دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

روایتی کوتاه از تنها عزادار روستایی یک زلزله

حال فضانوردی جامانده در یک ایستگاه فضایی در مریخ. عموحیدر را که می‌بینم، در آن اتمسفر خاکی و تنها، چنین تصویر و تصوری به ذهنم می‌رسد. اینکه چطور زلزله او را پیدا کرده تا دست روی زندگی‌اش بگذارد، برایم سؤال است. از همان سؤال‌هایی که طرح می‌شوند تا بی‌جواب بمانند؛ تا ابد.
کد خبر : 178792
به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا از شرق، دنیا از هر طرفش که بروی یک تَه دارد. مثلا همین روستای «دوقلعه بِراشک» در صدوسی، چهل کیلومتری کمی شرقی‌تر از مشهد در شرق ایران، یکی از ته‌های دنیاست. روستایی در انتهای یک جاده خاکی فرعی‌تر از فرعی، که «Google map» و «GPS» هم در کارش وا می‌مانند و آدرس نمی‌دهند. می‌رسی، وقتی که سینه‌ پا مورمور می‌شود از فشار ساعتی که روی پدال گاز با فشار نگاه داشته شده، وقتی گوش‌ها لبریز است از آواز حنجره بلندگوهایی که می‌خواستند صدای جاده را خفه کنند، می‌رسی... می‌رسی به روستایی روی حالت سکوت... .


حالا اینکه چطور زلزله این روستا را پیدا کرده سؤال نیست، سؤال این است که چرا تنها کشته این زلزله باید زنِ تنهاترین مردِ روستا می‌بود؟ او در همه این روزهای گذشته از زلزله چند بار پرسیده است: «چرا فاطمه من؟»؛ هیچ‌کس نمی‌داند.
بی‌بار و ثمر نبوده، دختر و پسری دارد، اما کوچیده‌اند از این روستا سال‌ها پیش. هم‌‌بالین و همسر و همدم ٣٩ساله‌اش را از دست داده؛ مردی که خودش نمی‌داند دقیقا چند سال از خدا عمر گرفته است؛ نه به خاطر ضعف حافظه، سواد نداشته و شناسنامه‌اش را نخوانده، هیچ‌وقت. تناقضی است برای خودش. قوز و کمر خمیده‌اش اصلا به چهره‌ و حافظه‌اش نمی‌خورد. انگار این قوز مال آدمی‌ هزارساله بوده که برش داشته‌ و گذاشته‌اند روی کمر او.
چه کسی و با چه نقاله‌ای می‌تواند این درجه از خمیدگی را اندازه بگیرد و اصلا اگر بشود، چطور می‌توان فهمید چند درجه‌اش مال کار و جان‌کندن روی زمین بوده، چند درجه‌اش مال رنج و چند درجه‌اش مال غم؟ هیچ‌کس نمی‌تواند.
مردِ طبیعت است ولی، راه و رسمش را می‌شناسد. سختی زیاد کشیده و این را از تلخی و سفتی واقع‌گرایی محض حرف‌هایش می‌شود فهمید، تلخی‌ای که جز با زجرهای سریالی زندگی به دست نمی‌آید. می‌داند دنیا با هیچ کس عهد اخوت نبسته و در سوگ زنش حزین و با نگاه به زمین دوخته می‌گوید: «خواست خدا بوده». زمینی که سهم او از آن درست به ابعادی بوده که ویران شده و حالا سرپناهش چادرهای سفید و پلاستیکی هلال‌احمر است. به خانه تازه خو می‌گیرد؟
دارایی‌اش دو، سه گوسفند است، دو انگشتر بدلی و چند اسکناس که جایی برای خرج‌کردن‌شان نیست. خورد و خوراکش را هم‌ولایتی‌ها می‌دهند‌ اما شاید لباس‌هایش هیچ‌وقت این‌قدر چرک و خاک‌آلود نبوده. اهالی بعد از زلزله مثل انگشت‌های یک مشت دور هم جمع شده‌اند با یک درد مشترک دیگر. روستا صددرصد تخریب شده و خانه‌هایی که تاب آورده‌اند هم دیگر جایی نیست که بشود چراغی در آنها روشن کرد. لودری دارد دیوارهای سرپامانده را آوار می‌کند تا بعد، کم‌کم، خانه‌هایی جدید زاده شوند جای قبلی‌ها.
آهسته و ریز قدم برمی‌دارد. کجا را دارد که برود؟ جای خانه آوارشده‌اش هیچ‌چیزی نیست. زنش را برده‌اند به ولایت اجدادی چندده‌کیلومتر دورتر تا پیش کَسانش، پدر و مادرش دفنش کنند. ورودی روستا تپه‌ای هست، سبز، برآمده و ملایم؛ زنی در ماه آخر بارداری؛ قبرستانی قدیمی است. زیباترین نقطه روستا که مشرف است به دشتی کوچک که خورشید از یک سمتش طلوع و در سمت دیگرش غروب می‌کند. پدر و مادر و برادر عموحیدر در دل همین تپه خوابیده‌اند. با چه کسی باید حرف بزند؟ نمی‌داند.
عموحیدر توی مریخ خودش است؛ جامانده، دورافتاده. اگر شدنی بود در روزنامه‌ها آگهی می‌کردم یک نفر بیاید قطعه موسیقی بی‌کلام «All Gone» را از بازی «The Last Of Us» بردارد و بگذارد روی بقیه زندگی‌ عموحیدر؛ کسی می‌تواند؟




انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب