روایت رحیم پورازغدی از ماجرای «آشیخ مهران»
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، یکى از دوستان میگفت، ما قبل از عملیات، در پادگان ، آموزش و تمرین تیراندازى با آرپى جى داشتیم . آر پى جى زنهاى درجه اول گردان ، بشکهها را می چیدند روى زمین و آنها را میزدند و بعد بشکهها را دورتر میگذاشتند تا کار سخت تر شود. کار رسید به جایى که دیگر هیچکدام از آرپى جى زنهاى درجه یک هم ، نمیتوانستند بزنند.
شهید مهران نصیرى هم آنجا بود. یکى از بچهها که میخواست او را دست بیاندازد، گفت:" خب! دیگه نوبت آشیخ مهران است!" ، میخواست با او شوخى کند و متلک بپراند.
مهران هم گفت ، من که بلد نیستم، بچهها باز دستش انداختند و گفتند ، نه آشیخ! شما قهرمان آرپى جى هستى ...به این نیت این حرف را میزدند که بیاید و دو سه تا پرت و پلا شلیک کند و همه به او بخندند. خلاصه به زور بچهها آمد...
حواستان باشد ، من این چیزهایى که نقل میشود را زود قبول نمیکنم. نه اهل خواب دیدنم و نه اهل استخاره، مگر در موارد استثنائى و خاص، ولى اینهایى که دارم میگویم، خودم دیده ام ، یا از کسى که صد در صد به او اعتماد دارم شنیده ام.
مهران پرسید کدام بشکه را باید بزنم؟ گفتیم آن بشکه آخرى را، بجاى اینکه نشانه برود، چشمانش را بست و زیر لب ذکرى را گفت و شلیک کرد، موشک مستقیم خورد به بشکه!
یک عده تعجب کردند و بعضى خندیدند و مسخره کردند و گفتند که شانسى بوده ، گفتند دوباره باید بزنى ، دوباره و سه باره شلیک کرد و موشک به هدف خورد!!!
یکى دیگر از دوستان میگفت، به ما آمدند گفتند که بروید قبل از عملیات ، آخرین تلفنها را به خانه تان بزنید، از پایگاه ظفر ، آمدیم طرف مخابرات شهر ایلام ، چندین دکّه تلفن عمومى بود که بچههاى رزمنده میامدند و صف مى ایستادند تا نوبتشان شود، دیدیم پشت هر دکّه یک صف طولانى است که اگر بخواهیم بایستیم ، دو ساعت دیگر هم نوبتمان نمیشود، در حالیکه مرخصى ما رو به اتمام بود و باید برمیگشتیم. یک دکه خالى بود وپشت آن صف نبسته بودند. سوال کردیم، گفتند این تلفن خراب است، به مهران گفتم بیا برویم ، ما امروز به تلفن نمی رسیم. مهران گفت بیا همین دکّه را یک امتحان بکنیم ! گفتم اینهمه آدم مگر عقلشان نمیرسد از این دکه هم استفاده کنند؟! گفت حالا بیا یک امتحانى بکنیم. از من انکار و از مهران اصرار، این دوست ما که شاهد ماجرا بوده الان زنده است، گفت با خودم گفتم این مهران بازى اش گرفته، بگذار برود و خُنک بشود جلوى بقیه، بعد برگردیم پادگان...
رفتیم کنار دکّه تلفن، گوشى را برداشت ، چشمانش را بست و چند بار گفت، یا فتاح،یا فتاح،یا فتاح و بعد شروع کرد به شماره گرفتن و بعد از لحظاتى مادرش از آنطرف خط با او حرف زد! دوست ما میگفت من اول خیال کردم دارد مرا دست میاندازد اما بعداً دیدم نه!، واقعاً دارد حرف میزند . صحبتهایش را کرد، تلفن را گذاشت ، بقیه از صف دکّههاى دیگر ، هجوم آوردند، اما هرکس تلاش کرد، دیگر تلفن کار نکرد. تلفن مخصوص او درست شده بود و دوباره خراب شده بود.
بخشى از سخنرانى استاد رحیم پور با عنوان "ایستادند تا ننشینیم" چهارم خرداد نود و چهار
منبع: جهان نیوز
انتهای پیام/