نفر داخل هلیکوپتر هستند.


مردها تا یک‌ قدمی هلیکوپتر جلو رفتند. شیشه طرف راست هلیکوپتر شکسته و ستونِ وسط کج شده بود و قسمت زیرین کف بالا آمده بود. مرد جوانی در را گرفت و کشید. خواست آن را باز کند. محمد که بین صندلی و آهن‌های کف، گیر افتاده بود، به مرد جوان لبخندی زد و گفت: خدا خیرتان بدهد. شما هم به زحمت افتادید.


جوان در را کشید، اما در باز نمی‌شد. محمد گفت: اول بروید خلبان را نجات بدهید.


چند نفری که پشت سر جوان ایستاده بودند، به آن طرف هلیکوپتر رفتند تا خلبان را نجات دهند. تنها راه، شکستن شیشه بزرگِ کنار خلبان بود. یکی سنگی برداشت و آهسته شیشه شکسته و خرد شده را از بدنه هلیکوپتر جدا کرد. این کار چند دقیقه‌ای طول کشید اما آنها توانستند خلبان را سالم بیرون بکشند. خلبان گیج و منگ بود. حتی نتوانست خودش را روی زمین نگه دارد و به پشت خوابید.


حالا نوبت محمد بود. همه دور هلیکوپتر جمع شده بودند. نهر کس به هر جا که دستش گیر می‌کرد، می‌گرفت و می‌کشید، اما محمد وسطِ صندلی‌ها و بدنه گیر افتاده بود و پای راستش شکسته بود. هاشمی با هر زحمتی که بود، خودش را کشاند کنار هلیکوپتر. بدنه هلیکوپتر را گرفت و کنارِ آن ایستاد و به آن تکیه داد. با اینکه پاهایش طاقت ایستادن نداشت، سعی کرد بایستد و روستاییان را راهنمایی کند تا زودتر محمد را نجات دهند؛ اما روستاییان کاری از دست‌شان برنمی‌آمد. وقتی از باز کردن در ناامید شدند، هاشمی رو به دو نفر که جوان‌تر بودند کرد و گفت: برادرها، شما دو نفر از این طرف بروید داخل هلیکوپتر. سعی کنید پای دوست ما را از لای آهن‌ها آزاد کنید. فقط مواظب باشید.


یکی از جوان‌ها گفت: خطری ندارد؟ آتش نگیرد؟


هاشمی گفت: نترس. برای چی آتش بگیرد؟ زودتر از اینجا بروید داخل.


دو جوان، یکی پس از دیگری خود را به داخل کشاندند. اول دور و بر محمد را با دقت نگاه کردند. کفه هلیکوپتر بدجوری بالا آمده بود و پای محمد را گیر انداخته بود. جوان‌ها سعی کردند با کندن صندلی محمد را آزاد کنند؛ اما صندلی محکم بود و کنده نمی‌شد. جوان‌ها، زیرِ بازوی محمد را گرفتند و خواستند از روی صندلی بلندش کنند، اما پای محمد بدجوری گیر کرده و درد چهره او را در هم فرو برده بود. هاشمی که یک چشمش به محمد و چشم دیگرش به جوان‌ها بود، داد کشید: چه کار می‌کنید؟ پای این بنده خدا شکسته است! مگر نمی‌بینید چطور درد می‌کشد!


بروجردی با همه دردی که داشت، رو به هاشمی گفت: برادر من! چرا با مردم تندی می‌کنی؟


هاشمی با عصبانیت گفت: آخر ندیدید چطور شما را می‌کشیدند.


محمد گفت:‌ اینها آمده‌اند کمک. دارند همه تلاششان را هم می‌کنند. نباید سرشان داد بکشی.


هاشمی دست بر سر گرفت و آهسته بر پیشانیش زد و گفت: ببخشید. ما که مثل شما نیستیم که در هر لحظه و موقعیتی بر خود مسلط باشیم و حواسمان به مردم باشد. من فقط فکر شما بودم.


در همان لحظه یکی از جوان‌ها چوبی را آورد، اهرم کرد و توانست پای محمد را آزاد کند. محمد را کف وانت یکی از روستاییان گذاشت. خلبان و هاشمی هم جلو نشستند تا او را به بیمارستان برسانند. هاشمی فکر می‌کرد خوش به‌ حال این بروجردی، آن‌قدر به فکر مردم است که همیشه فکر می‌کنم در چند قدمی بهشت است.


 انتهای پیام/4072/


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب