طعمِ گسِ خرمالویِ تاریخ
هرگز فکر نمیکردم یک رمان تاریخی، به یکی از محبوبترین رمانهایی که خواندهام تبدیل شود. باغ خرمالو داستان دو نوجوان روستایی است، که پادشاه خلع شده ایران را در یزد میبینند. یزدی که کمتر در رمانها و داستانها حضور دارد؛ و این جا، نویسنده بدون اینکه بخواهد تأکیدی بر مکان و موقعیت شهری یزد داشته باشد، که به دلایلی کاملاً منطقی است، به روایت داستان میپردازد و ما، خود متوجه آن میشویم.
هادی حکیمیان به درستترین شکل، تاریخ را در ظرف داستان ریخته و باغ خرمالو را تبدیل به مثال و نمونه ارزشمندی از یک رمان تاریخی کرده است که آن را میتوان به دیگر صاحبان قلم نشان داد و گفت اگر تاریخی مینویسید، این گونه باید باشد!
شخصیتپردازیها به شکلی است که نمیتوان برخیشان را دوست نداشت و از برخی دیگر متنفر نبود! خواننده میتواند بعد از خواندن بخشی از رمان، شخصیتها را به خوبی و با ویژگیهایشان در ذهن مجسم کند و با توصیفات به اندازه، تصویر روستا و شهر، لحظه لحظه داستان را ببیند و با آن همراه شود؛ و این همراهی، با انتخاب یک راوی درست برای بیان این اثر، دوچندان شده است.
حکیمیان، بیآنکه در قصهگویی عجله و شتابزدگی نشان دهد، قدم به قدم دست مخاطب را میگیرد و به دنیای شخصیتها میکشاند و حالا این تو هستی که نمیتوانی با آنها همزادپنداری نکنی و همراهشان نشوی؛ در کنار اینکه کششهای ناشی از رخدادهای داستانی، من خواننده را مدام به چند صفحه جلوتر و جلوتر هل میدهد و میکشاند، و بیهیچ سختی و ملالی، ما را از صفحه اول به صفحه صدوهشتادوسه میرساند و تمام؛ راحت و روان.
تاریخ در باغ خرمالو چنان متناسب با یک رمان و مخصوصاً مخاطب نوجوان گفته شده، که حتی جوان و بزرگسال هم میتواند از آن نهایت لذت را ببرد و با سرخوشی و شادابی صفحههای کتاب را ورق بزند، که این دقیقاً برعکسِ ویژگیِ ذاتیِ تاریخ، یعنی سختی و خشکی، است و انتظاری هم که از یک رمان تاریخیِ خوب و اثرگذار میرود، جز این نیست.
بخشی از رمان را در این مجال مطالعه بفرمایید:
همین طور که سینی را توی دستم گرفته بودم ناخودآگاه جلوتر رفتم آب دهانم را قورت دادم و آرام پرسیدم؛ یعنی شما خود خود رضاشاه هستید؟
پیرمرد انگار که حواسش جای دیگری باشد کاسه آب را از توی سینی مسی برداشت آن را یک نفس سرکشید و گفت: اعلیحضرت قوی قدرت پری شوکت همایون رضاشاه پهلوی، داری آب میشی اعلیحضرت مثل یک گلوله برف تو آفتاب تموز.
من نمیدانستم تموز یعنی چه اما حسینعلی که مثل همیشه از ننهاش یک چیزهایی شنیده بود از عقب گردن کشید و آرام بیخ گوشم گفت که تَموز هم یعنی آفتابِ داغ چله تیرماه، حسینعلی که رادیو را بغل گرفته بود حالا شانه به شانه من ایستاده بود و محو تماشای پیرمرد.
ای کاش روزی برسد که بیست رمانِ نوجوان و جوانِ تاریخیِ این چنین داشته باشیم؛ آن روز باید کتابِ کلیشهای و سردِ را از درسهای نظامِ آموزشی کشور حذف کنیم، تاریخ را با این رمانها بازخوانی کنیم و ببینیم که دیگر کسی نیست که از آن خوشش نیاید.
بیشک اگر خرمالوی هادی حکیمیان را بخوانید، شیرینترین خرمالویی خواهد بود که خوردهاید.
نوش جان!
نویسنده و فعال حوزه کتاب*
انتهای پیام/