بد وخوبِِ امیرخانیِ جدید
«ر ه ش» زیباست؛ اما برای من متفاوت از آثار قبلی امیرخانی. این تفاوت در دانش او نیست؛ به نگرش اوست، به نگاه اوست.
«ر ه ش» ، شهر وارونه و منقطع است. اما از نگاهی دیگر «ر ه ش» ، رها شدن و آزادشدن است. همه ماجرا در نسبت و رابطه این تعبیرست. از شهر وارونه و منقطع چطور می شود به رها شدن رسید. محل نقد اینجاست.
داستان از زبان خانمی است معمار، که توسعه نامتوازن و ناشکل شهری را بحق پس می زند. تا اینجای داستان هم خواندنی است و هم آموزنده. زیبائی های خاص داستان های امیرخانی، رج به رج و خط به خط درش نهفته است که عبور می کنم. هم حیا و مومنه هایش و هم روحیه انتقادی ضدقدرت و هم پرهیزش از ژست های روشنفکرمآبانه ضدبسیج و ضدآخوندی.
اشکال این بخش تنها در یک جمله است؛ مخاطب با این حجم از عصبانیت با روای داستان همراه نمی شود. آخرین باری که امیرخانی را دیدم 4 سال پیش بود که گفت مشغول تحقیق درباره تهران است. انتظار داشتم نتیجه تحقیقات را در سطر به سطر این نقدها ببینم.
مخاطب با اصل نقد همراه است اما با برانگیختگی و آشوب روحی راوی نه. در دل داستان زشتی شهر و عمق ماهیت این دگرگونی روشن نیست. ترافیک و آسمان خراش ها و آلودگی جلوی چشم است اما این سطح از خشم و تندمزاجی نیازمند بیان عمیق تر و دقیق تری از روح مدرنیته کج و معوج شهری است نه صرفا جسمش. چه آنکه به همین دلیل مخاطب عصبانیت راوی از همسرش که در شهرداری کار می کند را نیز متوجه نمی شود.
با این حال نقدم اینجا نیست.
بند آخر کتاب اما "امیرخانی نامه" است. همان امیرخانی، با همان قلم و محتوای گذشته. بند آخر را نمی توان جرعه جرعه نوشید، تا پایان یک نفس خواهید رفت. از تاکسی که پیاده شدم ناخواسته باقی فصل را کنار خیابان ایستادم و متوجه نشدم وسط پیاده راه مشغول کتاب خواندن هستم. امیرخانی در فصل آخر، به "قیدار" و "من او" بازگشته است و اینبار درس نامه های فتوت نامه را به عنوان نسخه های بی بدیل شهرسازی سردست می گیرد.
چوپانی که در دل کوه و بدوراز وارونگی و آشفتگی شهر زیست می کند پیام بر روایتی اخلاقی مدارانه از شهرست. بند آخر کتاب مشحون از هیجان های حکیمانه است. رگه های فتوت نامه وقتی جلوی چشم می آید که چوپان برای هر کارش به سلسله آن کارها نزد انبیا اشاره می دهد.
امیرخانی در صفحات ما قبل آخر داستان، راه گریز از ر ه ش را در توجه اخلاقی و معنویت گرا و عارفانه به معماری می داند. چه انکه پیرمرد نیز بیگانه از اسباب و اثاثیه های مدرن نیست، اما توانسته است آنرا به خدمت اخلاق بگیرد و این خدمت بزرگ معماری معنویت گراست.
اما آنچه بر دلم ماند یکی دو صفحه پایانی متن است. آنجا که پیرمرد اصلاح وضع موجود را به یک اتفاق بزرگ و روزی که زمین دهان باز کند حواله می دهد و امید را در دل مخاطب می کشد. چه انکه راوی داستان که از ابتدا ناامیدانه از شهر فراری بوده است، اعتراض می کند که نه؛ باید همین شهر را ساخت؛ هرچند او نیز در انتها ادرار شماره یک کودکش را بر سر این شهر می ریزد که نشان می دهد امیدش منقطع از حکیمانه های پیرمرد است.
وارونگی شهر در رمان جدید امیرخانی تلخ تر از واقعیت تصویر شده است و یا به تعبیر دقیق تر تلخی اش بدرستی تصویر نشده است، اما فصل آخر می توانست سرنوشت داستان را جوری دیگری رقم بزند که آن نیز نشد. کاش فتوت گویه های پیرمرد به عنوان نشانه های معماری اخلاق گرا حواله به زلزله ظهور نمی شد و مخاطب را به حرکت می کشاند نه نشستن.
*فعال فرهنگی و روزنامه نگار
انتهای پیام/