دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
گفت و گو با مادر و خواهر شهید پاکستانی لشکر فاطمیون

محمدحسین مثل 3 دایی و پدربزرگش مفقودالاثر شد

وقتی با مادر شهید محمدحسین مؤمنی از شهدای پاکستانی لشکر فاطمیون همکلام می‌شوم رد غربت، تنهایی و مظلومیت محمدحسین در سال‌های حیاتش را به خوبی از بند بند واژه‌ها و کلماتش درمی‌یابم.
کد خبر : 209245

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر آنا، مفقودالاثری و گمنامی در طالع خانواده‌شان از دیرباز بوده و هست. وقتی با مادر شهید محمدحسین مؤمنی از شهدای پاکستانی لشکر فاطمیون همکلام می‌شوم رد غربت، تنهایی و مظلومیت محمدحسین در سال‌های حیاتش را به خوبی از بند بند واژه‌ها و کلماتش درمی‌یابم. محمدحسین فرزند طلاق بود اما باعث افتخار شد و همچون سه دایی و پدر بزرگش شهید مفقودالاثر شد. نوشتار پیش رو حاصل همکلامی ما با راضیه ادیب، مادر و فاطمه زهرا مؤمنی خواهر شهید است که 16 فروردین 96 در سوریه به شهادت رسیده است.
مادر شهید
حاج خانم خود شما سن زیادی ندارید، در چند سالگی مادر شهید شدید؟

من 44 سال دارم و اهل پاکستانم، اما متولد شهر نجف هستم. بعد از ازدواج و تولد اولین فرزندم محمدحسین در کراچی پاکستان، به ایران مهاجرت کردیم. محمدحسین متولد ۹ آذر ۱۳۷۲مصادف با روز ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)‌ بود و دخترم یک سال بعد ۹ آذر ۷۳ به دنیا آمد. اما به دلایلی در حالی که بچه‌ها تنها سه و چهار ساله بودند از همسرم جدا شدم و شرایطی خاص پیش آمد که محمدحسین و خواهرش سال‌ها از من دور ماندند و پیش پدرشان زندگی کردند. بعد از طلاق دادگاه حضانت دخترم را به من و محمدحسین را به همسر سابقم داد. ولی آنقدر دخترم به برادرش وابسته بود که تا یک هفته غذا نخورد و فقط گریه می‌کرد. هیچکس نتوانست آرامش کند تا اینکه به ناچار از حقم گذشتم و او را به پدرش سپردم تا در کنار برادرش باشد. محمدحسین فرزند طلاق بود. اما به لطف خدا فرزند طلاق بودنش بهانه‌ای نشد تا از راه صلاح و درست فاصله بگیرد و در نهایت محمدحسینم شهید مدافع حرم بی‌بی حضرت زینب(س) و باعث افتخارمان شد.
چطور بچه‌ای بود؟
زمانی که محمدحسین را باردار بودم مدام سوره یس، یوسف و زیارت عاشورا می‌خواندم. به نظرم همان زیارت عاشوراها اثر داشت. محمدحسین مذهبی و مؤمن و متعد به دینش بار آمد. خودش هم زیارت عاشورا خیلی دوست داشت. می‌گفت هر کسی 40 بار زیارت عاشورا بخواند از یاران و اصحاب امام حسین (ع) ‌می‌شود. محمدحسین در فراگیری علم و دانش حرف اول را می‌زد. نمراتش عالی بود. وقتی به سن قانونی رسید و بعد از 18سال توانستم ببینمش، بسیار از خدا قدردانی کردم. بسیار شادمان بودم. محمدحسین که آمد شد کمک حال من. من در مؤسسه خیریه کار می‌کردم اما بعد از شهادت محمدحسین هنوز نتوانسته‌ام سر کارم حاضر شوم. خدمت به ایتام و نیازمندان یکی از بهترین مشغله‌های زندگی‌ام بود که محمدحسین هم برای کمک به من آمد و دستگیرم شد. هر کجا فقیر و یتیم می‌دید تا آنجا که می‌توانست، به داد دلشان می‌رسید و کمک می‌کرد.
داستان زندگی شما و بچه‌ها تازه به وصال ختم شده بود؛ چطور راضی شدید محمدحسین از شما جدا شود و برای دفاع از حرم برود؟ برایتان سخت نبود؟
وقتی محمدحسین موضوع را با من در میان گذاشت راستش را بخواهید ابتدا مخالفت کردم و راضی نبودم. خیلی سعی کردم که جلوی این تصمیمش را بگیرم اما نتوانستم. محمدحسین به من گفت مادر جان، شما چطور شیعه‌ای هستی؟ چگونه مسلمانی هستی؟ این همه حسین حسین می‌کنید و اجازه نمی‌دهید من برای دفاع از حریم اهل بیتش راهی شوم. این گریه و زاری‌هایتان فایده ندارد، باید عمل کنید. حرم بی‌بی در خطر است. می‌خواهم بروم و من را راضی کرد. راهش راه خدا بود که شهید شد. می‌گفت با شهادتم هم خودم را روسفید می‌کنم هم شما را. من پیش از محمدحسین تجربه شهادت و مفقودالاثری پدر و سه برادرم را داشتم. راضی شدم و او بعد از جلب رضایت پدر و خواهرش راهی شد.
شما فرزند شهید و خواهر سه شهید مفقودالاثر هم بودید. کمی از شهدای مفقودالاثر خانه‌تان بگویید.
نام پدرم شیخ باقرموسی ادیب بود که در سال‌های انقلاب در نجف و پاکستان فعالیت انقلابی داشت. زمان مفقودالاثری ایشان، ما در نجف زندگی می‌کردیم. پدرم روحانی بود. فعالیت‌های پدر و برادرم شد خار چشم حزب بعث و وقتی طاقتشان طاق شد یک روز خوب به یاد دارم سر صلاه ظهر بود که خانه را محاصره کرده و با شکستن در خانه، به زور وارد خانه شدند و پدر و سه برادرم را دستبند زدند و با خودشان بردند. وقتی به داخل خانه ریختند، مادر مقاومت کرد، اما نتوانست جلوی ان اشقیا را بگیرد. آنها پدر و برادرانم را با خودشان بردند و گفتند دو سه روز دیگر بعد از چند پرسش و پاسخ ساده، حتماً آزادشان خواهند کرد. آنها خانه را تفتیش کردند و به دنبال اسلحه و مدارک بودند که نتوانستند چیزی در خانه پیدا کنند. آن روز آخرین باری بود که پدر و برادرانم را می‌دیدیم. دیگر خبری از آنها نشد.
پیگیر سرنوشتشان نشدید؟
بعد از اینکه آنها را به اسارت بردند ما به دنبالشان تا بغداد، بصره و هر جایی که فکرش را می‌کردیم رفتیم. همه زندان‌ها را گشتیم. اما از پدر و برادرانم خبری نبود. بعد‌ها متوجه شهادتشان شدیم. اما همچنان پیکر پدرم شیخ باقر موسی ادیب و برادرانم جواد باقر ادیب، علی باقر موسی ادیب و محمد باقر موسی ادیب که روحانی هم بود مفقود است. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که بعد از شهادت سه برادرم یکی از برادرها در کنار ما ماند و یک سال بعد از به اسارت رفتن آنها حزب بعث پاسپورت‌های ما را گرفت و ما را از نجف اخراج کرد و ما روانه ایران شدیم.
محمد حسین سال‌ها بعد از شهادت پدربزرگ و دایی‌هایش به دنیا آمده بود. چقدر آنها و راهی را که رفته بودند می‌شناخت؟
وقتی از شهدای خانه صحبت می‌شد، محمدحسین می‌گفت دایی‌ها و پدربزرگ از شهدای جاویدالاثر هستند که ائمه آنها را زیارت می‌کنند. می‌گفت شهدایی که سنگ قبر ندارند، خانم حضرت زینب(س)‌ و حضرت زهرا(س)‌ به زیارتشان می‌آیند. مادر جان ‌ای‌کاش که من هم به عاقبتی این‌چنینی دچار شده و شهید مفقودالاثر شوم. وقتی هم که بحث سوریه و جبهه مقاومت اسلامی به میان آمد گفت من هم می‌خواهم بروم، می‌خواهم شهید شوم و گمنام بمانم. با وجودی که من این شرایط را قبلاً تجربه کرده بودم اما رضایت دادم. به قول خودش راهی که ما می‌رویم راه خدایی است. محمدحسین می‌گفت مادر من پشت جبهه هستم و به خطوط مقدم و نبرد نمی‌روم و در عملیات شرکت نمی‌کنم. اما بعد از شهادتش از همرزمانش شنیدم که در عملیات‌ها شرکت داشته‌اند. از من می‌خواست که برای شهادتش دعا کنم، می‌گفت مادر تو دعا کن من شهید شوم، من اما می‌ترسیدم که از دستش بدهم برای همین بعد از همه نمازهایم برایش دعای عاقبت بخیری می‌کردم. نمی‌دانستم عاقبت بخیری محمدحسین با شهادتش رقم خواهد خورد؛ عاقبتی که در 16فروردین ماه سال 1396 در تل ترابیع جنوب حلفایا به شهادت و مفقودالاثری ختم شد.
پس محمدحسین مؤمنی آنطور که می‌خواست شهید شد و تجربه مفقودالاثری شهدا بار دیگر برای شما تکرار شد؟
بله؛ محمدحسین در اعزام دومی ‌که داشت به آرزویش رسید. من بسیار گریه و بی‌تابی کردم که پیکرش برگردد اما خبری نشد که نشد تا اینکه ماه مبارک امسال برایش ختم قرآن گرفتم؛ شب ضربت خوردن امام علی (ع) بود که به حرم بی‌بی حضرت معصومه (س) رفتم و گریه و زاری کردم که من می‌خواهم پیکر فرزندم را ببینم و ... همان شب وقتی به خانه آمدم خواب محمدحسین را دیدم؛ داخل حسینیه‌ای که من در حال پذیرایی از مردم بودم آمد و گفت آنقدر بی‌تابی نکن، آنقدر گریه نکن. جای من خوب است. مادر دعا نکن که برگردم؛ من را مجبور به برگشت نکن. همان جا بود که کاروان اهل بیت با شکوه هر چه تمام‌تر وارد حسینیه شد و محمدحسین خودش را به صفوف آنها رساند؛ گویی می‌خواست جایگاه خودش را به من نشان دهد که از خواب بیدار شدم؛ آنقدر احساس سبکی و خوشحالی کردم که تا به امروز این شادی در وجودم هست. از آن روز به بعد دیگر برای محمدحسین اشک نریختم و دیگر دعا نکردم که بازگردد چراکه خودش همیشه دوست داشت گمنام بماند. نماز شب برایش همچون نماز‌های یومیه واجب شده بود. یک بار سه و نیم شب با صدای هق هق گریه‌های محمدحسین از خواب پریدم. ترسیدم، ابتدا تصور کردم که برای درد یا بیماری اینطور بی‌تابی می‌کند. نزدیکش که شدم دیدم سجاده را پهن کرده و قرآن و تسبیح بر دست به درگاه خدا زار می‌زند و گریه می‌کند و می‌گوید اللهم الرزقنا شهاده. مدام همین را تکرار می‌کرد که دعوایش کردم و گفتم مادر جان از جانت سیر شده‌ای که این دعا را می‌کنی؟خیلی بی‌تابی می‌کرد. گفت نه مادر دعا کن شهید شوم.
خواهر شهید
پشت و پناه من

من و محمدحسین تا سن 18سالگی پیش پدرمان بودیم و همین با هم بودن باعث شد بسیار به هم نزدیک شده و وابسته هم شویم. 18سال داشتیم که محمدحسین وارد حوزه شد و من هم وارد دانشگاه؛ هر دو درخوابگاه بودیم و سر کار هم می‌رفتیم. محمدحسین پشت و پناه من بود آنقدر خوب بود که نمی‌دانم چطور باید برایتان توصیفش کنم وقتی پای دخالت اطرافیان در زندگی شخصی‌مان باز می‌شد می‌گفت تو به دیگران گوش نکن ببین خودت چه نقشه‌ای برای زندگی‌ات داری. در دروس کمک هم بودیم. محمدحسین در درس‌های تخصصی و ریاضی و فیزیک و... و من در دروس هنری و کارهای تحقیقاتی کمکش می‌کردم.
شهید نخبه
محمدحسین آرام بود آنقدر که حرف‌ها و درد دل‌هایش را با کسی در میان نمی‌گذاشت. وقتی که متوجه شدم می‌خواهد مدافع حرم شود از من خواست تا به مادر و پدر بگویم و آنها را راضی کنم؛ از طرفی راضی کردن خود من هم برایش سخت بود. نمی‌توانستم تصور کنم که یک روزی کنارم نباشد. دوست داشتم منصرفش کنم. هر کاری از من خواسته بود برایش انجام داده بودم، اما این بار نمی‌خواستم حرف او را گوش کنم. از داداش خواستم بچسبد به درس و دانشگاه، چراکه محمدحسین من نخبه بود اما بی‌خیال رفتن نشد. اما باز دست به کار شدم؛ ابتدا با مادر صحبت کردم و رضایت مادر را نسبت به تصمیم محمدحسین گرفتم به مادر گفتم خیلی مقاومت نکند و اجازه دهد که محمدحسین برود چراکه راهی را که انتخاب کرده راه درستی است اگرچه خطرناک است. اگر من هم پسر بودم در این راه قدم برمی‌داشتم.
پیام حلالیت
بار اول خودمان راهی‌اش کردیم؛ از زیر قرآن ردش کردیم، اما بار دوم اصلاً یکباره اعزام شد؛ قرار بود به کربلا برود که تماس گرفتند و تقاضای نیرو کردند و محمدحسین هم راهی شد. اصلاً متوجه نشدیم چطور رفت. اما به تک تک ما پیام حلالیت زد و خداحافظی کرد. بین زیارت کربلا و دفاع از حرم دومی را انتخاب کرد که در دفاع از حرم به زیارت اربابش مشرف شد. محمدحسین تنهایم گذاشت و رفت؛ به من گفت تو می‌دانی چگونه با این زندگی سر کنی؛ نیازی نیست من پشتت باشم. بدون کمک من هم می‌توانی. من هم از این دنیا چیزی ندیدم که بخواهم وابسته‌اش بشوم.
عکسی با نوار مشکی در اینستاگرام
19 فروردین ماه بود که پچ پچ کردن‌های اطرافیان هوشیارم کرد. خوابگاه بودم که ناگهان دخترخاله‌ام به دنبالم آمد و من متعجب مانده بودم که چه شده؟ اما با خودم گفتم حتماً محمدحسین آمده است. آخر قرار بود 20 فروردین ماه قم باشد. در مسیر از دختر خاله‌ام سؤال می‌کردم اما او طفره می‌رفت. تا رسیدن به خانه مادر خودم را با اینستاگرام مشغول کردم که ناگهان عکس داداش را با یک نوار مشکی دیدم؛ ابتدا جرئت نکردم متن زیرش را بخوانم. اشک در چشمانم جمع شده بود. گوشی را خاموش کردم. فقط خدا خدا می‌کردم شهادتش یک شوخی باشد. آخر دوستانش از این شوخی‌ها می‌کردند و می‌گفتند محمدحسین شبیه شهید زین‌الدین است. دم در خانه دیدن جوان‌ها و دوستانش که لباس مشکی به تن داشتند و فریاد‌های بیقرار مادر، به من فهماند که محمدحسینم شهید شده است.


منبع:جوان


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته