روزی که دو برادر شهید برای مادر سنگتمام گذاشتند
به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، قصه زندگی «محمدرضا و علیرضا نادرخمسه» از این قرار است که این دو برادر ۱۶ سال باهم اختلاف سنی داشتند؛ اما از رفاقت برای همدیگر چیزی کم نمیگذاشتند. علاقه علیرضا به برادر کوچکترش به قدری بود که حتی موقع تولد، اسم محمدرضا را هم خودش انتخاب کرد و تا وقتی که محمدرضا بزرگ شود، هم تکیهگاهش بود و هم رفیقش؛ او حتی به پدرش میگفت: «اجازه بده پولتوجیبی محمدرضا را من بدهم.»
این علاقه، دو برادر را به جایی رساند که شب ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ باهم شهید شدند؛ دقیقاً در شبی که پدر و مادر برای مراسم بلهبرون اقوام در ایام عید غدیرخم از تهران به قزوین رفته بودند و فقط محمدرضا و علیرضا در خانه بودند؛ آن هم بهاین دلیل که محمدرضا وضعیت جسمیاش طوری نبود که بتواند به مهمانی برود و علیرضا هم ماند در کنار برادرش.
و اما بالاخره شهادت این دو برادر در خانهشان؛ خانهای که با تمام سختیهای روزگار همه روزهایش پر از آرامش و لبخند بود و همین خانه را رژیم صهیونیستی ویران کرد؛ با تمام خاطراتش و حتی آلبوم عکسهایی از کودکی علیرضا و محمدرضا؛ و امروز «مریم» تنها دختر خانواده، در کنار پدر و مادرش ایستاده که هم دلخوشی آنها باشد و هم سنگصبورشان.
در چنین ایامی که روز بزرگداشت مادر و روز زن است، پای خاطرات مریم نادرخمسه نشستیم از روزهایی که برادران شهیدش روز مادر جشن میگرفتند. روایت خواهر شهیدان نادرخمسه در ادامه میآید:
من و علیرضا همبازی بچگی بودیم. با هم بزرگ شدیم. مثل بقیه بچهها که در مدرسه جشن روز مادر میگیرند، ما هم نقاشی میکشیدیم، به مامانم میدادیم. آن موقع هدیهای که پدرم برای مامان تهیه میکرد را شریک میشدیم و میگفتیم ما دادیم. تا اینکه بزرگتر شدیم و دیگر کمکم، هدیه کوچک، در حدی که پول توجیبیمان بود، با همدیگر هدیه میخریدیم و با عشق به مامان میدادیم.
بعد گذشت و... یا مثلاً آن موقع که حالا ما بزرگتر بودیم؛ من هجده ساله بودم که محمدرضا به دنیا آمد و علیرضا ۱۵ سالش بود. حالا بزرگتر شده بودیم و سعی میکردیم مناسبتهایی مثل تولدها و روزهای پدر و مادر را جشن بگیریم. معمولاً برای روز مادر ما و سالگرد ازدواج مامانم و بابام میرفتیم رستوران؛ یک برنامه خیلی کوچک دورهمی. همین که در حدِ با هم بودن. در این مناسبتها بهخصوص روز مادر با همدیگر یک هدیهای تهیه میکردیم. تا اینکه یک چند سالی گذشت و محمدرضا حدود پنج، ششسالهاش بود که من ازدواج کردم. علیرضا هم سربازیاش تمام شده بود و سر کار میرفت. دیگر هر کداممان جداگانه به مامان هدیه میدادیم.
محمدرضا در عالم کودکی یک کار خیلی جالب انجام میداد، این بود که وقتی به ما نگاه میکرد که ما هدیه جداگانه به مامان میدهیم، سریع میرفت و روی پاکت پول هم اسم خودش را مینوشت و هم اسم پدرم را. این کار محمدرضا برای مامان خیلی شیرین بود. یادم هست آن شب همهمان، خیلی خندیدیم و خوشحال شدیم از این حرکت محمدرضا. یعنی میخواست همپای من و علیرضا به مامان هدیه بدهد و یک جورایی به قول خودمان کم نیاورد از ما و به مامان نشان بدهد که منم مثل اینها به شما هدیه میدهم.
و از همان بچگی همینطوری بود. از همان بچگی، تولد من، تولد همسرم، تولد داداش علیرضا، بابا، مامان؛ جداگانه، اصلاً قبل از اینکه با ما حرف بزند یا به ما چیزی بگوید، سریع خودش یک هدیه میگرفت و به همهمان میداد.
و اما علیرضا واقعاً به معنای واقعی قلب بزرگی داشت. همیشه برای مامان و بابا، حتی من، بچههایم و همسرم، تمام پولی را که داشت به عنوان هدیه میداد، هزینه میکرد. کیک میخرید، شیرینی میخرید. یک جشن واقعاً ساده خودمانی، اما واقعاً در کنار همدیگر خیلی خوب و خوش بودیم.
آخرین پاکت پولی که به همسرم هدیه داد، ششم فروردین ۱۴۰۴ بود. باورتان نمیشود! در این دوازدهسالی که با هم بودیم، هر سال، از همان اول فروردین، این دو تا برادر من برنامهریزی میکردند که ششم فروردین که تولد همسر من، یا ما حتماً خانهشان باشیم که تولد بگیریم یا خودشان میآمدند که تولد بگیرند. و هر کدام جداگانه به همسر من هدیه میدادند. من چقدر میگفتم: «خب، چه فرقی میکند؟ شما با من.» قبول نمیکردند. هنوز پاکت پولی که محمدرضا به همسرم هدیه داده و سکهای که علیرضا هدیه داده بود، هست، همینجوری دستنخورده نگهشان داشتم.
امسال روز مادر، دیگر علیرضا و محمدرضا در کنارمان نیستند.
واقعاً از اینکه نیستند قلبم به درد میآید. اما آنقدر قلب بزرگی داشتند و آنقدر خوب بودند که لیاقتشان شهادت بود. میگویند باید شهید زندگی کنی تا شهید بشوی. واقعاً همینطوری بودند. واقعاً من میدیدم که خیلی وقتها از بقیه ناراحت میشدند، اما اصلاً بروز نمیدادند. میگفتند. میخندیدند. سعی میکردند تو جشن و شادیهای بقیه واقعاً شریک باشند. تا جایی که میتوانستند برای دیگران همهکار میکردند. فرقی نداشت. من که خواهرشان هستم، خاله، عمه، دایی، عمو، مادربزرگ، پدربزرگ؛ هیچ فرقی نداشت. آنها در غم و ناراحتی بقیه، همدردی میکردند و هر کاری از دستشان برمیآمد برای دیگران انجام میدادند.
یکی از خاطرات جالبی که از برادرانم دارم این است که سال گذشته، وقتی که روز زن شد و همسرم به من هدیه داد، علیرضا و محمدرضا هم به من که تنها خواهرشان بودم، هدیه دادند که خیلی برایم شیرین بود.
انتهای پیام/


