ریشهیابی گرایش به افراط در جوامع اروپایی
به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا، کتاب "نامهای برای درنگ" مجموعه مقالات درباره نامه رهبر معظم انقلاب اسلامی به جوانان کشورهای غربی است.
سیدمجید امامی دکترای فرهنگ و ارتباطات از دانشگاه امام صادق(ع) مقالهای با عنوان "ریشهیابی گرایش به افراط در جوامع اروپایی" در این کتاب دارد که به شرح زیر است:
طی دهههای اخیر شاهد رشد فزایندۀ بحث و گفتگو دربارۀ اسلام در اروپای غربی هستیم. این مسئله میتواند ریشه در حوادث متعددی مانند وقوع انقلاب اسلامی ایران، جنگ خلیج فارس، جنگ در یوگوسلاوی سابق، تحولات خاورمیانه و نیز رشد اسلام به عنوان عنصری سیاسی در منطقه و جهان داشته باشد. اما عامل مهم دیگری که در این رابطه نباید از نظر دور داشت، مهاجرت گستردۀ مسلمانان به کشورهای عضو اتحادیۀ اروپاست.
با نگاهی گذرا به وضعیت موجود جوامع غربی میتوان به سهولت دریافت که برخوردها و رفتارهای صورتگرفته با مسلمانان در غرب، مبتنی بر تعصبات و باورهای کلیشهای و قالبی بوده که به وضوح در گزارشها و برنامههای رسانهای غربی قابل مشاهده است؛ گزارشها و برنامههایی که مسلمانان را خطرناک، متعصب، بدوی و غیر عقلانی جلوه میدهند.
از دهۀ 1980 میلادی تا کنون رسانههای غربی پیوسته خطر اسلام را به مردم اروپا گوشزد میکنند. اما چنین اتهاماتی علیه اسلام هیچگاه مبتنی بر واقعیات و قرائن و شواهد قانعکننده نبوده است. دستاویز رسانهها و سیاستمداران غربی برای اقدام بر ضد اسلام، چریکمسلمانانی هستند که حجم قابل توجهی از تازهمسلمانان یا مهاجران اروپایی را تشکیل میدهند و تفکر سلفی آنها تا حدی با تصویر بنیادگرایانۀ بازنماییشده از اسلام تطابق دارد.
تصویری آکنده از خشونت، تحجر، تمدنستیزی و سطحینگری. این معما را چگونه باید حل کرد؟ از میان خشونت و بنیادگرایی و فشارهایی که در جوامع غربی بر مسلمانان وارد میشود، کدام پدیده علت یا متغیر مستقل و کدامیک معلول یا متغیر وابسته است؟ پاسخ ما این است: هیچکدام؛ یعنی پدیدههای مذکور هر دو معلول علت سومی هستند. اما چرا و چگونه؟
به طور کلی میتوان گفت در غرب شاهد دو موج اسلامستیزی بودهایم: اسلامستیزی استراتژیک و اسلامستیزی پوپولیستی. موج اول که از دهۀ 1970 به راه افتاد، بیشتر در آمریکا جریان داشته و محصول وقایعی مانند افزایش قیمت نفت از سوی اوپک، انقلاب اسلامی ایران، بحران تسخیر سفارت آمریکا در تهران و به گروگان گرفته شدن اعضای آن، حمله به مرکز تجارت جهانی در 1993، حمله به برجهای دوقلو در یازده سپتامبر 2001 و تحلیل متعصبانه و جانبدارانۀ این وقایع در رسانههای غربی بوده است. اما موج دوم اسلامستیزی در اروپا آغاز شد.
اسلامستیزی پوپولیستی محصول حضور مسلمانان در اروپاست و بر مسائلی مانند ادغام مهاجران، تفاوتهای نژادی، حجاب و از این قبیل تمرکز دارد. از دهۀ 1980 این گونه از اسلامستیزی به جزء مهمی از رویکردهای ضد مهاجرت در اروپای غربی تبدیل شده است.
با این حساب میتوان گفت اسلامستیزی استراتژیک بر مؤلفۀ اقتصاد سیاسی و اسلامستیزی پوپولیستی بر مؤلفۀ فرهنگ تمرکز دارد. این دو گرایش به خوبی نشان میدهند که چگونه مسائل مختلف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی با دین اسلام مفصلبندی میشوند و حقیقتی به نام «اسلام» را برمیسازند. در نتیجه باید توجه داشته باشیم که در این منازعات با چه نوع اسلامی روبرو هستیم.
اسلامی که در این منازعات و تنشها مورد انتقاد قرار میگیرد، اسلام منبعث از قرآن و سنت نیست، بلکه محصول ساخت سیاسی ـ اقتصادی جامعۀ بحرانزدۀ اروپاست. لذا در چنین وضعیتی چه طرفدار اسلام باشیم و چه منتقد آن، باید با رجوع به بسترها و زمینههای تاریخی منازعه و تنش اقدام به موضعگیری کنیم؛ زیرا نقد اسلام بر اساس آموزههای آن در قرآن و سنت در چنین موقعیتی مستلزم دو سوءتفاهم و پیشفرض غلط است:
اولاً رویکرد اسلامستیز، فرهنگ، هنجارها و ارزشهای غربی را مبنا و ملاک غایی در نظر میگیرد و فرهنگ اسلامی را با فرهنگ غربی آشتیناپذیر قلمداد میکند. در اینجا نکتۀ مهم این است که تأکید بیش از حد بر تفاوتها و تمایزهای فرهنگی، ناشی از دغدغۀ فهم و شناخت فرهنگ اسلامی نیست، بلکه با هدف برجسته کردن برتری فرهنگ غرب در برابر فرهنگ اسلام صورت میگیرد. بنابراین طبیعتاً چنین رویکردی از سوی کسانی ترویج میشود که میخواهند تصویری خصمانه و منفی از اسلام در غرب نشان دهند.
به همین دلیل مقایسۀ بین این دو فرهنگ به گونهای انجام میشود که طرح مسئله متضمن تحریف آن باشد. برای مثال وقتی اسلام به عنوان یک «دین» در تقابل با یک «منطقه» یا نوعی از «جامعه» به نام غرب قرار میگیرد، این مواجهه به خوبی نشان میدهد که هدف، شناسایی و غور و تأمل منصفانه و عاری از تعصب نیست، بلکه اهداف و اغراض سیاسی مدنظر قرار میگیرند. ثانیاً رویکرد اسلامستیز همۀ پیشرفتها، تغییرات و انگیزههای اسلامی را به افراطیگری تقلیل میدهد. به عنوان مثال انقلاب اسلامی ایران چنان بازنمایی میشود که گویی فقط متأثر از انگیزههای افراطی اسلامی بوده و اسلامگرایان کوچکترین توجهی به عناصر و عوامل تمدنی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی دخیل در این واقعه نداشتهاند.
با توجه به این شرح مختصر میتوان دریافت که چرا اسلام در معرض قضاوت منفی جوامع غربی است و چرا رسانهها از آن تصویری غیر واقعی به افکار عمومی ارائه میکنند. در اروپا اسلام نه بر اساس آموزهها و مبانیاش، بلکه به عنوان یک برساختۀ اجتماعی ـ فرهنگی ـ سیاسی مورد نقد و سرزنش قرار میگیرد و در این میان ابعاد اقتصادی تعیینکننده در شکلگیری چنین تصویری مغفول میماند. در پی چنین وضعیتی، رسانهها مسلمانان ساکن اروپا را به عنوان اقلیتی معرفی میکنند که به لحاظ فرهنگی و هویتی دونپایه و فرودست هستند و ویژگیهای تمدنی و فرهنگی آنها مانع از آن میگردد که در فرهنگ مردمسالار و فرادست غربی به خوبی ادغام شوند. این شکل از بازنمایی اسلام به مثابه یک فرهنگ فرودست، تبعات اقتصادی نیز به همراه دارد و منجر به محرومیت مسلمانان از بسیاری مزایا و بهرهمندیهای رفاهی میشود.
تمرکز رسانههای غربی بر چنین تصویری از اسلام، در بسیاری موارد میتواند اذهان خود مسلمانان را نیز منحرف سازد. زیرا وقتی رسانههای غربی اسلام را در زمینۀ تحولات اجتماعی و سیاسی تعریف میکنند، مسلمانان هم ممکن است در همین زمینه به واکنش و موضعگیری بپردازند.
برای مثال در متن تحولات و تغییرات اجتماعی ـ سیاسی، اسلام یک نیروی تندروی افراطی و غیر منطقی جلوه داده میشود و ترویج این تصویر در غرب میتواند منجر به واکنش تند و افراطی برخی مسلمانان اروپایی گردد؛ اقدامی که عملاً به تأیید ادعای رسانههای غربی میانجامد. در نتیجه آنچه طی دهههای اخیر تحت عنوان اسلامهراسی و اسلامستیزی در اروپا میبینیم، ارتباطی به مواجهۀ منطقی و عقلانی با آموزهها و مبانی اسلامی ندارد؛ بلکه در آن اسلام تبدیل به وسیلهای برای بهرهبرداریهای سیاسی رسانهها و سیاستمداران اروپایی شده است.
این مسئله از آن جهت حائز اهمیت است که نه انتقادات رسانهها و سیاستمداران غربی و نه واکنشهای مسلمانان در اروپا به این هجوم تبلیغاتی، ارتباطی به هستۀ سخت دین اسلام ندارد و آنچه تعیینکنندۀ نتیجۀ این منازعات است، روابط قدرت در اروپاست. همانگونه که برخی از متفکران و نظریهپردازان غربی نیز اذعان کردهاند، پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی این اسلام بود که به جای کمونیسم تبدیل به دشمن خطرناک غرب گردید. در واقع اسلام برای حفظ انسجام تفکر غربی و پنهان نگاه داشتن مشکلات و معضلات آن، حکم «دگری» را یافت که میشد همۀ خطرها و تهدیدات را به آن نسبت داد.
رسانهها و سیاستمداران غربی طی چند دهۀ اخیر به خوبی از این ابزار استفاده کردهاند و در برخی موارد مسلمانان نیز به دلیل مواجهه با مشکلات، محدودیتها، تبعیضها و نابرابریهای موجود در جوامع غربی، دست به اقداماتی زدهاند که مورد بهرهبرداری گستردۀ رسانهها قرار گرفته است. اما مغالطهای که در این میان رخ میدهد این است که از ابتدا اسلام و مسلمانان در جنگی نابرابر محکوم میشوند و چنانچه نسبت به این تبعیض و نابرابری اقدامی اعتراضآمیز انجام دهند، رسانههای غربی چنین اقداماتی را شاهدی بر صحت ادعاهای خود در نظر میگیرند و مجدداً مسلمانان را محکوم میکنند.
واکنش سراسری به ماجرای شارلی ابدو را نیز باید در چنین بستری تحلیل کرد. مسلمانان با انواع تبعیضها و نابرابریها در اروپا روبرو هستند و همۀ این تبعیضها به بهانۀ مسلمان بودن آنها توجیه میشود. حال آنکه مسلمانان در عمل تبدیل به اقلیت فرهنگی و نژادیِ رو به گسترشی شدهاند که به ادعای رسانههای غربی فرهنگ، سیاست و اقتصاد اروپایی را تهدید میکنند.
تکرار فراوان این ادعا موجب میشود نهایتاً برخی از مسلمانان با این تصویر برساخته همزادپنداری کرده و بر اساس آن عمل کنند و به تبع آن رسانهها شواهد لازم را برای حملۀ مجدد و شدیدتر به اسلام در اختیار داشته باشند. اما آنچه در این میان مغفول میماند این است که آیا آموزهها، مبانی و متون اسلامی پذیرا و توجیهکنندۀ چنین خشونتهایی است؟ اسلامی که به نام آن در پاریس عملیات تروریستی صورت گرفت، نه اسلام سنی است نه شیعه نه وهابی و نه حتی برآمده از تفاسیر بنیادگرایانۀ سنتی از اسلام؛ بلکه اسلام بانلیو (حومههای فقیرنشین شهری) فرانسه است که میتوان آن را محصول بحران هویت جوانهای مراکشیتبار فرانسه و خشم و عقدههای انباشته شدۀ حاشیهنشینی و الگوهای رفتاری و ساختار تشکیلاتیِ دستههای خیابانی آمریکایی دانست.
جوان «مسلمان» حومهنشین شهرهای فرانسه، نه فرانسوی است و نه عرب. او زبان فرانسه را با لهجۀ غلیظ عربی صحبت میکند، اما غالباً قادر نیست حتی جملهای به زبان عربی سخن بگوید. شیوۀ بیانش موسیقی «رپ» خیابانیِ اعتراضی و خشمگین به سبک سیاهپوستان گتوهای آمریکاست. محل تجمع او و همکیشانش نه مسجد است، نه نمازجمعه، نه مجالس دعا؛ بلکه گوشه و کنار خیابانها است. نظم گروهی، سلسلهمراتب قدرت درونسازمانی، داشتن لباس و ظاهر یکسان، فعالیتهای غیر قانونی (مثل خرید و فروش مواد مخدر)، حمل سلاحهای سرد و گرم، حس همبستگی با سایر اعضای گروه (مانند «برادر» خواندن یکدیگر) و سایر آیینها و خردهفرهنگهای خیابانی، آنها را به مراتب بیشتر شبیه به دستهجات خیابانی آمریکایی میکند تا اقلیتهای مذهبی.
امروزه جوانان، کنشگران اصلیِ بحران هویت، عصیان، ساختارشکنی و محرومیت انباشتشدۀ اجتماعی در اروپا هستند؛ همان جوانانی که در دهۀ 1960 در قالب جنبش دانشجویی فرانسه دست به کار بزرگی زدند. در آن زمان این جنبش دانشجویی چپگرا به فرانسه محدود نشد و در سالهای بعد جوانان خشمگین از استبداد و استثمار سرمایهداری را در اروپا به جان دولتهای لیبرال انداخت.
نکتۀ جالب این بود که در این جنبشها و گروههای اعتراضی فقط از ظرفیت سوسیالیسم برای مبارزه و نقد و مقاومت استفاده نشد؛ بلکه رگههایی قوی از آنارشیسم، ناسیونالیسم و حتی فاشیسم هم به چشم میخورد که همنشینی آنها توانست نیرویی عظیمی را ایجاد کند. چگونگی مدیریت این بحران به دست دولتها و نظام سرمایهداری که آمریکای پس از جنگ جهانی دوم را به رهبر اروپا بدل کرده بود، نیازمند بحث مستوفایی است که در این مجال نمیگنجد؛ لکن باید توجه داشت عامل موجد بحران، همانا نارساییها و بیعدالتیهای نظام سرمایهداری است و نه چیز دیگر.
اگر تحلیلهای اقتصاددانان سیاسی یا اندیشمندان انتقادی در دهۀ گذشته خصوصاً امثال ژوزف استیگلیتز، نائومی کلاین، هاجون چنگ و جان پیلجر را با خصلتهای ذاتی نئولیبرالیسم مقایسه کنیم، نیک درمییابیم که امروز فشار و استیلا هرگز کمتر از دهۀ 1960 نیست و متقابلاً ظرفیت ساختارشکنی و قیام رهاییبخش علیه ساختارهای چپاولگر سرمایهداری همچنان وجود دارد.
اما این ظرفیت در شرایط سخت زندگی گروههای بزرگسال و از طریق سرگرم کردن آنان به دغدغهها و نیازهای کاذب زندگی مصرفی سرکوب میشود و لذا یگانه گروهی که به دلیل موقعیت اجتماعی و شاخصههای روانشناسی اجتماعی ظرفیت آشوب و مبارزه دارند، جوانان و دانشجویان هستند. در نتیجه امروزه نسل جوان اروپایی به ویژه مهاجران و حاشیهنشینها شدیداً گرایش به افراط دارند و هویتی ساختارشکنانه و برهمزنندۀ وضع موجود برای خود تعریف میکنند. اکنون فقط به یک شبهایدئولوژی بنیادگرا، رهاییبخش و مبارزهطلب نیاز است تا این آتشفشان خروشان را هدایت کند.
بر همین اساس آمارهای مراکز تحقیقات اجتماعی اروپا و دپارتمانهای اتحادیۀ اروپا از گرایش فزایندۀ جوانان اروپایی به دو مشرب نژادگرایی افراطی و اسلام خبر میدهند. از یک سو اروپاییهای اصیل پس از تحریک ناشی از خطر افزایش مهاجران (عمدتاً عرب، آفریقایی و ترک) نژادگرا میشوند و خشم بنیادگرایانهشان را بر سر غیر اروپاییها فرود میآورند و از سوی دیگر هم مهاجران که زیر چرخ استبداد مقدس سرمایهداری واماندهاند و مورد تحقیر و توهین و تبعیض قرار میگیرند، به بنیادگراترین اسلامِ در دسترس یعنی «سلفیگرایی حومۀ شهری» پناه میبرند. این جاست که آشکار میشود چرا کانون اصلی حمایت از گروه تروریستی داعش، نومسلمانان یا عربتبارهای اروپا هستند.
در حقیقت میتوان گفت کشش جوانان اروپایی به ساختارشکنی، خشونت و افراطیگری، بهرغم همۀ جنایتهای وحشیانۀ داعش، آنان را به سوی این جریان افراطی سوق میدهد. مسلمانان که امروز در قلمرو اروپا به اِعمال خشونتهای سازمانیافته و حملات مسلحانه متهم میشوند، خود در بسیاری از موارد قربانی حملات تروریستی و هدف آزار و اذیت گروههای تندروی افراطی برای واداشتن آنها به خروج از اروپا قرار گرفتهاند.
همچنین به نظر میرسد پافشاری بر این عقیده که فرهنگ اسلامی و فرهنگ غربی ماهیتاً نامتجانس و غیر قابل جمع هستند و در نتیجه مسلمانان هیچگاه نخواهند توانست به طور کامل در فرهنگ غربی ادغام شوند، ناشی از تعصب و عقاید نادرست دربارۀ اسلام است. در این زمینه معمولاً به تفاوتهایی مانند اعتقاد مسلمانان به حجاب، چندهمسری و مواردی از این قبیل اشاره میکنند، لکن این موارد همیشه با اغراق و بزرگنمایی به مخاطبان القا میگردد.
دلیل دیگری که برای طرد مسلمانان مطرح میشود این است که آنها خود را به سرزمین مادری و مهمتر از همه به جهان اسلام متعلق میدانند و در قبال دولتهای اروپایی محل سکونتشان احساس تعهد ندارند. "فرد هالیدی" در این رابطه به نکتۀ مهمی اشاره میکند که میتواند سرنخی برای فهم بهتر موضوع باشد. به عقیدۀ وی دشمنی غرب با مسلمانان، مسائل مربوط به نژاد، خارجی بودن و تصورات کلیشهای را نیز شامل میشود و لذا دشمنی با یک گروه است نه با اسلام؛ زیرا برنامههای تبلیغاتی ضد اسلامی صرفاً بر عناصر دینی و مذهبی تأکید ندارند، بلکه منظومۀ ایدئولوژیکی را میسازند که سایر عناصر را هم دربرمیگیرد.
منبع:تسنیم
انتهای پیام/