دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
24 آبان 1396 - 11:14
حاشیه‌نگاری خبرنگار آنا از شب‌گردی میان ویرانه‌های زلزله غرب کشور؛

زلزله به سینه ستبر دالاهو کوبید اما زندگی همچنان جریان دارد

غیر از آواهای خاص کردی در شکر خدا حرفی در گوش‌هایم نمی‌پیچد، در عجبم از این مردم، تا سرشان را بالا می‌کنند و آسمان را نظاره‌ می‌کنند، با خدایشان حرف می‌زنند و خدا اینجاست، او را شکر می‌کنند، می‌گویند که «ای خدا لطفت را سپاس، که از این بدتر نشد.»
کد خبر : 232092

گروه اجتماعی خبرگزاری آنا - پرویز پیکری: وقتی در دل تاریکی شب وارد شهر سرپل ذهاب می‌شویم سکوت عجیبی شهر را فراگرفته‌است. در گوشه و کنار خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌ها از سرمای شب می‌لرزند؛ در میان مردمان این شهر قدم می‌زنم با ناله و گریه با دست‌های رو به آسمان می‌گویند «بومه لرزه هات و مالی رماندین»(زمین لرزه آمده و خانه‌هایمان را ویران کرده است). از کنار آنها می‌گذرم و جلوتر می‌روم مادری آرام گریه می‌کند آهنگ ناله خاص کردی که به گوشم آشناست، ناله جدایی و تنهایی، فرزندش را دیگر در کنار خود نمی‌بیند و همین طور هر کس سرش را بلند می‌کند و چیزی می‌گوید و دوباره صورت خود را در میان دست‌های زخمی‌اش پنهان می‌کند و پایین می‌اندازد.


از کنارشان که رد می‌شوم و پشت سرم را که نگاه می‌کنم ساکت می‌شوم، هر چقدر که جلوتر می‌روم صداها بلندتر و ناله‌ها دردناک‌تر می‌شوند، در میان ناله‌ها و سکوت ناگهانی‌شان گیج شده‌ام. می‌دانم منتظرند تا کسی دست آنها را به گرمی بفشارد.


اینجا سرپل ذهاب است خانه‌های مردم خراب‌شده، عزیزان‌شان جان باخته‌اند، آواره خیابان‌ها شده‌اند و در پی لقمه‌ای نان می‌دوند.


بیشتر مردم در مرکز شهر جایی که بیشترین تلفات و خرابی‌ها را داشته است، جمع شده‌اند، عده‌ای سرپناه دارند و عده‌ای بی‌پناه. بیرون چادرهایی که اکنون بهترین سرپناه‌شان است، قدم می‌زنند، در دل تاریکی در میان نور کم فروغ صورت آنها چشمان پر اشک مادران و سوگ و آهنگ ناله آرام آنها زیر لب دل هر آدمی را می‌لرزاند.



کنارشان می‌نشینم در عجبم از این مردم تا سرشان را بالا می‌کنند و آسمان را نظاره و با خدایشان حرف می‌زنند، غیر از آواهای خاص کردی در شکر خدا حرفی در گوش‌هایم نمی‌پیچد. خدا اینجاست، او را شکر می‌کنند، می‌گویند که ای خدا لطفت را سپاس که از این بدتر نشد.


گریه می‌کنند، فریاد می‌کشند، آرام می‌شوند، خوابشان می‌برد و بیدار می‌شوند. اینجا زندگی جریان دارد. روز که می‌شود انگار دنیای دیگری شده است، آتش‌ها خاکستر شده‌اند و سرمای سخت شب با گرمای خوب روز جا عوض کرده است.



دنبال مردانی که می‌دوند، می‌روم. می‌دوند در کوچه‌ها و خیابان‌ها تا اینکه در یک جا می‌ایستند دست به سینه، دو دست بر سر، بر زانو نشسته خشکشان زده است. مقداری می‌ایستند و سکوتشان در نظاره منازلشان معناها می‌آفریند. مردی را می‌بینم که از پله‌های یک ساختمان به بالا می‌دود، عروسک کوچکی را در آغوش می‌کشد و بیرون می‌آید. دیگری اما آرام بالا می‌رود، قفسی یافته است با دو پرنده! روبروی مردم می‌ایستد و آنها را آزاد می‌کند. اینجا زلزله آمده است اما هنوز زندگی جریان دارد.



انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب