اعلامیههای امام خمینی (ره) را چه کسی مینوشت؟
به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا، روز 12 مهر 1357 امام خمینی به دلیل محدودیتها و فضای اختناقی که بعثیها برای وی به وجود آورده بودند به اقامت 13 ساله خود در عراق خاتمه داد و برای ادامه مبارزه علیه رژیم شاه و هدایت و رهبری انقلاب اسلامی، این کشور را به سوی فرانسه ترک کرد.
امام وارد روستائی به نام نوفللوشاتو در حومه پاریس شد و از آنجا نهضت اسلامی مردم ایران را تا مرحله پیروزی کامل و سقوط رژیم شاهی رهبری کرد.
یکی از کسانی که در تمام طول هجرت 14 ساله امام خمینی، همراه ایشان بود، مرحوم سید احمد آقا فرزند امام بود، یار وفاداری که سینهی او گنجینهای از اسرار انقلاب بود. به جرأت میتوان گفت که هیچ کس چون او نزدیک به همه اتفاقات پیرامون حضرت امام نبود.
نوشته حاضر بخشی از خاطرات او از دوران سرنوشت ساز هجرت امام از نجف به پاریس، و همچنین نامهای است که وی از پاریس برای همسر محترمهاش از اوضاع جاری در جهان غرب نوشته است.
گزارش هجرت امام به فرانسه به روایت یادگار امام
علت هجرت امام به پاریس به جریاناتی که چند ماهی قبل از این تصمیم روی داد برمیگردد. با اوجگیری مبارزات مردم ایران، دو دولت ایران و عراق در جلساتی متعدد که در بغداد تشکیل گردید، به این نتیجه رسید که فعالیت امام نه تنها برای ایران که برای عراق هم خطرناک شده است.
توجه مردم عراق به امام و شور و احساسات زائرین ایرانی چیزی نبود که عراق بتواند به آسانی از کنار آن بگذرد و بدین جهت برادر عزیزمان آقای دعایی را خواستند تا خیلی روشن نظرات شورای انقلاب کشور عراق را به عرض امام برساند. آقای دعایی نظرات عراق را برای حضرت امام بیان داشت که خلاصه آن عبارت است از:
1ـ حضرتعالی چون گذشته میتوانید در عراق به زندگی عادی خود ادامه دهید ولی از کارهای سیاسیای که باعث تیرگی روابط ما با ایران میگردد، خودداری نمایید.
2ـ در صورت ادامهی کارهای سیاسی باید عراق را ترک کنید.
تصمیم امام معلوم بود. رو کردند به من و فرمودند گذرنامهی من و خودت را بیاور ومن چنین کردم. آقای دعایی عازم بغداد شد، ولی از گذرنامهها خبری نشد. چندی بعد سعدون شاکر رئیس سازمان امنیت عراق خدمت امام رسید و مطالبی در ارتباط با روابط ایران و عراق، اوضاع عراق و منطقه و گزارشهایی از این دست را به عرض امام رسانید. ولی در خاتمه چیزی بیشتر از پیغام قبلشان نداشت. امام خیلی صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد، مثلاً فرمودند: من هرکجا بروم و (اشاره به زیلوی اتاقشان) فرشم را پهن کنم منزلم است.و یا گفتند: من از آن آخوندها نیستم که تنها به خاطر زیارت دست از تکلیفم بردارم و از این قبیل.
چندی گذشت و خبری نشد. احساسات مردم عراق و ایران در موقع تشرف امام به حرم مولای متقیان، صد چندان دیدنی بود. لذا منزلشان محاصره شد و کسی را حق ورود نبود.
برادرم دعایی به بغداد احضار شد و تصمیم آخر قیادهالثور مبنی بر اخراج امام، به او گفته شد و در مراجعت گذرنامهها را به همراه داشت.
با اجازه امام، تصمیم معظمله، مبنی بر سفر به کویت، به دوستان نزدیکمان در نجف گفته شد. به هفت ـ هشت نفر از خصوصیترین افراد. بلافاصله دو دعوتنامه برای من و امام توسط یکی از دوستانمان در کویت تهیه شد. (نام فامیل ما مصطفوی است لذا دولت کویت تشخیص نداده بود.) سه ماشین سواری تهیه شد و فردای آن روز بعد از نماز صبح حرکت کردیم.
در یکی از ماشینها، من و امام و در دو تای دیگر دوستان نزدیک در جریان منزلمان. شبی که قرار بود فردایش حرکت کنیم، دیدنی بود. مادرم و خواهرم و حسین برادرزاده ام و همسرم و همسر برادرم همگی حالتی غیرعادی داشتند.
تمام حواس من متوجه امام بود. ایشان چون شبهای قبل سر ساعت خوابیدند و چون همیشه یک ساعت و نیم به صبح برای نماز شب برخاستند. درست یادم هست اهل بیت را جمع کردند و گفتند هیچ ناراحت نباشید، که هیچ نمیشود. آخر نمیشود ساکت بود. جواب خدا و مردم را چه میدهید.عمده تکلیف است، نمیشود از زیر بار تکلیف شانه خالی کرد. ایشان گفتند: اینکه هیچ، اگر میگفتند یک روز ساکت باش و اینجا زندگی کن و من میدانستم سکوت یک روز مضر است، محال بود، قبول کنم. و باز از این قبیل بسیار.
زمانی که میخواستیم سوار ماشین بشویم در تاریکی مردی غیر معمم نظرم را جلب کرد. دقیق شدم او آقای دکتر یزدی بود. او برای گرفتن پیامی از امام برای انجمنهای اسلامی ایران و کانادا و امریکا آمده بود که مواجه با این وضع شد.
تا آن لحظه او به هیچ وجه از جریان مهاجرت امام اطلاع نداشت. دکتر هم سوار یکی از آن دو ماشین شد، متوجه شدمی که یک ماشین از مأموران عراقی ما را همراهی میکنند. قرار بود آن روز آقای رضوانی (عضو شورای نگهبان) کار معمولی روزانه خود را به صورتی عادی دنبال کند. همه به نماز جماعت رفته بودند. اما نجف از امام خالی بود. صبحانه در یک قهوهخانه صرف شد. نان و پنیر و چای.
نماز ظهر در مرز عراق به امامت امام خوانده شد. کارهای مرزی به سرعت انجام شد. مأموریان عراقی خداحافظی کردند و رفتند. دوستان هم به جز مرحوم املائی ـ رحمهالله علیه ـ و آقای فردوسی نماینده طبس و آقای دکتر یزدی راهی نجف شدند و ما پنجنفر روانهی مرز کویت. آقای یزدی و فردوسی و املائی کارشان تمام شد، من و امام ماندیم. گفتند صبر کنید! معلوم شد که کویت مطلع شده، از مرکز، شخصی آمد که خلاصه، صحبت یک ساعتهاش این بود که ورود ممنوع! بازگشتیم. عراقیها منتظرمان. اهلاً و سهلاً! از دو بعداز ظهر تا 11 شب معطلمان کردند.
مرحوم املایی با زرنگی خاص خودش، روانهی بصره شد و «نجفیها» را از چند و چون قضیه آگاه ساخت و با مقداری نان و پنیر و کتلت و از این قبیل چیزها برگشت. امام شدیداً خسته شده بودند و من برای ایشان شدیداً متأثر. امام از قیافه من فهمیدند که من از اینکه ایشان را این همه معطل کردند ناراحتم. گفتند تو از این قضایا ناراحت میشوی؟ گفتم برای شما شدیداً ناراحتم. گفتند ما هم باید مثل بقیه سرمرزها بلا سرمان بیاید تا یکی از هزارها ناراحتیهائی که بر سر برادرانمان میآید لمس کنیم. محکم باش. گفتم چشم!
در حالی که ما توی اتاقی کثیف گرد امام که دراز کشیده بودند جمع شده بودیم تفألی به قران زدم: اذهب الی فرعون طغی قال رب اشرح لی صدری و یسرلی امری.
باور کنید که نیروی تازهای گرفتم. خیلی عجیب بود. بیهوده ما را بیش از نه ساعت معطل کردند. در حالیکه ما گفته بودیم که میخواهیم به بغداد برگردیم. امام عصبانی شدند و آنان را تهدید کرند. هر وقت من به آنها میگفتم که چرا معطل میکنید میگفتند. باید از بغداد خبر برسد. بعد از عصبانیت امام آنها بلافاصله با بغداد تماس گرفتند و برخورد امام را با خودشان گفتند. امام به آنها گفتند آنچه بر من در اینجا بگذرد به دنیا اعلام میکنم! این را هم به بغدادیون خبر دادند. چیزی نگذشت که آمدند که ببخشید ما نتوانسته بودیم به مرکز خبر دهیم و الا آنها حاضر به این وضع نبودند و نیستند. تو را به خدا آنچه بر شما گذشته است به مرکز نگویید و از این قبیل مطالب که چی؟ که مرکز نیست. ماییم. که چی؟ که امام یک مرتبه چیزی علیه مرکز ننویسند. مارا سوا کردند ولی دکتر یزدی را نگاه داشتند.
دکتر به من گفت ناراحت نباشید، اینها نمیتوانند من را نگاه دارند! چهارنفری عازم بصره شدیم، در هتلی نسبتاً خوب و تمیز شب را به صبح رساندیم. من و امام در یک اتاق، آقایان فردوسی و املائی در اتاق دیگر . با تمام خستگیای که امام داشتند بعد از سه ساعت استراحت برای نماز شب بلند شدند. نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز از تصمیمشان جویا شدم. گفتند سوریه. گفتم اگر راه ندادند؟ اگر آنها هم برخوردی مثل کویت کردند بعد کجا؟ کشورهای همسایه یکی یکی بررسی شد.
کویت که نگذاشت شارجه و دوبی و از این قبیل به طریق اولی نمیگذارند، عربستان که مرتب فحش میداد. افغانستان و پاکستان که نمیشد. میماند سوریه و امام درست تصمیم گرفته بودند، ولی بیگدار به آب نمیشد زد. میبایست وارد کشوری شد که ویزا نخواهد و از آنجا با مقامات سوری تماس گرفته شود که آیا حاضرند بدون هیچ شرطی ما را بپذیرند. یعنی امام به هیچ وجه محدود نگردند. چرا که اگر محدودیت بود عراق که منزلمان بود.
فرانسه را پیشنهاد کردم. زیرا توقف کوتاهمان در فرانسه میتوانست مثمرثمر باشد و امام میتوانستند بهتر مطالبشان را به دنیا برسانند. امام پذیرفتند. خوابیدیم. ساعت هشت صبح به مأموران عراقی گفتم می خواهیم برویم بغداد. گفتند میتوانید برگردید نجف. گفتم نمیرویم، ساعتی بعد آمدند که مرکز میگوید تصمیمتان چیست؟ گفتم پاریس. با تعجب رفت. آقای یزدی ساعت 5/10 ـ 11 صبح آمد. خوشحال شدیم. میخواستند با ماشین عازم بغدادمان کنند. حال امام مساعد نبود. با اصرار با هواپیما رفتیم.
بلافاصله بعد از پیاده شدن با پاریس تماس گرفتم که عازم آنجاییم. آقای دکتر حبیبی گفتند چه کنم؟ گفتم تا ورودمان به آنجا از تلفن فاصله نگیر. شب را در بغداد بودیم. دوستانمان را دوباره دیدیم. امام همان شب برای زیارت کاظمین مشرف شدند. احساسات مردم عجیب بود. صبح به فرودگاه رفتیم. هواپیما را معطل کردند. دو ساعت تأخیر داشت.جمبوجت بود. ما پنج نفر در طبقه دوم بودیم به اضافه سه نفر که آنها را نمیشناختیم. حالت عجیبی برای دوستان بدرقه کننده دست داده بود. نمیدانستند به سر امام چه میآید. مأموران، آقای دعایی را خواستند با حالتی متغیر برگشت. خجالت کشید که به امام بگوید.به من گفت که گفتند: امام دیگر برنگردد. چه پررو و وقیح! با تأثر خندیدم.
ما در طبقه دوم بودیم. طبقه اول را هم ندیدم. ولی مسافرانی بودند که میخواستند فرنگی شوند. هواپیما دو سه ساعت پریده بود که ما متوجه شدیم در آنجا زندانی هستیم. چرا که یکی از ما تصمیم گرفت دستشویی برود (البته در همان طبقه) با این وصف یکی از آن سه نفر بلند شد و دنبالش کرد. برای اینکه یقین کنیم درست فهمیدیم، مرحوم املائی بلند شد تا گشتی در طبقه اول بزند نگذاشتند. برگشت، بحث و گفتگو بین چهارنفرمان شروع شد. آیا میخواهند سربه نیستمان کنند؟ آیا میخواهند بدزدنمان؟ آیا خیال دارند در کشوری زندانیمان کنند واز این آیاهای بسیار!
امام پایین را نگاه میکردند. توگویی در چنین سفری نیستند. بعد از صحبتهای بسیار به این نتیجه رسیدیم که آقایان یزدی و املائی در ژنو پیاده شوند و من و فردوسی، پهلوی امام بمانیم و اگر نگذاشتند آنان پیاده شوند داد و بیداد کنیم تا مردم پایین متوجه شوند.دکتر به یکی از آن سه نفر گفت که ما میخواهیم ژنو پیاده شویم، کار داریم، لحظهای بعد بلندگوهای هواپیما اعلام کرد موقعی که هواپیما در ژنو مینشیند کسی غیر از مسافران آنجا پیاده نشود! خیالاتی شدیم. امام به پایین نگاه میکردند،تصمیمات را اجرا کردیم. املائی یکی از آنها را که میخواست مانع پیاده شدنشان شود از عقب گرفت. یزدی پرید توی پلهها! چیزی نگفتند. فقط دو نفرشان سلاحهایشان را که تا آن موقع دیده نمیشد در قفسهای گذاشتند و دنبال آنها رفتند. بنابر قرار، آقای حبیبی در منزل بود، پشت تلفن منتظر، به او گفتند که همهی دوستانتان را جمع کنید در فرودگاه پاریس که اگر مسافران آمدند و ما نبودیم به هر وسیلهای هست نگذارید هواپیما پرواز کند (چون احتمال این معنی را میدادیم که بعد از پیاده کردن مسافران، ما را روانهی دیاری دیگر کنند).
در این هنگام به امامت امام نماز ظهر و عصر را خواندیم. چند دقیقه بعد آنها آمدند و ما خوشحال شدیم، تازه جریان را به امام گفتیم و خیالاتی که کرده بودیم. فرمودند دیوانه شدید! رسیدیم پاریس: برای اینکه عمامهها جلب نظر نکند امام تنها رفتند و بلافاصله من و بعد از من و امام آن دو بزگوار.
همان شب از کاخ الیزه آمدند پیش من وقت خواستند. امام گفتند بیایند، آمدند و گفتند حق ندارید کوچکترین کاری انجام دهید و امام گفتند: ما فکر میکردیم اینجا مثل عراق نیست،من هر کجا بروم حرفم را میزنم. من از فرودگاهی به فرودگاه دیگر و از شهری به شهر دیگر سفر میکنم تا به دنیا اعلام کنم که تمام ظالمان دنیا دستشان را در دست یکدیگر گذاشتهاند تا مردم جهان صدای ما مظلومان را نشوند ولی من صدای مردم دلیر را به دنیا خواهم رساند، من به دنیا خواهم گفت که در ایران چه میگذرد.
امام در فرانسه شبانه روز کار میکردند. روزی نبود مگر اینکه سخنرانیای داشتند و یا مصاحبه و اعلامیهای و این پدر پیر انقلاب با تمام وجود برای سقوط شاهنشاهی ایران و شکست امریکا که به امید خدا در منطقه خواهد بود، سر از پا نمیشناخت.
گاهی مصاحبهگران میگفتند که این گونه ندیدهاند که در اتاقی 4×3 بدون تشریفات و بیا و برو و بدون میز و صندلی، روحانیای سخن میگوید و به دنبال آن ایرانی به سخن و حرکت در میآید.
رفت و آمدهای سیاسیون ایرانی شروع شد. از ایران و کشورهای اروپایی، آسیایی و امریکا. تقریباً همه آمدند و گفتند به رفتن شاه راضی شوید. چرا که امریکا و ارتش را نمیشود شکست داد، ولی امام میفرمودند:
شما به مردم کاری نداشته باشید. آنان جمهوری اسلامی را میخواهند. اگر بخواهید این مطلب را رسماً بگویید شما را به مردم معرفی میکنم!
و بارها امام میفرمودند که ارتش از خودمان است به امریکا هم که مربوط نیست. شاه رفتنی است. ریشهی رژیم شاهنشاهی را باید قطع کرد و مردم را آزاد نمود.
مردم ایران هم خوب فهمیده بودند و به قول یکی از دوستان خوبمان که میگفت امام و امت یکدیگر را شناختهاند، بقیه هم حرف های نامربوط میزنند! مردم شعارهایشان را هم از اعلامیههای امام میگرفتند.
در اینجا باید این مطلب را تذکردهم که امام خیلی سریع مینویسند. مثلاً در ظرف یک ربع، یک صفحهی بزرگ. واقعاً مشکل است. آخر امام است و روی هر جملهشان حساب میشود و میبینند که در نوشتن دارای سبک خاصی هستند. با اینکه وقتی که قرار شد درباره موضوعی موضعی گرفته شود، رسم است دستیاران مطالبی را تهیه میکنند و برای رئیس جمهور و یا شخصیتی میخوانند و آنها هم نظرات خودشان را میگویند و پس از حک و اصلاح امضا میکنند.
ولی امام، تمامی اعلامیههایشان را خودشان نوشتهاند و مینویسند. یک اعلامیه نیست، مگر اینکه امام تمامی آن را نوشته باشند. ما فقط گزارشها را به امام میرساندیم و هم اکنون هم میرسانیم و باقی با امام بود و هست.
پیرین است که با تمام این اوصاف، بعضیها با کمال بیشرمی مدعی شدند که ما اعلامیهها را مینویسیم! اصلاً ما به امام گفتیم تا حکومت اسلامی را در نجف تدریس کنند! ما گفتیم با شاه مبارزه کن و این چنین هم مبارزه کن! ما و ما ما! من در اینجا صریحاً اعلام میکنیم:
شیرین است که با تمام این اوصاف، بعضیها با کمال بیشرمی مدعی شدند که ما اعلامیهها را مینویسیم! اصلاً ما به امام گفتیم تا حکومت اسلامی را در نجف تدریس کنند! ما گفتیم با شاه مبارزه کن و این چنین هم مبارزه کن! ما و ما ما! من در اینجا صریحاً اعلام میکنیم
1ـامام خود تصمیم به هجرت گرفتند و هیچکس حتی به اندازه سرسوزنی در رفتن امام به پاریس دخالتی نداشت. فقط من پاریس را در آن شب عنوان نمودم که امام پذیرفتند.
2ـ تمام اعلامیههایشان را خودشان مینوشتند و مینویسند و امام حاضرند و ناظر. اگر غیر از این بود و هست تکذیب بفرمایند. و اگر کسی مدعی است که امام را به پاریس آورده است و یا برده است و یا کلمهای برای امام نوشته است دروغ محض است و من خواهش میکنم که در این صورت مطلب را آفتابی کند. چرا در غیر این صورت بعداً ادعایی پذیرفته نیست. و اما من چرا روی این دو نکته تکیه کردم با اینکه از عهدهی این نوشتار که داستان هجرت امام امت است خارج میباشد، زیرا تاریخ ما و مسیرتاریخی انقلابها و انقلاب ما در نتیجهی نظام جمهوری اسلامی ما از مسیر اصلی و اصیل خود منحرف میشود و دیری نمیپاید که حرکت اصیل و مردمی و خدایی امام به یک حرکت سیاسی و مترشح از غرب و شرق و یا این گروه مبدل میگردد. چنان که گفته شد و چه بیپروا و تقوا گفته شد که در تمام حرکات و سفرها، این ما بودیم که در کنار امام بودیم! دوستان خرده نگیرند که کسی در ذهنش هم چنین چیزهایی آن هم نسبت به امام نمیآید و تو چرا عنوان کردی! برادران و خواهران عزیز تا امام هست که خدا او راتا انقلاب مهدی زنده نگه دارد باید روشن شود که:
1ـ هیچ کس از هجرت امام به جز من و تنی چند از دوستان معمم نجف خبری نداشت.
2ـ امام خود تصمیم به هجرت به فرانسه را گرفتند و این حرکت به هیچ کس و هیچ یک از گروههای سیاسی چه داخل و چه ایرانیان خارج مربوط نیست.
فردا ادعا نشود که ما آمدیم تا امام را راهی پاریس کنیم و یا به ما از ایران گفته شد تا به امام بگوییم در فرانسه بهتر میشود مبارزه کرد و از این قبیل لاطألاتی که اگر با بودن امام روشنش نکنیم، فردا از بزرگترین انحرافات اساسی این انقلاب و نهضت به شمار خواهد رفت!
پس از دو روز توقف به دهاتی در هفت فرسنگی پاریس رفتیم نوفل لوشاتو. آنجا منزل آقای عسگری بود. ایشان به ما خیلی محبت کرد. منزلی در پاریس گرفته شد تا هر کس بخواهد به نوفللوشاتو بیایداز آنجا راهنمایی شود و یا با مینیبوس که در آنجا بود و روزی یکی دوبار رفت و آمد میکرد به دیدار امام بیاید. دو سه ماه پرخاطرهای بود.
منبع: فارس
انتهای پیام/