طعمِ عباس کیارستمی
به گزارش خبرنگار فرهنگی آنا، مهاجرانی در این یادداشت که با عنوان «طعمِ عباس کیارستمی» منتشر شده، نوشته است:
«این تعبیر یا تصویر را از حاج آخوند روحانی روستای مهاجران به خاطر دارم. میگفت: «هر انسانی طعمی دارد و رنگی و بویی و آوایی و معنایی…کسانی که در خیل بیشمارانیاند که وقتی از جهان میگذرند، میگذرند و ردّی از آنان بر جای نمیماند، آنانیاند که نه طعمی داشتهاند و نه رنگ و بویی و نه آوایی و نه معنایی.»
مرگ مثل یک خط برنده و قاطع، زندگی را متوقف میکند و ما میتوانیم خاطرات خود را مرور کنیم. عباس کیارستمی یکی از انسان های نادری بود که طعم خویش را به یک ملت و ایران و جهان چشاند. مثل طعم گیلاس.
هنوز هم بر این باورم ترانهای که به نام زندگی در طعم گیلاسِ کیارستمی سروده شده است، تنها رقیبش در ادبیات جهان فصلی از آخرین رمان کوتاه گارسیا مرکز، خاطرهٔ دلبرکان غمگین من است…همان فصل درخشندهای که پیرمرد در میدان شهر دوچرخه سواری میکند و شهری را از شوق و شور و شادی آتش میزند!
در طعم گیلاس گفتوگوی متفاوتی وجود دارد- یادش به خیر، کیارستمی میگفت ما در کشورمان گفت داریم اما گو نداریم!- آقای باقری کارگر کارگاه تاکسیدرمی موزه حیات وحش، برای آقای بدیعی که میخواهد خودش را بکشد؛ از زندگی میگوید. او با سادگی تمام یک نمایشگاه نقاشی از شور زندگی بر پا میکند. دیگر بهتر ازین نمیشد در برابر مرگ از زندگی سخن گفت:
«ناراحتی همه جور کشیده بودم، آخرش اونقدر ناراحت شده بودم که گفتم خودمو راحت کنم از این ناراحتی بابا چه خبره! صبح بود، تاریکی بود، پاشدم طناب برداشتم، انداختم پشت ماشین. برم قال قضیه را بکَنَم. برم خود کشی بکنیم!- در این گفتگو تنها موردی که فعل جمع به کار میرود همین است. یادمان است که بدیعی هم میخواهد خودش را بکُشد.- رفتم آقا نزدیک خونه ما توتستان بود. طناب انداختم گیر نکرد…رفتم بالا طنابُ گیر دادم. یه چیز نرمی به دستم خورد. توت بود…آفتاب از بالای کوه زده بود. چه آفتابی! چه سبزه زاری! صدای بچه ها بود. گفتن درختُ تکان بده. دادم توت میخوردن. منم خوردم. آمدم خونه به زنم هم توت دادم. آقا یه توت منو نجات داد!…
تو دَم صبح طلوع آفتابُ نمی خوای ببینی؟ سرخ و زرد آفتابُ؟ موقع غروب دیگه نمیخوای ببینی؟ نمیخوای این ستاره ها را ببینی؟ شب مهتاب اون وقت قرص کامل ماه، دیگه نمیخوای ببینی؟ آب چشمهٔ خنک نمیخوای بخوری؟ دست و صورتِتُ با اون چشمه بشوری؟از مزهٔ گیلاس میخوای بگذری؟ نگذر! من میگم رفیقتم نگذر!» آن وقت صدای شجریان است که غزل سعدی را میخواند: تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی!…»
هیچکس زندگی را برای کسی که میخواهد خودکشی کند و دنبال کسی میگردد که چهارتا بیل خاک بر جسدش بریزد، اینگونه با شکوه نسروده است! به همین دلیل انگار زندگی در درون آقای بدیعی میجوشد. او که سرد و صامت بود و مثل سنگ حرف نمی زد. ناگاه میدود، به سراغ باقری میرود. اوست که در میان جمعیت که آرام میروند دارد میدود. اوست که نفس نفس زنان به باقری میگوید: «قبل از اینکه خاک بریزی دو تا سنگ به من بزن. شانه ام را تکان بده!»
این نگاه و سادگی در ژرفا و مشاهده غریب انسان و جهان، این شکیبایی نفس گیر تنها از کیا رستمی بر میآمد… روزی سیف الله داد گفت: «آقای کیارستمی میخواهند شما را ببینند؟ کی فرصت داری؟» گفتم: «هروقت ایشان فرصت دارند!» آمدند با مجموعهای از عکسهای سیاه و سپید. بازی نور و تک درختها در صحرایی یا دامنه کوهی یا کنار جاده ای… «برای این عکس ده ساعت منتظر بودم! میبایست آفتاب درست از همان زاویه ای به درخت بتابد که منتظرش بودم.» آن وقت تو میدیدی که انگار آفتاب از درون شاخسار درخت طلوع کرده است.
شاید بهتر از دیگران مارتین اسکورسیزی، کیارستمی را در یک واژه تعریف کرده است: «مشاهدهگر!» او مشاهدهگر آفرینشگر بود. میتوانست از زاویههایی پنهان و گاه به کلی غیر متعارف و معکوس بنگرد. فیلم شیرین را ببینید! فیلمی که بازیگر ندارد، تماشگر دارد. دوربین برگشته است رو به تماشاگران! شگفتی دوم: تماشگرانی که کلمه ای سخن نمی گویند. با آرامش و اندوه و اشک و نگاه و گاه تبسم و نگرانی و دلشوره سخن میگویند. این از همان میناگری هایی ست که کار اوست!
گرچه عینک دودیاش، رابطه ظاهری و صوری را دشوار میکرد و تنها گاه برقی خاکستری از پس شیشهِ دودی عینک میدرخشید. اما اگر با دنیای او آشنا بودی همان برق و همان تبسم فیلسوفانه و یا منطقی راه را به سویت باز میکرد. غروبی برایم یک تابلو عکس آورد. یک مزرعه گندم در زیر بارش باران گستردهٔ آبشار نور آفتاب! انگار گندما هم به آسمان میتابیدند و خورشید را با نور زرد طلایی شان روشن میکردند…
او به همه ما به ویژه سینماگران و هنرمندان یاد داد. میتوان به گونهِ دیگری هم دید. به گونه دیگری هم زندگی کرد. در برابر دشواری ها و حتا دشنام ها شکیبا بود، اما مدام ارتفاع گرفت و بعد در نفطه ای ایستاد که دیگر سنگی که پرتاب میشود. به او نمی رسد، نخواهد رسید! او فیلمساز یک دوران موقت نبود،فیلمساز همیشگی بود. روزی در دانشگاه سیراکیوز آمریکا کوتاه و با تبسمی در پاسخ یک فیلمساز معروف فیلم های جنگی گفته بود: خانه دوست کجاست، مانده است. اما فیلم های جنگی نمی مانند!
عباس کیارستمی به سینمای ما و هنر ما، به کشور و ملت ما طعمی دیگر بخشید. رنگی دیگر و نوایی و آوایی دیگر… بدون او ما چیزی کم داریم. نگاهی دیگر! نگاهی که از تار و پود رنج و اندیشه بافته میشد. خودش میگفت: من رنجخوارم! این رنج در درون او میشکفت، به برگ و بار مینشست، میشد: خانه دوست کجاست؟ طعم گیلاس، کپی برابر اصل، شیرین… او از محدودیت، پنجرهای برای پرواز ساخت…
نمیدانم این سخن در کشور ما خریداری دارد یا نه! اما در مدرسههای سینمایی و دانشکدههای هنر میبایست به نام او و برای او درباره او یک کرسی ایجاد کرد و به نسلهای نو طعم عباس کیارستمی را آموخت. همه کارهای او را نشان داد. درباره سکوت و نور و حرکت و واژگان و معنا در سینمای او سخن گفت… گرچه اطمینان دارم که جهان هنر و سینما قدر او را میشناسد. او با سرفرازی و شکوه در کنار کوروساوای ژاپنی و ساتیا جیت رای هندی به عنوان فیلمساز صاحب سبک و اندیشه و البته اندوه ایستاده است. او طعم و رنگ و بو و آوای اندیشه و اندوه و نحوهٔ نگاهِ خود را ماندگار کرده است. مرگ عباس کیارستمی حضور او را پر رنگتر خواهد کرد…»
انتهای پیام/