دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

میلیاردی خرج می‌کنم بوی قلیان آن‌سالها توی خانه بپیچد

«احسان عبدی‌پور» نویسنده و کارگردان جوان بوشهری است که فیلم‌هایش پر از حال و هوای بندر و صدای نی‌انبان است. روایت زندگی این کارگردان جوان را بخوانید.
کد خبر : 280958

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، «نی‌انبان» خاصیتی دارد. توی عروسی می‌زنند. توی عزا می‌زنند. توی عروسی می‌رقصندش. توی عزا گریه‌اش می‌کنند. یک شوری خوابیده پشت عزایش. یک غمی خوابیده پشت شادی‌اش. یک‌جوری که آدم می‌ماند که در سینه مرد جنوبی‌ دقیق لابه‌لای نفس‌هایش این غم و شادی توامان چطور کنار هم نشسته که وقتی می‌ریزدشان توی مشک نی‌انبان می‌رقصاند و می‌سوزاند. جنوبی ساز می‌زند همین است. قصه می‌نویسد همین است. فیلم می‌سازد همین است. جنوبی شبیه نی‌انبان است. خنده و گریه‌اش باهم است. قاتی هم است. مثل لهجه‌اش شور دارد. سوز دارد. باهم. کنار هم. احسان عبدی‌پور جنوبی‌ست. مثل نی‌انبان. دست‌نخورده. آب و هوای تهران نه قلیان سنتی‌اش را گرفته نه خرمای روی میزش را. نه لهجه‌اش را نه تخت سنتی خانه‌اش را. از خانه‌اش بوی جنوب می‌آید. از صفحه اینستاگرامش. شاید از همین روایت.


این متن یک روایت است. روایت یک جنوبی که داستان نویس شد. فیلمساز شد. و حالا صد حیف که تو متن لهجه‌اش نیست! حیف...!


این نامه را کسی بخواند که این خصوصیات را داشته باشد


سال 59 به دنیا آمدم. دقیق‌ترش می‌شود 18 آبان 1359. خانه پدربزرگم بودیم؛ یک خانه خیلی‌ بزرگ که همه عموهایم هم آن‌جا با ما زندگی‌ می‌کردند. پدرم دانشجو بود چند وقتی را هم در شیراز گذراندیم. اما من بیشتر محله‌ مادری‌ام بزرگ شدم. همین محله شِکری که اسمش را زیاد می‌آورم و درباره‌اش می‌نویسم. کودکی‌های ما پر ماجرا بود. ما دیم رشد کردیم. صبح‌ها زودی از خانه بیرون می‌زدیم و تا غروب که برگردیم، درگیر حادثه بودیم. پدر و مادرها هم کاری به ما نداشتند. فقط نگران بودند که جایی از تو زخمی و خونی شکسته نباشد. دیگر کاری نداشتند. دستشان به ما نمی‌رسید. ما هم برای خودمان حسابی می‌چرخیدیم.


از وقتی یادم می‌آید کارهای عجیب و غریب می‌کردم. شاید شبیه همین رنجرو. مثلا وقتی با مینی بوس از بوشهر به مشهد می‌رفتیم توی راه همه تابلوها را با دقت می‌خواندم. با دقت حفظ می‌کردم یعنی می‌خواندم: «راهنمایی فروغی بسطامی» بعد که بر می‌گشتیم برای یک دانش آموز بی‌نام و نشانی توی آن مدرسه نامه می‌نوشتم. روی نامه هم بزرگ می‌نوشتم: «لطفا مدیر دبیرستان باز کند!»


بعد برای مدیر می‌نوشتم: «سلام. من این نامه را برای کسی نوشته‌ام که نمی‌دانم کیست. اما با توجه به خصوصیانی که ذکر کرده‌ام، کسی را با این خصوصیات پیدا کن و بده این نامه را بخواند!»


آن وقت نامه دوم را پر می‌کردم از کم و کسری‌های زندگی‌. درباره چیزهایی که می‌خواهی به رفیقت بگویی. ولی نمی‌توانی. بعضی‌هایش خیلی خنده‌دار بود. مثلا تشریحی نوشته بودم روی یک ترانه. یا گله می‌کردم که من چرا نباید در خانه شجریان به دنیا می‌آمدم!


میلیاردی خرج می‌کنم دوباره 6 ساله شوم بوی قلیان آن‌سالها توی خانه بپیچد


یک چیزی نوستالژی بویایی من است. بیایم داخل یک خانه ای عزا باشد. زن‌ها دورتادور نشسته باشند. بوی قلیون باشد. کولر باشند. بوی مسقطی باشد. اصلا حاضرم به خاطر این میلیاردی خرج کنم و به این خاطره برسم. به شرطی که 6 سال داشته باشم. از روی بوی قلیه ماهی می‌توانم بفهمم ساعت چند است. می‌توانم بگویم این غذا یکساعت و نیم بعد جا میفتد. الان وقت سبزی است الان وقت تمبر هندیش است.داستان های اینستاگرامم هم از توی همین‌ها می‌آید. فقط شاخ و برگشان می‌دهم. من خیلی دوست داشتم قلیان چاق کنم. خیلی دوست داشتم وافور زیر تریاک بگیرم. چ قلیان‌کش‌های واقعی همیشه تنباکویشان توی جیبشان است. خاصیت جنوب است.یعنی یارو از سانتافه پیاده می‌شود اما تنباکوی مخصوصش را از جیب کتش در میاورد و می‌دهد به آن کسی که قلیان چاق می‌کند. این یعنی من آدم شناسنامه‌داری هستم. اصلا زشت است تنباکوی دیگری بکشم. حتی توی عزا! برایش داستان نوشتم. داستان پسری که تنباکوهای عزا را قاتی می‌کند!


رو به میز و نیمکت‌های خالی انشاء خواندم


پدرم خیلی کتاب به من می‌داد. اول هر کتاب را هم یادداشت می‌نوشت. یادداشت‌هایی که مرا سمت نوشتن می‌برد. من خیلی تحت تاثیر این یادداشت‌ها بودم. هرچندبار که نگاهشان می‌کردم و از روی‌شان می‌خواندم نمی‌فهمیدم یعنی چی. اما جذبم می‌کردم و وقتی دست‌خط پدرم را می‌دیدم به خودم می‌گفتم چقدر مرد بزرگی‌ست. من هم می‌توانم از اینجور چیزها بنویسم. همین شد که وقتی سوم دبستان بودم برای چهارمی‌ها و پنجمی‌ها انشاء می‌نوشتم و جایش ساندویچ و خوراکی می‌گرفتم. خوب انشاء می‌نوشتم ولی نمی‌توانستم بخوانم. سختم بود. روی خواندن نداشتم. هربار صدایم می‌کردند؛ به دروغ می‌گفتم ننوشتم و کتک می‌خوردم.


یکبار یکی از معلم‌ها کار جالبی کرد. زنگ که خورد همه را از کلاس بیرون کرد. به من گفت:«تو بمان. من بیرون می‌روم و تو اینجا بایست و انشایت را بخوان. اینطوری می‌خوانی؟ یا دوباره می‌خواهی در بروی؟» گفتم می‌خوانم و رو به میز و نیمکت‌های خالی شروع کردم بلند بلند انشاء خواندن. یکبار در را باز کرد و گفت:«ساعتم را جا گذاشتم.» من خواندن را قطع کردم. گفت:«تو قطع نکن دیگر. بخوان» من هم خواندم و مدام به هم نگاه کردیم. تا اینکه توی صورتم خندید و گفت: «بمانم؟» گفتم:«بمان» ماند و از همان روز توانستم جلوی دیگران انشاء بخوانم. هیچ وقت پررو نبودم. هنوز هم نیستم. اصلا با کسی بحث نمی‌کنم. نمی‌توانم. کسی بخواهد زیاد بحث کند. عقب می‌کشم و می‌گویم:«شما راست می‌گویید»


تئاتر مدرسه نشست روی سلول‌های بدن من


اولین باری که «درام» دلم را برد را خوب یادم هست. سوم دبستان بودم! شاگرد اول مدرسه شده بودم. برایمان مراسم گرفتند و گفتند با مادرت به مدرسه بیا برنامه داریم. من هم از این شلوار سبزهای آمریکایی خریده بودم و پوشیدم و به مدرسه رفتیم. آنجا یک تئاتر خیلی ساده و دم‌دستی جلوی ما بازی کردند. از همین تئاترهایی که یک پسربچه دوچرخه می‌خواهد و پدرش پول ندارد. انگاری که این تئاتر نشست روی سلول‌های بدن من. رسوخ کرد. ترکم داد. به دلم نشست. اصلا یادم رفت که برای چه اینجا آمدم. اصلا یادم رفت شاگرد اول شدم. یک عشقی در من شروع شد که تا راهنمایی رفتم؛ سریع وارد گروه تئاتر شدم.


خیلی شلوغ شده بودم. آن موقع‌ها دهه فجر شکوه عجیبی داشت. مدام منتظر بودی دهه فجر شروع شود که لیگ فوتبال مدرسه راه بیفتد. مسابقه‌های مختلف شروع شود و برویم بازی کنیم. برای این کار کلی پول جمع می‌کردیم که مثلا کلاس تزیین کنیم. از جیب پدرم یواشکی پول برمی‌داشتم خرج کاغذکشی‌های دهه فجر کنم. آن زمان هرجا که می‌رفتم معرکه می‌گرفتم. ادای مجری‌های تلویزیون را در می آوردم. اخبار جبهه می‌رفتم. آنونس می‌گفتم. شوهای عجیب و غریب اجرا می‌کردم.


من «ابوذر بردستانی» هستم!


دبیرستانی که رفتم شبانه روزی بود. دوستی داشتم داستان می‌نوشت. اسمش «مقیم صدیق» بود. شب‌ها تا دیروقت در کتابخانه می‌نشستیم و باهم حرف می‌زدیم. اولین داستان زندگی‌ام را آنجا نوشتم. آن زمان آقایی به نام «احمد بی رشک» خاطرات زمان معلمی‌اش را تعریف کرد که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. داستان یک بچه مدرسه‌ای زیر باران نمی‌توانست به مدرسه برسد و من هم تحت تاثیر همین جمله داستان نوشتم و به یک جشنواره دانش آموزی فرستادم. اتفاقا داستانم دیده شد و جایزه گرفت تا داستان نویسی برایم جدی‌تر شود. یکباری یکی از داستان‌هایم را برای مجله‌ای فرستادم که در آن زمان «منوچهر آتشی» در بوشهر مسئول ادبی آن بود. به نظر خودم داستان خوبی بود. اما جرات نکردم آن را به اسم خودم بفرستم. به اسم بغل دستی‌ام «ابوذر بردستانی» فرستادم. بچه خیلی خوبی بود ساکت و آرام. رویم نمی‌شد به اسم خودم بفرستم. برای خودم دلیلی هم داشتم. می‌ترسیدم که رد شود. بعد با خودم می‌گفتم اگر رد شد دفعه بعد داستان بهتری می‌نویسم. اما اگر به اسم خودم بفرستم؛ دفعه بعد می‌گویند:« عه این همان پسره‌ است که داستان قبلی‌اش خوب نبود.» حالا فکر کنید زد و داستان چاپ شد. بیشتر از چاپ حتی! منوچهر آتشی درباره‌اش نقد نوشت. آن وقت من نمی‌توانستم بگویم: آقا این داستان برای ابوذر بردستانی نیست. این داستان برای احسان عبدی پور است. احسان عبدی‌پور منم!


اگر هنر بخوانی شیرم را حلالت نمی‌کنم!


مادرم مدام می‌گفت اگر هنر بخوانی، شیرم را حلالت نمی‌کنم. می‌دانست دارم همزمان برای کنکور هنر هم می‌خوانم و هنر دوست دارم. برای همین حرفها نرفتم. کنکورش را هم ندادم. مکانیک سیالات قبول شدم و مهندسی خواندم. اما تئاتر را خیلی جدی ادامه دادم تا اینکه با «ایرج صغیری» آشنا شدم. مردی که نقطه عطف زندگی ام شد. آدمی که درباره همه چیز با من حرف می‌زد. علاوه بر تئاتر درباره تاکنیک درام نیز حرف می‌زد. فردوسی مشهد درس خوانده بود. زمانی دکتر شریعتی معلمش بود. برای همین چالش‌های عقیدتی زیادی را پشت سر گذاشته بود. کتابخانه غنی داشت. عربی مسلط بود و تاریخ اسلام و ایران را خوب می‌شناخت. به او که رسیدم فیلم‌بین شدم. یک خصلتی داشت وقتی فیلم می‌دید از روی زیرنویس غیرارادی جای آدم‌ها حرف می‌زد. انگاری زنده‌زنده دوبله می‌کرد. برایم جذاب بود. علاقه‌ به فیلم در من دیر شروع شد اما با ایرج شروع شد. همه‌جا هم گفته‌ام من از جنس آن آدمها نیستم که بگویم در دوران کودکی و نوجوانی پول می‌دزدیدم که فیلم ببینم. اما تئاتر چیزی داشت که مرا درگیر خودش کرد. تئاتر و کسی به نام «سهراب شهید ثالث» سن زیادی نداشتم که خانه هنرمندان مرور آثارش را گذاشته بود و من از بوشهر هر طور که شده بود جور کردم و یک هفته مرور آثارش را دیدم. هر شب خانه یک نفر می‌خوابیدم اما باید همه را می‌دیدم!


سینما دلم را می‌زد


سال 80 که شد با رفیقم یک مغازه زدیم. رنگ می‌فروختیم. آن زمان تئاتر دانشجویی‌مان را هم به جشنواره فجر فرستاده بودیم. یک روز یکی در مغازه آمد و گفت می‌خواهیم یک فیلم کوتاه بسازیم. گفت دوستش تئاتر مرا در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دیده‌است و حالا آمده بودند که من در فیلم‌شان بازی کنم. گفتم نمی‌توانم. گفتم من تا به حال سه پایه دوربین را هم از نزدیک ندیده‌ام چه برسد به اینکه بروم جلوی دوربین بازی هم کنم. اما رفتم و بازی کردم! تجربه خوبی بود، اما حسابی توی ذوقم خورد. دروغ‌هایش برایم بیرون زد. دافعه شد. دوست نداشتنی شد. گفتم دیگر نمی‌خواهم این کار را انجام بدهم. تئاتر همه چیز واقعی بود. اما یک ماشین وقتی توی فیلم به دیوار می‌خورد، واقعا توی دیوار نمی‌خورد در واقع یک نفر می‌آید با چوب ماشین را درب و داغان می‌کند. یا اینکه صحنه‌ها را جا به جا می‌گرفتند و بعد کنار هم مونتاژ می‌کنند. برایم درکش سخت بود. دوستش نداشتم.


بعدها تهران سرباز شدم که کارگردانش زنگ زد و گفت بیا فیلم را روی پرده ببین. رفتم. دیدم. خوشم نیامد. فیلم خوب شده بود اما از دیدن خودم خوشم نیامد آنقدر که از سالن بیرون زدم. رفتم.


یک روز با من تماس گرفتند و گفتند: «برای شبکه بوشهر می‌خواهیم یک سریال بسازیم که تو بازی کنی. گفتم نمی‌دانم.» گفتند «نقش یک است.» رفتم. سه قسمت از فیلمنامه را خواندم و بازی کردم. باز نشد. باز توی ذوقم خورد. خسته شدم. قسمت چهارم که رسید؛ دیدم فیلمنامه خیلی بد است. گفتم: «نمی‌خواهم. می‌خواهم بروم. اصلا مادرم حالش خوب نیست. من باید بروم.» گفت:«برو فقط باید خرج این 4قسمت را بدهی!» حالا دستمزد من مگر چقدر بود؟95هزارتومان! گفتم: «پس اجازه بدهید من فیلمنامه را اصلاحش کنم.» قبول کردند. کارم شده بود که شب‌ها می‌نوشتم و صبح‌ها آنها فیلمبرداری می‌کردند. سکانس‌های مرا هم نگه می‌داشتند که من از خواب بیدار شوم. بعد از یک مدت به خودم گفتم:« من چه خوب و تند می‌نویسم!» از خودم خوشم آمده بود.


چاره‌ای نداشتم جز آنکه شب‌ها در پارک بخوابم!


آموزشی سربازی افتادم تهران. خیلی حرص داشتم. می‌خواستم از تمام لحظات تهران بودن استفاده کنم. می‌خواستم تئاتر ببینم. سینما بروم. بچرخم. اما پادگان بعد از 9:30 و 10 شب راه نمی‌داد. چاره‌ای نداشتم جز آنکه شب‌ها توی پارک‌های تهران بخوابم. چیزهایی هم کشف کردم. مثلا یک کلیسا در خیابان طالقانی پیدا کردم که از فن رو به خیابانش باد گرم می‌آمد. یک پارکی پیدا کردم بعدها پارک خواب درجه یکم شده بود. دقیقا روبروی تالار وحدت که همیشه دو سرباز آنجا کشیک می‌دادند. اما واردتر که شدم بهتر عمل کردم. شب‌ها سوار مترو می‌شدیم و دسته جمعی می‌رفتیم حرم امام خمینی (ره) می‌خوابیدیم. جمعیت زیادی بود. یکی با کیف سامسونت می‌آمد. یکی داشت جزوه‌هایش را ورق می‌زد. در آنجا می‌توانستی بافت پیچیده‌ای از آدم‌ها را ببینی که گویی در دوران گذار زندگی‌شان بودند. ولی پول نداشتند و از روی ناچاری آن‌جا می‌آمدند. از چهره بعضی‌ها معلوم بود که دانشجوی خفن یک رشته تحصیلی هستند اما پول و جای خواب ندارند.


از در حرم که وارد می‌شدیم خادم‌ها می‌پرسیدند:«برای زیارت آمده‌ای یا می‌خواهی بخوابی؟» می‌گفتیم: «آمدیم بخوابیم.» بیشتر تحویل‌مان می‌گرفتند و کفشمان را تحویل می‌گرفتند.


سربازها را به آزادی می‌رساندم


پول فیلمنامه‌هایی که نوشته بودم را جمع کردم، یک دوربین هندی‌کم هم داشتم که فروختم و با این پول‌ها یک پراید ساده خریدم. بعد با دوستم یک خانه در سرسبیل گرفتیم. او پول پیش را داده بود و من کرایه ماهانه را می‌دادم. بعد با ماشینم توی خط کار می‌کردم. پادگانم افتاده بود پرندک. صبح‌ها از آزادی برای پرندک مسافر می‌زدم. بعد از آنجا سربازها را به آزادی می‌رساندم. برای مسافرها آهنگ‌های خوبی می‌گذاشتم که حالشان جا بیاید. خیلی کار می‌کردم. توی همان بحبوحه دوران خدمت دوباره کنکور دادم. این بار کنکور هنر! سینما و تئاتر قبول شدم. فیلمبرداری را خیلی دوست داشتم اما چون بیرون کار می‌کردم نمی‌توانستم همه جلسات را شرکت کنم. برای همین شاخه فیلمنامه نویسی را انتخاب کردم تا بتوانم غیبت کنم. چندسال بعد فیلم افسانه 98 را ساختم که در بخش ویدئویی فجر جایزه گرفت. فیلم جنگی هم ساختم دوباره چند جایزه گرفت. یک فیلم هم برای شبکه کرمان ساختم که موردتوجه قرار گرفت. تا اینکه قرار شد «تنهای تنهای تنها» را برای تلویزیون بوشهر بسازم. فیلم برای تلویزیون بود اما من آنقدر به فیلم و خودم اطمینان داشتم که از آنجا برا ضبط کار نگاتیو گرفتم. می‌دانستم این فیلم چه می‌شود!


به فاصله عرض یک خیابان دو جهان متفاوت وجود دارد


همیشه از بندرگاه بوشهر که به سمت شهر می‌آمدم یک چیزی توجهم را جلب می‌کرد. سمت چپ جایی به نام «هلیله» است که منطقه بومی و خیلی قدیمی است و سمت راست هم شهرک روس‌ها و آلمانی‌ها ست. به فاصله عرض یک خیابان دو جهان متفاوت وجود دارد که همیشه برایم جذاب بود. بعد این قصه تخیل‌وار ساخته شد اما همه چیز از رد شدن از این خیابان شکل گرفت.


و رنجرو انگاری که از خودم و کودکی‌هایم گرفته شده باشد. من رگه‌های فکری مثل رنجرو زیاد دارم. مثل اینکه آدم بنشیند یک گوشه، توی تخیلاتش غوطه ور شود و طی الارض کند. مثلا بگویم من می‌روم سازمان ملل این کار را انجام دهم! من در خلوتم خیلی اینطوری فکر می‌کنم. انگاری یکهو سردر می‌آورم از یک قوم بدوی در استرالیا. بعد می‌روم به یک سرزمین دیگر. مثل همه نامه‌هایی که در نوجوانی به جاهای مختلف می‌فرستادم. بعدها در سایتی عضو شدم که از طریق آن با دیگر مردم سایر نقاط دنیا آشنا شدم. حتی خانه‌ام آمدند و باهم حرف زدیم. بعد همان رویه نامه را با آنها هم ادامه دادم. وقتی با آدمی که از ویتنام دو روز مهمان خانه‌ات هست حرف می‌زنی می‌توانی همه حرفهایی که توی دلت مانده را بگویی. حتی می‌توانی بگویی که یک نفر را کشته‌ای! چون او می‌رود و دیگر نیست. نه دیگر چشم در چشمت می‌شود و نه به سیستمی وصل است که تو را جایی معرفی کند یا زیرآبت را بزند. بهترین ارتباطات انسانی‌ام را با این آدم‌ها گرفته‌ام. چه وقت‌هایی که به خانه‌شان رفته‌ام و چه وقت‌هایی که به خانه‌ام آمدند.


تک‌تک آدم‌ها برایم مهم‌تر از مردم شده‌اند


من همیشه تجربه‌های زیسته خودم را ساخته‌ام. چیزی که می‌گویم باید زندگی‌اش کرده باشم. آن وقت می‌توانم تخطی‌هایی کنم چیزهایی از ناواقعیت اضافه‌اش کنم. «فایز» تیک آف خود خود من است. خشمم همینطوری است وقتی توی ماشین نعره می‌کشد. خودداریش همینطوری ست. چشم‌هایم همینطوری سرخ می‌شود. به پیرمردها اعتقاد دارد. اعتقادش هم مرید و مرادی نیست. خشم فایز خشمی‌ست که از کودکی داشتم. همین الان هم دلم می‌خواهد این خویشتن‌داری را کنار بگذارم و به خیلی از سیستم‌ها حمله کنم. علنی می‌گویم اگر سایزم به جایی برسد که برملا کردنم به جایی بربخورد، حتما این کار را خواهم کرد. آدمی هستم که خودم را فدای چیزی کنم.


حالا بعد از سالها به نقطه‌ای رسیده‌ام که تک تک آدم‌ها برایم مهم شده‌اند. بوشهر که بودم پسری را دیدم که مدتها می‌خواست مرا ببیند. می‌دانم که دوست داشت بازیگر شود ولی خواستم ببینمش و حرف بزنم. توجهم این روزها کلوزآپ شده‌است. آدم‌ها تک تک مهم شده‌اند. مفهومی به نام مردم نیست. اسم دارند:«حسن»،«علی» شاعری به نام «ویسلاوا شیمبورسکا» شعر زیبایی دارد که حال این روزهای من است. جایی از شعر می‌گوید:


«سینما را ترجیح می‌دهم
گربه‌ها را ترجیح می‌دهم
درختان بلوط کنار رود وارتا را ترجیح می‌دهم
دیکنز را بر داستایفسکی ترجیح می‌دهم
خودم را که آدم‌ها را دوست دارد
بر خودم که بشریت را دوست دارد، ترجیح می‌دهم


ترجیح می‌دهم نخ و سوزن آماده دمِ دستم باشد
رنگ سبز را ترجیح می‌دهم
ترجیح می‌دهم نگویم که
همه اش تقصیر عقل است


این روزها این شکلی ام. یک ماشین 5هزارتومانی میگیرم تا پایان مسیر با راننده حرف می زنم. برادرم کافه ای در بوشهر دارد. شب ها تا نیمه های شب آنجا حرف می زنیم. اصلا آنجا پاتوقم شده است.


سینما نه؛ مرا با داستان نویسی بشناسید


سینما مهم‌ترین چیز زندگی من نبود. نیست. به جایش داستان است. ادبیات است. داستان جگرم را حال می‌آورد. مثلا یک شب باهم داستان خوب بنویسیم. داستان خوب بخوانیم. داستان‌هایی که آدم را درگیر کند. داستانی که وقتی کسی تو را دید بگوید:«فلانی من تحت تاثیر داستان تو قرار گرفتم. یک داستان ایرانی به نام «نیمه غایب» حسین سناپور مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. کتابی سراغ ندارم اینطور مرا زمین زده باشد. اما همیشه می‌گویم قلعه حیوانات را چه آدم خداگونه‌ای نوشته‌است. مدار صفردرجه نیز همیشه کنار تختم هست و هرازچندگاه تیکه‌هایی از آن را دوباره می‌خوانم. داستانی گیرم بیندازد دیگر انداخته‌است. توی همین نوشتن هم معاشرت با آدم‌ها مرا تقویت می‌کند. دوست دارم بروم بیرون معاشرت کنم و دوباره به خانه برگردم و تنها باشم. در کل صفر و صدی هستم. بروم داخل شلوغی و برگردم توی تنهایی خودم و بنویسم. برای همین دوست دارم مرا به نویسندگی و داستان نویسی بشناسند تا کارگردانی. دوست دارم به جای جایزه کارگردانی نویسندگی به من بدهند و حتی داستان‌هایم را کس دیگری بسازد. مثلا دوست دارم داستان‌هایم را «امیرنادری» یا «داریوش مهرجویی» 10 سال قبل بسازد. پس مرا به داستان نویسی بشناسید.


منبع: مهر


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب