بعد از تشویق رهبری سعی کردم جدیتر شعر بگویم
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، آنقدر شیرین و زیبا صحبت میکند که حتی آدم دلش نمیآید صحبتهایش را قطع کند. سیدهتکتم حسینی، شاعر افغانستانی که شعرهایش سراسر احساس است و به معنای واقعی کلمه شعرش شریف است. برای مصاحبه با او به قم رفتیم. برایمان از دغدغهها، احساسات و پدر و مادرش که در کنار خانهشان یک حسینیه کوچک درست کردهاند، صحبت کرد. به قول خودش خیالات خودش را بسته و بیحال میبافد/ به یاد کودکش زنی که شال میبافد.
اول از معرفی و بیوگرافی شروع کنیم.
تکتم هستم. سیدهتکتم حسینی. گفتن شعر را از شهریور 89 شروع کردم. اولین شعرم را آن موقع سرودم. آن زمان فکر میکردم تنها زن شاعر هستم(خنده). چون عزادار هم بودیم چندماهی بود که از منزل بیرون نرفته بودم.
چرا عزادار بودید؟
خواهرم فوت کرده بود. بعد یک روز با خواهرم از خیابان رد میشدیم که دیدیم روی یک بنر نوشته شده بود «شعرخوانی». نمیدانستم که اصلا شعرخوانی وجود دارد. رفتم دیدم یک آقای موسپیدی که بعدها متوجه شدم اسمشان تقی متقی است، آنجاست. گفتم: «من شاعر هستم.» نه سلامی کرد نه علیکی. گفت: «خوشبختم؛ اینها هم همه شاعر هستند.» گفتم: «نه من خانم شاعر هستم.» گفت: «این خانمها هم شاعر هستند.» من اصلا نگاه نکرده بودم؛ وقتی که نگاه کردم دیدم که چند خانم نشستهاند و شعر میخوانند. بهطور کلی، ورود من به دنیای انجمن و آشنایی با شاعران- که ماشاءا... ایران خیلی هم شاعر دارد و هر شهری که بروی یک عالمه شاعر دارد- از شهریور شروع شد. اواخر سال بود که با این انجمن «عوالم احساس» آشنا شدم و دو ماهی جمعهها به شعرخوانی میرفتم و از همان ابتدا شعر را جدی گرفتم. نمیگویم خیلی جدی هستم. الان خیلی بیتفاوت هستم؛ حسش را داشته باشم شعر مینویسم، نداشته باشم نه. بعد مرا معرفی کردند گفتند برو به انجمن قم، آنجا شاعران زیادی هستند.
از همان ابتدا آمدید قم؟
بله، از 90 دیگر وارد انجمن قم شدم. هیجان داشتم و هفتهای 15 شعر مینوشتم. بعد از یکجایی به بعد؛ از 92 به بعد در کل حضورم درانجمنها خیلی کم شد؛ چون هیجان زیادی داشتم و ترس این را داشتم که وارد حاشیه بشوم؛ زیرا حاشیه در هنر زیاد است. از همه کنار کشیدم. بعد در فیسبوک فعال شدم و اشعارم را آنجا منتشر کردم. سال 93 شعری را برای پدرم منتشر کردم که آقای بیابانکی دیده بود و شماره مرا از طریق دوستان پیدا کرده بود و زنگ زد که در«بیت رهبری» همین شعر را بخوانم. این اتفاق که رخ داد دوباره به آن فضا برگشتم؛ منتها سنجیدهتر. اینکه هر جایی برای شعرخوانی نروم و... چون اوایل، افراد همهجا میروند. اما تشویق زیادی میشدم برای نوشتن شعر و نثر. از شاعرها با حافظ خیلی مانوس بودم بعد سعدی. ولی الان سعدی را دوست دارم؛ در حدی که بعضی اوقات میخواهم با آن فال بگیرم! بعد وقتی به ایران آمدم و اولین شعرم را نوشتم شعر خوبی بود؛ یعنی وقتی میگفتم این اولین شعر من است کسی باور نمیکرد.
اینکه به شعر گفتن روی آوردید تحتتاثیر چه چیزی بود؟
تحتتاثیر یک اندوه بودم. البته خانواده من شاعرند؛ خواهر و برادرم شاعر هستند. مریمسادات حسینی خواهرم شاعر خوبی است. به نظرم افرادی که در اینطور خانوادهها هستند تاثیر پذیریشان زیاد است ولی اشعارشان تحتتاثیر هم نیست. پدرم قصههای شاهنامه را و مولوی میخواند. قصههای عاشقانه نیز میگفت. این قصهها بیتاثیر نبودهاند. عمویم بداههگوی معروفی است. دختر عموهایم هم شاعرند.
مخاطب وقتی شعر شما را میخواند بسیار حس خوبی به او دست میدهد. چرا اینقدر شعرتان شریف است؟
نمیدانم. اول اینکه شاید فضای خانواده تاثیر داشته باشد. حالا گذشته از این، خود شاعر انتخاب میکند که در چه فضایی شعر بگوید هم مهم است. خود شعر هنر شریفی است. اگر فردی در مورد شعر حرف میزند باید بداند در مورد چه احساسی میخواهد حرف بزند؟ اگر بتوان یک حالی را که واقعا نمیتوان با اشک، لبخند یا با هیچچیز دیگر بیان کرد و فقط با کلمه میتوان آن را گفت، از این طریق نشان داد این حس و حال بسیار ارزشمند خواهد بود. آدم ادبش را در هنرش میشناساند. یکجور شناسنامه است برای آدم. یک وقتی با خانم صفایی شاعر داشتیم در این مورد حرف میزدیم. گفتم هنر هر آدم شناسنامه همان آدم است و اینکه من چقدر بتوانم از کلماتی که استفاده میکنم، نجابت به خرج بدهم.
نجابت هم کلمه خوبی بود. شعرهای تکتم حسینی سرشار از حس خوب است. این همه احساس از کجا میآید؟
زن هستیم دیگر! معتقدم رفتار آدم و اینکه تلاش کند که کودک درونش و آدم سرشاری که در وجودش قرار هست از چه چیزی سرشار باشد مهم است. من زمانی در مهد کودک کار میکردم و دوست داشتم ارتباطم را با بچهها حفظ کنم. مگر شعر چیست؟ احساس است دیگر. عنصری که بیشتر از هر چیزی میچربد احساس آن است. اگر احساس شعر نبود من سراغش نمیرفتم. تنها همدم تنهاییهایم شعر بوده است. نقش همسر، فرزند، پدر و مادر مرا بازی کرده است و در مقابل این شعر من سعی کردهام هم مادر باشم، هم فرزند؛ هم معشوق و هم عاشق. آدم در تمام اینها چیزی جز عاطفه پیدا نمیکند دیگر.
در صحبتهایتان هم گفتید که الان شاعران زیادی داریم. این به نظر شما خوب است یا بد؟
اگر مطالعه داشته باشند و حرفی برای گفتن و کپیبرداری از دیگران نباشد خوب است. از طرفی هم آفت میشود؛ چون هر چیزی را منتقل میکنند و دیگر مخاطب خاص نداریم و همه مخاطب عام میشوند. اگر بخواهیم شعر خوب باشد مطمئنا آنقدر شاعر نمیبینیم. هر مادری که لالایی میخواند شاعر است و هر پدری که سر زمین شخم میزند و کار میکند. اگر انسان دنیا را از زاویه هنر ببیند میتواند شعر بگوید؛ چراکه اول کلمه خلق شد. این همه شاعر داریم و درواقع شاعر کم داریم. من ادعا ندارم که شاعر هستم. کسانی که عمیقترند و خیلی مطالعه دارند، این اجازه را به خودشان نمیدهند که ادعای شاعری داشته باشند، ولی متاسفانه آدمهایی هستند که میگویند ما شاعریم اما وقتی «اینستاگرام» یا آیدیهایشان را باز میکنی میبینی نوشته شاعر، نویسنده، پژوهشگر، مگر تو چقدر سن داری که همه اینها باشی؟ همه اینها را خیلیها هستند که یکجا دارند اما درنهایت هیچ چیزی ندارند.
این نقد شاید به محتوا هم برگردد، ما الان شعر خوب هم خیلی کم داریم. گاهی میبینیم طرف شعر گفته است اما هر چه میخوانیم نمیفهمیم که آخر این چه شعری است! اینکه هر واژهای را کنار هم بگذارند و به اسم شعر منتشر کنند. فکر میکنید علت اینکه عمده اشعار از محتوا خالی شدند، چیست؟
فکر کنم همان مطالعه نداشتن است؛ تعمق و شناخت کافی از شعر نداشتن. الان شما گفتید محتوا. یک نفر جایی نوشته بود «اتوبوس رفت، من جای پایش را بوسیدم و... ». چقدر اندوه این شخص کم بوده و دنیایش در حد رفتن اتوبوس بوده و چقدر عشقش سطحی است. فکر میکنم صدای پوست کندن نارنگی و بوی زیره در برنج مادر یا بوهای خاص، طیفهای نوری که از سقف میآید، وقتی یک مقدار هنرمندانهتر نگاه کنیم مثل نگاه کردن به شعر میماند. تعابیر شاعرانه وقتی عمق و محتوا پیدا کنند برای مخاطب لذتبخش است؛ نه اینکه واژهها را بیکارکرد کنار هم بگذاریم.
ترانه هم گفتهاید؟
ترانه نه، اوایل که میرفتم انجمن به من میگفتند ترانه بگو، شعرهای تو خیلی حس و عاطفه دارد و به درد ترانه میخورد. من اما آدم ترانه گفتن نیستم. چون در کل از ریشه با شعر کلاسیک بزرگ شدهام. چند تا ترانه کار کردهام ولی هیچ جا نخواندهام. دنیای من بیشتر غزل است.
شما را به عنوان شاعر افغانستانی میشناسند، این دوری از افغانستان بر طبع شاعرانه شما چه تاثیری داشته است؟
من متولد ایران هستم. در مهاجرت وقتی در کشوری که به آن پناهنده شدهای به دنیا میآیی آنجا تبدیل به کشورت میشود و وقتی به کشور خودت میروی احساس غربت میکنی. در هر حال هر جا بروی احساس غربت میکنی. در اصل میتوانگفت ما به گونهای بیوطن هستیم. شاید آدم خیلی در بچگی متوجه این مساله نشود. چون ما با این لهجه و زبان بزرگ شدهایم و در مدرسه هم با این زبان حرف زدهایم، گرچه لهجه خودمان فارسی بوده، ولی همیشه یک غربتی با آدم همراه هست. زمانی که میخواهی شناسنامه بگیری یا در مدرسه کارت بگیری، وقتی یک بخش در مورد اتباع خارجی هست- مثلا یک دورهای بچههای افغانستانی را جدا کردند و چند سالی آنها را به مدرسه راه ندادند. مدرسهمان جدا شد- بچههای ما یکی دو سال اصلا نمیتوانستند درس بخوانند تا اینکه خودمان دست به کار شدیم و مدرسه خودگردانی راه انداختیم. بعد از دو، سه سال «رهبر» گفتند نباید این کار را میکردید و نباید فرقی باشد. ما هم بالاخره بچههای این سرزمین محسوب میشویم ولی به من بیمه تعلق نمیگیرد. غربت است دیگر. این حس به آدم دست میدهد که چقدر بد است انسان در جایی زندگی کند که نمیتواند از خیلی از امکانات ساده و معمولیاش استفاده کند. غربتهای کوچک اینچنینی هر روز انباشته میشوند و یک غربت بزرگتر را برای تو شکل میدهند.
وطن در اکثر شعرهایم وجود دارد. در مجموعه اولم که تقریبا بود. در مجموعه دومم پررنگتر بود. یکسری شعرهایم هم که بیشتر مثنوی بود، بیشتر حس و حال دوستی بین دو کشور است. «خانهام سوخت اگر این همه راه آمدهام/ از بد حادثه اینجا به پناه آمدهام». حس و حال دوستی و همراه با کمی گلایه بوده است. در مجموعه دومم بحث مهاجرت خیلی پررنگتر بوده است.
در مورد این گلایههایی که گفتید الان اوضاع بهتر شده است؟
بله، به مراتب بهتر شده است. از آن زمان که بچهها دیگر مدرسه نمیرفتند و آن مدرسه خودگردان آمد و بعد بچهها برگشتند مدرسه، هر چقدر ارتباط بچههای شاعر و هنرمند بیشتر شد این ارتباط شعری و هنری، این اتفاق و این تریبونی که به ما دادند باعث شد اوضاع بهتر شود. یکی از دوستانم میگفت اصلا فکر نمیکردم اتباع افغانستانی شیعه باشند. تو چطور شعر آیینی گفتهای؟ گفتم عاشورا چیزی است که همه برای آن شعر میگویند و سعادت است و اینکه من عرق مذهبی دارم، برایم خیلی اهمیت دارد. گفت مگر افغانستان شیعه دارد؟ گفتم بله. این تعاملات باعث میشود انسان شناخته شود و این از طریق تریبونی است که به ما داده شده است. این موضوع در 10 سال اخیر خیلی بهتر شده است. من هر جایی میروم با افتخار میگویم هنرمندم و الحمدلله این هنرپرستی و هنردوستی خیلی نسبت به سالهای قبل بیشتر شده است.
چطور میشود که تکتم حسینی که اینقدر حسش قوی است و شعر عاشقانه میگوید شعر آیینی هم میگوید؟
من اگر شعر عاشقانه میگویم خودم را مینویسم دیگر. یک شعری دارم که میگویم: «خیالات خودش را بسته و بیحال میبافد/ به یاد کودکش زنی که شال میبافد» این حس مادرانه من است که در شعر بیان میشود. الحمدلله خانوادهام مذهبی است و در همین هیاتها بزرگ شدهام. اینها هم بخشی از علاقهمندیها و دغدغههایم هستند. انسان با این حس و حال و با آن شکوهی که در عاشورا میگویند و میشنوند، آمیخته میشود. این حضور را وقتی آدم در زندگیاش حس کند قطعا آن را مینویسد و وارد کلمات و شعرش میشود و در هنرش بروز مییابد. به نظر من هنرمند حالا چه شاعر و عکاس و هنرمند چه هر کسی، از چیزی که هست نمیتواند جدا باشد. هر چیزی که در روحش پذیرفته است همان را منتشر میکند.
شما یکی از کسانی هستید که در راهپیمایی اربعین حسینی شرکت کردید. کمی درباره حال و هوای این راهپیمایی بگویید.
عشقی همراه با یک هیجان. اربعین اینطور است. عشقی است که حرارتش برای هر کسی متفاوت است. مادر من بنده خدا چند وقت است ویلچری شده است، خیلی ناخوش است. خیلی دوست داشتم به عشق او بروم. آدم حداقل خودش فکر میکند که به او جواب داده شده و انگار زنگاری از دلش شسته شده است؛ با گریه و اشک و نیایش. عشقی که با او آمیخته است و عشقی که آدم در آدمهای شیعه و غیرشیعه مخصوصا مسیحیها زیاد میبیند. دوست دارد از این اقیانوس یک قطره باشد حتی اگر دیده نشود. تقلا میکند که حضور داشته باشد. حدود 20 سال است که پدرم بخشی از خانهمان را حسینیه کرده است. حسینیه بخش اعظم خانه ما را گرفته است. الحمدلله ایام فاطمیه، ماه محرم، صفر همیشه مراسم هست. مراسم زنانه روزها و شبها مراسم مردانه. اینها با انسان آمیخته میشود و آدم با آن انس میگیرد. من دوست داشتم امسال در این پیادهروی حداقل یک شبانه روز مادرم را ببرم. کاری نکردهام که بتوانم جبران کنم ولی این مسیر عشق مادرم است و من هم خیلی علاقه دارم. این سختی را دوست داشتم.
شما برای مدافعان حرم هم شعر گفتهاید؟
بله.
برای مدافعان حرم افغانستانی؟
فرقی ندارد چه افغانستانی، چه ایرانی، چه پاکستانی؛ هر جایی. مدافع است دیگر. در مورد همه آنهاست. فرقی ندارد چون هنر مرز نمیشناسد. من شعر برای افغانستان زیاد نوشتهام، برای مهاجرت نوشتهام، این هدفش فرق میکند. آدم برای هدف مینویسد.
چرا خیلی از شاعران سعی میکنند خودشان را جدا کنند و حرفی در این مورد نزنند یا شعر نگویند؟
به مدافعان حرم انگهای زیادی زدهاند که به خاطر شرایط مادی میروند و این حرفها ولی جنگ چیزی نیست که آدم از آن نترسد؛ دوری از همسر و مادر و آرامش و خواب و خوراک. آدم به هر حال راحتطلب است، ولی وقتی یک عده چیزی میبینند و دریچهای رویشان باز میشود؛ یعنی آن هدف مقدس بوده است که از خیلی چیزها گذشتهاند. یکی مثل «مصطفی حسینی» است که جوانترین شهید مدافع حرم و خیلی شجاع بوده و از اقوام دور ماست. چه چیز باعث میشود اینها بروند؟ جنگیدن برای هدف مقدس است. آن هدف کجاست و کیست؟ تو برای چه کسی میجنگی؟ در اصل علیه داعش میجنگیدند دیگر؛ یعنی کسانی که به مقدسات ما توهین میکردند آن هم در مورد دختر و فرزند چه کسی؛ چه جایگاهی در دین ما دارد؟ اصلا آدم نمیتواند ساکت باشد. شاید یکسری از دوستان من بودهاند که میگفتند وارد این قضیه نشو، من در مورد هر چیزی که سرشار شوم مینویسم. شاید خودم را نقد کنم. اما در مورد هر چیزی که برایم ارزشمند بوده و شاید دیگران نقدش کردهاند نوشتهام. مثلا شعری در مورد کودکان فلسطینی نوشتهام، یکسری از دوستان شاعر مرا مورد نقد قرار دادهاند که این شعر را چرا نوشتهای؟ من در مورد بچهها هم نوشتهام. در مورد کودکی نوشتهام که با صدای خمپاره بیدار میشود و تیلهبازیاش با فشنگ است. برای هر چیزی که آدمها برایش خون میریزند و به شرافت برمیگردد و آدم دوست دارد برایش بنویسد.
شما در چند دیدار شعرا با رهبری حضور داشتهاید؟
چهار دیدار.
کمی از حس و حال آن دیدارها بگویید.
ابتدا گلایهای از دوستان هموطن خودم دارم. اولا من را هیچ وقت بهعنوان یک شاعر افغانستانی نپذیرفتند. من از طریق دوستان ایرانی با انجمن افغانستان آشنا شدم؛ چون هیچ فضایی برای آشنایی نداشتم. الان بالاخره برایم احترام قائلند. آدم وقتی وارد این فضا میشود دوست دارد تشویق شود. الان اگر من 10 تا مخاطب داشته باشم نصفشان هموطن خودم هستند. قبلا اصلا شعرهای مرا نمیخواندند. من در یک جشنواره با حضور شاعران افغانستانی شرکت کردم که مطمئن بودم شعرهای من از اشعار دیگر شاعران آن جشنواره بهتر بود، چون خیلی به زیباییشناسی شعر اهمیت میدهم و برایم مهم است که زبان شعر سالم باشد و هر چیزی سر جای خودش باشد. در آن برنامه به من اجازه شعرخوانی ندادند و خیلی دلم شکست. یکی از دلایلی که از فضاهای انجمنها دور شدم همین بود.
اینها را میگویم تا زمینهای باشد که حس رفتن به بیت رهبری برایم چگونه بود. از همه انجمنها تقریبا یک حالت طردشدگی داشتم. اولا میگفتند شعر شما زبانش زبان ایرانی است. من جدیدا سعی میکنم یکمقدار برگردم به فارسی دری و تمرین میکنم که از یکسری کلمات دور نشوم. این طرد شدن و همچنین فضای مجازی خودش آدم را تنهاتر میکند. تنها بودم.
یک دلگیری خیلی زیادی از همه داشتم. همان اوایل هم بود که فکر میکردم خیلی باید من را تحویل بگیرند. وقتی وارد بیت شدم در همان نگاه اول آقای بیابانکی گفت شما خانم تکتم حسینی هستید؟ گفتم بله. گفت از چهرهات شناختمت. من خوشحال شدم. با خودم گفتم این من را میشناسد. برای من حس خیلی خوبی بود. از نظر جسمی و سلامتی در وضعیت بدی بودم. اما روحیه گرفتم. این شعر خواندن در حضور بزرگترین رجل سیاسی کشور، کسی که شاعر است، در مورد سینما اطلاعات زیادی دارد، با دانشجویان و با هنرمندان برنامه میگذارد و کتابخوان است، آدمی که وقت میگذارد برای مردم خودش. در غم و شادی و هنر آنها و در داشتهها و نداشتههای آنان شریک است؛ آن هم برای منی که کشورم جنگزده است و چنین شخصیتی را کمتر به خودش دیده است این وضعیت دوست داشتنی بود. خوشحال بودم که آنجا حضور دارم چون دیدن آدمی با این شخصیت و جایگاه خیلی هیجان دارد.
سه سال بود که وارد شعر شده بودم. من باید 50 سال سابقه میداشتم که به خودم اجازه بدهم وارد چنین فضاهایی بشوم. جوان بودم دیگر، حس جوانی هم داشتم. برخورد خوبشان زمانی که اولین بار دیدمشان بعد از نماز که آمدند سر سفره افطار و خیلی به من نزدیک بودند و به همه تعارف کردند که خوش آمدید و بفرمایید افطار، میهماننوازی و عطوفت خاصی در چهره ایشان بود که دوست داشتم. من هیچ وقت آدمها را بزرگ نمیکنم، دوست ندارم. چیزی که دیدم را میگویم؛ یعنی حسی که به من منتقل شد. شعر هم که خواندم، دوستان گفتند بهترین شعر این جلسه را شما خواندید. ایشان هم همزمان با خواندن من خیلی تشویقم کردند. به هر حال خیلی حس متفاوتی بود. بعد از آن قضیه سعی کردم جدیتر بنویسم. آن شکاف و فاصلهای را که ایجاد شده بود سعی کردم کمتر کنم و هدفمندتر بنویسم؛ اینکه اگر عاشقم آن لحظه از عشقم بنویسم و اگر اندوهم اجتماعی است از آن بنویسم. من نخستین زنی هستم که اولین شعر عاشورایی افغانستان را گفتهام و این خیلی غمگینم میکند که چرا نباید در یک کشور زنی باشد که برای عاشورا بسراید و من باید اولین باشم؟ و آن شعر هم چقدر میتواند شأن عاشورا را کم کند.
دوست دارید به وطن خودتان برگردید؟
وطن من آنجاست ولی با اینجا مانوس هستم. ممکن است آنجا بروم ولی دوام نیاورم. شاید بروم یک یا دو سال بگردم و با وطنم آشنا شوم. باید رفت و دید میتوانآنجا زندگی کرد یا نه. فرقی هم ندارند زبان که تقریبا یکی است. شاید نوع زیست فرق میکند. نمیتوانم در موردش با قطعیت صحبت کنم.
غیر از افغانستان تا حالا فکر مهاجرت از ایران را کردهاید یا نه؟
یک دوره خیلی این فکر به سرم میزد. سال 94 برادرم با دخترش به ورامین رفته بودند و آنها چون کارت اقامت همراهش نبود با دختر شیرخوارش راهی مرز کرده بودند. خیلی دردم آمد و برای اینکه بتواند بیاید ایران سعی کردم از طریق آقای «قزوه» کمک بگیرم تا برادرم برگردد. دخترش یک ساله و شیرخواره بود و مادرش اینجا خیلی اذیت میشد. از طریق اقوام دورمان در افغانستان برایشان پول فرستادیم تا بتوانند بیایند زابل. از زابل به بعد دیگر نمیتوانست بیاید. از شهرهای مرزی خیلی سخت میتوان به سمت پایتخت آمد؛ یعنی یک طوری محال بود. این لطف را آقای قزوه در حق من کرد و برادرم را برگرداند تهران. برادرم بعد با زن و بچه رفت آلمان. در آن دوره که خیلی سخت میگذشت و مدرک اقامتی داشت و به ما اجازه ندادند این کارت را ببریم به او برسانیم. گلایهمند بودم ولی اصلا هیچ جایی در موردش صحبت نکردم. به هر حال هر کشوری قانون خودش را دارد؛ هرچند همه جای دنیا آدمهایی که بیقانونی میکنند هستند. آدم نباید جرم آنهایی را که بیقانونی میکنند پای آن کشور بنویسند. آن سال هم که بچههای افغانستان را از مدرسه طرد کردند سال بدی بود. بچههای ما از درس عقب ماندند ولی با کمترین امکانات، یک مدرسه خودگردان هر هفته خانه یک نفر برگزار کردیم. وقتی جایی را اجاره میکردیم چون مجوز نداشتیم جمعش میکردند. خیلی اذیت شدیم. گلایهای که هنوزم که هنوز است دارم این است که چرا نمیتوانیم بیمه بگیریم؟
شما خیلی در حرفهایتان از پدرتان تعریف کردهاید. حس میکنم کسی که خیلی در این حالت شما تاثیر داشته ایشان بوده است.
بله، من در شعرهایم خیلی پدری هستم؛ در صورتی که در زندگی واقعی خیلی مادریام، ولی خب آن تاثیری که در هنر داشتهام، قطعا از طریق پدرم بوده است. پدرم من را بسیار تشویق کرد، مخصوصا در دنیای متحجری که الان وجود دارد، مخصوصا در کشور من که هنوز خیلی از زنها یا مادر قبیلهاند یا دختر قبیله؛ نامی از خودشان ندارند و هرگز مثلا بهعنوان «تکتم» نامی ندارند و مانند یک زن شناخته نمیشوند. مثلا میگویند دختر یا مادر فلانی. در افغانستان از وقتی طالبان آمده در کل زنها را از کوچه و بازار و زندگی حذف کردهاند و فقط یک عده آدمهایی شدهاند که در پستو کار میکنند. در این زمان پدرم از آنجایی که آدم بسیار فهمیدهای است، با اینکه خیلی مذهبی است و اعتقادات بسیار خالصی دارد، در شبکههای تلویزیونی حداقل شبکههایاستانی خیلی زیاد دعوت میشوند. هر کسی ایشان را دیده، میداند شخصیت معنوی خیلی خاصی دارد، در کنارش به موسیقی خیلی علاقه دارد و دف میزند. خیلی اهل هنر است. خواهر من «سنتور» میزند یا خود من اوایل سهتار میزدم. همیشه من هر جشنوارهای که میرفتم و برگزیده میشدم، پدرم اولین نفر سر کوچه منتظرم میایستاد.
منبع: فرهیختگان
انتهای پیام/