دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
گفتگو با اباصلت بیات عکاس دوران دفاع‌مقدس

بهترین عکس را از لبخند همت انداختم

عکاسان در زمان جنگ وظیفه‌ای خطیر برعهده داشتند و شاید خود آنها نیز تصور نمی‌کردند هر کدام از این تصاویر روزگاری تبدیل به بخشی از تاریخ معاصر شوند.
کد خبر : 216110

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر آنا، حالا که سال‌ها از اتمام دفاع مقدس می‌گذرد، بیشتر از قبل قدر عکس‌های برجای مانده از این دوران پر افتخار را می‌دانیم. تصاویری که اگر نبودند حالا بخشی از تاریخ این دوره باشکوه گم می‌شد و گرد فراموشی روی آن می‌نشست. عکاسان در زمان جنگ وظیفه‌ای خطیر برعهده داشتند و شاید خود آنها نیز تصور نمی‌کردند هر کدام از این تصاویر روزگاری تبدیل به بخشی از تاریخ معاصر شوند. اباصلت بیات از عکاسان نام آشنای جنگ است که برخی از تصاویر ثبت شده توسط او، از خاص‌ترین و زیباترین تصاویر دفاع مقدس به شمار می‌رود. تصویر شهید همت در حالی که دست بر سینه دارد و یکی از انگشت‌هایش نیز پانسمان شده، از نمونه عکس‌های بیات است که دومی ندارد. گفت‌وگوی ما با ایشان را پیش‌رو دارید.
مثل هر عکاس دیگری عکس‌هایتان شناخته شده‌تر هستند، اگر می‌شود کمی اباصلت بیات را بیشتر معرفی کنید.
من متولد سال 1332 هستم و 45 سالی می‌شود که عکاسی می‌کنم. اولین عکس‌هایم مربوط به موضوع انقلاب از سال 1356 و در اوج تظاهرات خیابانی شروع شد. بعد با آغاز جنگ تحمیلی در سال 1359 همه توان و فکرم را روی جنگ متمرکز کردم و با نشریات برون‌مرزی ارشاد مثل اکوآف اسلام و صوت‌الوحده و ... همکاری می‌کردم. هربار عملیاتی بزرگ شروع می‌شد، همراه با خبرنگاران و عکاسان خارجی و داخلی به مناطق جنگی سفر می‌کردم. بعد از جنگ و تا کنون در 18 کشور دنیا نمایشگاه عکس ایران به روایت تصویر شناسی و یک نمایشگاه دفاع مقدس در دوبی برگزار کرده‌ام.
عکاسی در جنگ چه تفاوت‌هایی با عکاسی در سایر حوزه‌ها دارد؟
در جنگ هر اتفاقی انتظار شما را می‌کشد. جنگ یعنی شهادت، اسارت و جانبازی. خود من آموزش ندیده بودم و هر چه یاد گرفتم به خاطر حضورم در دفاع مقدس است. اولین عملیاتی که من به عنوان عکاس در آن حضور داشتم آزادسازی سوسنگرد بود. رعب و وحشت خاصی حاکم بود. آنجا باید دیگر از همه چیز بگذری. از همه تعلقاتی که در زندگی داری. رزمنده‌ها در خط مقدم جبهه جانفشانی می‌کردند و وظیفه من هم عکاسی از همه آن لحظات ناب بود که بتوانم به پشت جبهه منتقل کنم. در حقیقت باید بگویم اسلحه من دوربین عکاسی‌ام بود. من از خدا خواستم تا بتوانم وقایع را به خوبی و زیبایی به پشت جبهه منتقل کنم. در چندین عملیات بزرگ هم حضور داشتم. قطعاً عکاسی جنگ با عکاسی در سایر حوزه‌ها متفاوت است. وقتی می‌خواهیم از یک اثر تاریخی مثل تخت جمشید یا مسجد عکس قشنگی بگیریم، زمان و لحظه مهم است. باید همه شرایط را بسنجیم. منتظر می‌مانیم تا شرایطی که می‌خواهیم مهیا شود و بعد عکس‌مان را می‌گیریم،اما این رویه درباره عکاسی جنگ صدق نمی‌کند و اصلاً با هم قابل مقایسه نیستند. زمان جنگ دوربین و عکس‌ها آنالوگ بود، آنقدر که احتیاط می‌کردم فیلم‌هایم زود تمام نشود. به خاطر شرایط موجود نمی‌توانستم تعداد زیادی حلقه فیلم همراه داشته باشم. خیلی باید رعایت می‌کردم. بعد همه افکار را می‌سنجیدم تا یک دکمه را بزنم که بتوانم مسائل جبهه را در یک قاب زیبا و به یاد ماندنی به پشت جبهه منتقل کنم.
در جبهه‌ها دنبال چه سوژه‌ای بودید؟ برایتان آدم‌هامحور بودند یا وقایع؟
نیت من تنها این بود که شجاعت رزمنده‌ها را ثبت و به پشت جبهه منتقل کنم. به عنوان نمونه باید به سوسنگرد اشاره کنم. دشمن آمده بود داخل خاک ما با نهایت نامردی و شقاوت شهرهای ما را گلوله بارا ن می‌کرد آن هم با موشک‌های 9متری. همه دنیا علیه ما بسیج شده بود تا ایران را نابود کند. وطن ما در خطر بود، اما رزمندگان دلیرانه و با شجاعت و ایثار جانفشانی ‌کردند تا وجبی از خاک ما به یغما نرود. همه تلاش من هم ثبت این لحظات ناب ، شجاعانه و قهرمانانه در سوسنگرد بود. می‌خواستم پیروزی‌ها و مسائل تلخ و شیرین جنگ را به پشت جبهه منتقل کنم. من امروز 5، 6 هزار عکس دارم که این صحنه‌ها را روایت می‌کند و ان‌شاءالله به زودی کتاب عکس‌های جنگ به چاپ خواهد رسید.
به نظر خودتان بهترین عکس‌تان کدام است؟
بهترین عکسم شاید همان تصویری باشد که از شهید محمد ابراهیم همت و لبخندش به ثبت رساندم. من وصف شهید همت را خیلی شنیده بودم. خیلی دوست داشتم از نزدیک ایشان را ببینم. بعد از عملیات والفجر4 در پنجوین عراق کارت تردد گرفتم و با هماهنگی با وزارت ارشاد به منطقه رفتم. وقتی به پنجوین رفتم و متوجه شدم همت فرمانده لشکر27 محمدرسول‌الله(ص) است از عمو حسن خواستم به من کمک کند تا همت را ببینم. حسن مردی کوتاه قد معروف به عمو حسن بود که در تدارکات کار می‌کرد. حدود 65 سال داشت. آدم مهربان و با تقوایی بود. وقتی من را دید گفت تولباس نظامی نداری؟ باید لباس رزمی بپوشی. برای همین یک دست لباس نظامی به من داد. عمو حسن به من گفت برای دیدن همت هم باید صبر کنی تا فرصتی مغتنم پیش آید. مدتی گذشت. یک بار داشتم عکاسی می‌کردم که متوجه شدم یک نفر کنار منبع آب وضو می‌گیرد و دو نفر هم کنارش ایستاده‌اند. جلو رفتم و سؤال کردم ببخشید آقای همت را می‌خواهم ببینم. گفت من همت هستم، اما فرمانده لشکر نیستم. من هم باور کردم و برگشتم. حین بازگشت یکی صدایم کرد و گفت بیا ایشان خود همت هستند. من برگشتم و به ایشان گفتم حاج آقا من دوست داشتم شما را زیارت کنم. شهید همت گفت همه این بچه‌ها از این رزمنده 14ساله گرفته تا آن رزمنده 85ساله همه آنها فرمانده هستند و من از اینها درس می‌گیرم. اینها بچه‌های نازنینی هستند که من در کنار آنها خیلی چیزها یاد می‌گیرم. بعد همین طور که داشت برای رزمنده‌ها حرف می‌زد و تشکر می‌کرد و دست روی سینه‌اش گذاشت من همان لحظه از ایشان عکس گرفتم. عکسی که بسیار معروف شد و مورد استفاده قرار گرفت. به عبارتی این عکس‌ها خاطره می‌سازند.
قطعاً صحنه‌ها و اتفاقاتی که در جنگ افتاده وجود داشته و خارج از فضای لنز دوربین شما در ذهنتان به ثبت رسیده است؟
بله، خیلی از لحظات و سوژه‌ها را نمی‌توانستم از لنز دوربین به تصویر بکشم یا به ثبت برسانم. حکایت یک رزمنده 14 ساله از این دست لحظات بود. نوجوانی که تنها 14سال داشت. در حاج‌عمران با او ملاقات کردم. وقتی اسلحه‌اش را به دست می‌گرفت تنها پنج سانت از خودش کوتاه‌تر بود. نزدیکش شدم و از او پرسیدم عزیزم با من صحبت می‌کنی؟ برای چه به جبهه آمدی؟ تشک نرم و گرمت را و مدرسه‌ات را رها کردی و به جبهه آمدی ؟ تو الان باید در مدرسه باشی، باید در کنارخانواده‌ات باشی. برو درس بخوان تا دکتر یا مهندس شوی، اما آن نوجوان معصوم و دوست داشتنی در پاسخ همه این صحبت‌ها گفت این همه خلبان مهندس، همه کار و زندگی‌شان را رها کرده‌اند و به خاطر وطن به اینجا آمده‌اند. اول باید وطنم در امان باشد تا من بتوانم ادامه تحصیل بدهم. من اینطور تصمیم گرفتم. من قاچاقی به جبهه آمده‌ام. بدون رضایت پدر و مادرم. من آمده‌ام وقتی برادرهای بزرگ‌ترم با دشمن می‌جنگند من در پشت جبهه به آنها کمک کنم تا وجبی از خاک کشورم به یغما نرود.
یا آن شبی که پیش عمو حسن بودم متوجه حال و هوای غریب دو رزمنده شدم. حمزه و محمد که 16 سال داشتند. من آن شب از صدای سوزناک قرآن محمد از خواب بیدارشدم و هر کاری کردم دیگر خوابم نبرد. بلند شدم و به دنبال صدا آرام آرام رفتم. دوربین را با خودم نبردم می‌دانستم که اجازه ثبت با لنز دوربین را نمی‌دهند. جلوتر رفتم. قبری کنده بودند و داخل قبر رفته و مشغول خواندن قرآن بودند. دیدن این صحنه برایم عجیب بود. فردا این ماجرا را برای عمو حسن تعریف کردم. عمو گفت تو رو خدا به رویشان نیاور. متوجه شوند دلخور می‌شوند. من خودم یک بار به حمزه گفتم حمزه جان تو که 16سال داری و بهشتی هستی. اینجا هم شهید نشوی هر جا باشی و بمیری شهیدی. او با من یک هفته قهر کرد. گفت چرا اسرار من را متوجه شدی و... واقعاً حال و روزشان عجیب بود. انتخاب معنوی‌شان در آن سنین جای بسی تحسین دارد. آنقدر که توانستند از وطن دفاع کنند و یک وجب از خاک ایران را به دشمن ندهند.


منبع:جوان


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب