نمای نزدیک از ویرانهای به نام خانه «نیما یوشیج»
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، از خیابان دزاشیب که کمی پیش بیایی، به خیابان رمضانی میرسی و از همانجا کمی رو به پایینتر، نام کوچه رهبری خودنمایی میکند اما پیش از نام رهبری، این یک تابلو نارنجی است که ابتدای این کوچه با عنوان «خانه موزه جلال آل احمد و سیمین دانشور» جلب توجه میکند و متوجه میشوی آدرس را درست آمدهای.
خانهای ویرانه نبش کوچه رهبری است و کمی پایینتر خانه جلال و سیمین بنا شده با پنجرههای آبی تیره که به سبز هم میزند، اما میخواهی نهیب بزنی و باورت نشود که این خانه نبش کوچه که از کنارش رد شدی از آن «نیما» بوده است، خانهای که چند قدمی با آن دیگری که پنجره آبی تیره دارد، فاصلهاش نیست.
اهالی قدیمی میگویند اصلا از ابتدا یک آهن برای مسدود کردن این کوچه وسط ورودی آن، قرار داده شده بود و همه آن را به نام « کوچه نیما» میشناختند. اول خانه نیما بود و بعد خانه سیمین و جلال.
الان دیگر نه از آن انسداد اول کوچه خبری هست و نه از دیوارهای قدیمی کوچهای به نام نیما؛ خانه جلال و سیمین سرحال به نظر میرسد، اما چرا نمیخواهی باور کنی آنچه را که با چشمانت از یک ویرانه میبینی خانهی پدر شعر نو ایران «نیما یوشیج» است! از اهالی باز سوال میکنم این خانه نیماست؟ پاسخ ته دل را خالی که میکند هیچ، غصهدارترت میکند.
همسایه کناری خانم فارسی است، پدر بزرگ و مادر بزرگش از ابتدا اینجا بودهاند، خاطراتی را از پدربزرگش، از بودن تنها هشت پلاک در یک محوطه بزرگ میگوید، از اینکه تنها و تنها چند خانه فقط اینجا بنا شده بود که خانه نیما و جلال یکی از همان چندملک معدود بوده است.
از حیاط مجاور همسایه نگاهی به خانه نیما انداختم، شیروانی و دیوارهای کوتاه قدیمی که میگفت سالهاست معماری دست نخورده مانده است، دیوار کج مقابلم نشان میداد تازه کشیده شده یا شاید هم رنگ سفیدش بود که نشان از قدمت نمیداد، خانم فارسی میگفت این دیوار فروریخته بود، اما یکسالگی است بالا کشیده شده.
در حیاط باز است داخل که میشود، فرو میریزد آنچه نیما در سطر سطر سرودههایش گفته، (من ندانم با که گویم شرح درد/ قصه رنگ پریده، خون سرد؟)؛ شیشه ساختمان شکسته، درهای چوبی باز، درختها شکسته، پله ها مملو از زباله، حیاط که دیگر هیچ شده محل انباشت دهها نخاله! اینجا یعنی خانه نیماست؟
داخل ساختمان از بیرون بدتر است، فاجعهای در حد نه چند خط نگرانی یا غصه، بلکه واقعیتی در حد همین که هیچ در آن باقی نمانده است، اینجا که روزی سقفی برای پدر شعر نو بود، شده سقفی برای معتادان و بیخانمانهای محل، درهای اندرونیها تماما باز، شکسته و یا حتی بدون قفل و بست تخریب شده است، دیوار یکی از اتاقها که چارچوب پنجره هم برایش باقی نمانده بود، اتاقکی که انگار روزی مطبخ بوده حالا فقط یک هواکش سقفی داشت و دیگر هیچ!
کف اتاقها نه سرامیک دیده میشد و نه هر پوشاننده کفی، بلکه زبالهها زیر پایت در ابتدای ورود به ساختمان در زیر گامها صدا میکرد؛ از سرنگ و اسباب مستعمل پر شده است خانه ادب.
از داخل یک اتاق به حیاط نگاه میکنی خراب میشود روی سرت منظرهای که بویی از عشق ندارد، اینجا رنگ بودن خاکستری با انباشتی از مبلهای چوبی تکه شده و آجر و مشتی زیاد زباله است، درد دارد برای هر بیت سرودن از خراب شدنش، درد!
همه او را علی اسفندیاری میشناختند، مردی که بعدها به «نیما یوشیج» معروف شد، متولد 21 آبان 1276 مصادف در منطقهای بهنام یوش، از توابع نور مازندران است. سخت زندگی کرد اما در همان ده محل تولدش نوشتن آموخت.
اولین سرودههایش با عنوان شعر را در 23 سالگی مینویسد،همان مثنوی بلند «قصه رنگ پریده» ؛ شاید این رنگ پریدگی آن روز همان شرح حال ویرانی امروز خانهاش باشد.
این خانه همان نیمایی است که برخی قوالب و قواعد را شکست و بر آن تاثیری عجیب داشت. به طوری که عدهای معتقدند غزل بعد از نیما شکل دیگری گرفت و به گونهای کاملتر راه خویش را پیمود.
برای این خانه مرد یوش اما امروز، روایتهای گوناگونی نقل میکنند، اینکه جلال این ملک را به همراه خانه خودش خریده، یکی را برای سیمین و دیگری را برای نیما؛ محوطه کنونی در آن دوران بیابانی بوده، اما به تدریج آباد شده، همسایه قدیمی میگفت شنیدهام نیما خودش این ملک را بنا کرده، خودش برای آن آجر و سقف زده است. خانم فارسی میگفت: پدر بزرگم تعریف میکرد که اینجا بعد از فوت نیما به فراموشی سپرده شد، همان زمانی که تنها چند خانه در محل بود و باقی ملکهای مسقف جاخانه نام داشت برای مستاجران.
حسینی مرد همسایه که ورود ما را به حیاط خانه دیده بود میگفت: اینجا چه میکنید، از کجا آمدهاید؟ اینجا خانه نیماست، کمی که صحبت کردیم سر درد و دلش باز شد، اعتماد کرده بود و از تخریب خانه میگفت، اینکه طی شش سال اخیر شده خوابگاه معتادان، اینکه امنیت منطقه را بر هم زده، اینکه چند روز پیش برخی دلالان برای فروش آمده بودند، دلالانی که دندان تیز کردهاند به طرفة العینی بفروشند این خانه شعر را.
نیما امروز نیست، جلال نیست، سیمین دانشور هم نیست، اما این دو خانه با کمی فاصله از هم چه روزهایی را در خود که نداشته و ندیدهاند، خانهای که جلال برای نیما خرید، دارد میرود به فراموشی، از لیست میراث فرهنگی خارج شده، شهرداری پای کار نیست، زبالهدانی شده به اندازه تمامی بزرگی، ملکی که میتواند خانه شعرا باشد، محل شب شعرها، سقفی برای ادبیات، حالا ببینید چه شده؛ نیما خودش گفته آنهم چند سال پیش که: «قصهام عشاق را دلخون کند/ عاقبت، خواننده را مجنون کند»، و به راستی مجنون کرد این قصه پر غصه هر آنکس را!
و هنوز قصه بر یاد است...
منبع: فارس
انتهای پیام/