دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

نیکوکاری جوانان مشهدی در کمپین «شهر بدون گرسنه من»

اسم کمپین‌شان را گذاشته‌اند: «شهر بدون گرسنه من». آرزویشان این است که در شهر مشهد هیچ‌کس شب سر گرسنه بر بالش نگذارد. خودشان هم می‌دانند که سقف آرزویشان بسیار بلند است ولی ناامید نیستند و برای سیرکردن شکم همان تعداد نفراتی که از دستشان برمی‌آید تلاش می‌کنند.
کد خبر : 88577

به گزارش گروه رسانه های دیگر خبرگزاری آنا، در ادامه این مطلب که به قلم احسان رحیم‌زاده در روزنامه همشهری منتشر شد، می خوانید: هر‌ماه غذای گرم می‌پزند و دسته‌جمعی راهی در خانه‌های نیازمندان می‌شوند. دست گرمشان را بر شانه‌های پایین شهر می‌کشند تا همنوعانشان برای لحظاتی طعم فقر و نداری را فراموش کنند. این گروه چندماهی است که به‌صورت منظم از نیازمندان دلجویی می‌کنند. آنها علاوه بر توزیع غذای رایگان، فعالیت‌های فوق برنامه هم داشته‌اند. مثلا‌ماه گذشته زمانی که با صحنه بیرون ریختن اسباب و اثاثیه یک مستأجر به‌خاطر عقب‌افتادن اجاره مواجه شدند، پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و برای آن مستأجر آواره کوچه و خیابان، خانه‌ای کوچک رهن کردند.


از 180پرس غذا به 800پرس رسیدیم


محمدمهدی علیمیرزایی روزهای اولی که ایده کمک به خیرین در ذهنش جوانه زد به‌صورت خانوادگی غذاها را به مناطق محروم می‌برد. او از باجناق‌هایش کمک می‌گرفت و هر‌ماه دل تعدادی از محرومان را شاد می‌کرد. بعد از مدتی این ایده به ذهنش رسید که گروهی در تلگرام درست کند و آدم‌های خیر را فرا بخواند؛ «در‌ماه اول (آذرماه‌94) حدود 180پرس غذا جمع‌آوری کردیم. ماه‌های بعد به رقم 300 و 500 رسیدیم.‌ ماه آخر هم بیش از 800 پرس غذا جمع‌آوری کردیم. قبلا به تعداد غذاها، خانواده نیازمند پیدا می‌کردیم. از مسجد و سوپرمارکت محله پرس‌و‌جو می‌کردیم که چه‌کسی ضعیف‌تر است. به‌تدریج اعضای گروه هم به کمک‌مان آمدند. آدم‌های مستمند را معرفی می‌کردند و ما هم پس از تحقیق، نام آن افراد را در لیست ارسالی‌هایمان می‌گذاشتیم. با دوستی آشنا شدیم که خودش کمپ ترک اعتیاد داشت و کارتن‌خواب‌ها را جمع‌آوری می‌کرد و هزینه‌هایشان را می‌داد. او هم افرادی را به ما معرفی کرد. بعد از مدتی پاتوق‌ کارتن‌خواب‌ها را یاد گرفتیم. به‌تدریج تعداد افراد خیر گروه ما زیاد و زیادتر شد.»


از ایده «یخچال مهربانی» کمک گرفتیم


انسان‌های نیکوکار هر کدام بخشی از زخم‌های فقرا را درمان می‌کنند؛ یکی خرج تحصیل‌شان را می‌دهد و دیگری به فکر تأمین جهیزیه و مخارج ازدواج می‌افتد. اینکه چرا گروه کمپین «شهر بدون گرسنه من» برای سیر کردن شکم گرسنگان تلاش می‌کنند دلیل جالبی دارد؛ «اولین نیاز هر انسان خوراک و پوشاک و مسکن است. خرید مسکن در توان ما نبود. برای تأمین پوشاک «دیوار مهربانی» راه افتاده بود و نیازی نبود که ما دوباره پوشاک جمع‌آوری کنیم. من کمتر کسی را دیده‌ام که برای توزیع غذا اقدام کند. ایده «یخچال مهربانی» در تهران خیلی به ما کمک کرد. این ایده به ذهن من رسید که ما خودمان غذای گرم ببریم و گرسنه‌های پایین شهر را سیر کنیم.»


در گروه تلگرامی کمپین، هر فردی فقط و فقط باید مطالب مربوط به کارهای توزیع غذا را ارسال کند. اعضای گروه با اضافه کردن افراد خیر تلاش می‌کنند که واریزی‌های هر‌ماه پربارتر از قبل باشد؛ «ما خیلی از خیران را به وسیله تلگرام جذب کردیم. از طریق سایت اینترنتی بازدید‌کننده زیادی نداشتیم. در تلگرام هر کسی دوستان خیرش را به گروه اضافه می‌کرد. فرهنگسازی کردیم که بچه‌های گروه افراد مفید را به گروه بیاورند. در گروهمان دختر 14ساله‌ای داریم که از پول توجیبی‌اش به نیازمندان کمک می‌کند. پزشک و مهندس هم داریم. گروه تلگرامی را با 15نفر شروع کردیم و الان به 220نفر رسیده‌ایم. هدفمان این است افرادی که مؤثر هستند و مشارکت می‌کنند در گروه باشند.»


چگونه با 2800تومان یک پرس پلومرغ بپزیم؟


صبح روز بیست و هشتم فروردین همراه با محمد مهدی علیمیرزایی عازم بازار می‌شویم. او همیشه یک روز قبل از موعد توزیع، مواداولیه غذاها را می‌خرد تا روز بعد تحویل آشپزخانه بدهد. وقتی می‌فهمم پدرزنش توزیع‌کننده برنج است به این ضرب‌المثل فکر می‌کنم که خدا در و تخته را خوب با هم جور می‌کند! مدیر کمپین شهر بدون گرسنه من بدون هیچ دردسری یک راست پیش پدرزن گرامی می‌رود. او که از قدیمی‌های بازار است هر‌ماه هزینه چند کیسه برنج را به قیمت خرید با دامادش حساب می‌کند.


موقع خداحافظی، علیمیرزایی به پدرزن می‌گوید: «مثل دفعه قبل پول یکی از کیسه‌ها رو هم نمی‌دم. چون زورم زیاده، به حسابدارتون بگین در جریان باشه». لبخند بر صورت جفت‌شان نقش می‌بندد و هر دو از این معامله راضی به‌نظر می‌رسند. آقای پدرزن به همکارانش سفارش می‌کند که محصولاتی مثل رب و زرشک و زعفران را به قیمت خرید به دامادش بفروشند. علیمیرزایی در هر مغازه با رضایت فروشنده، چند عدد کالای اضافه هم برمی‌دارد تا دیگران را در کار خیر شریک کند! او با این شیوه، غذاها را با کمترین قیمت ممکن تولید می‌کند. هم اجناس ارزان می‌خرد و هم پول آشپزخانه نمی‌دهد. رکوردی در کارنامه‌اش دارد که در کتاب رکوردهای گینس قابل ثبت است؛ «یک بار قیمت یک پرس پلومرغ برایمان 2هزار و 800تومان درآمد. چون پول پخت هم نمی‌دهیم برایمان خیلی ارزان تمام می‌شود. یک آشپزخانه خیریه آماده کرده‌ایم که مجانی برایمان غذا درست می‌کند. همیشه یک آشپز می‌آوردیم که برای پخت غذا حدود 70هزار تومان می‌گرفت. از وقتی فهمید ما چه هدفی داریم او هم از دستمزدش صرف‌نظر کرد.» وقتی قیمت یک پرس غذا ارزان تمام بشود، اعضای گروه می‌توانند با پولی که دارند غذای بیشتری توزیع کنند. در طول‌ماه معمولا حدود یک میلیون تومان پول جمع می‌شود که با این پول حدود 400پرس غذا می‌پزند.


دختر 14ساله‌ای که پیتزا به نیازمندان می‌دهد


زمانی که سوار ماشین می‌شویم از علیمیرزایی می‌پرسم که چرا پلومرغ را برای پخت و توزیع انتخاب کرده است. او انگشت اشاره‌اش را به سمت کف ماشین می‌گیرد و با یک تصویر جوابم را می‌دهد. کف ماشین مقداری خورش‌قیمه ریخته شده که فرش‌ها را نارنجی‌ کرده‌است؛ «پلومرغ می‌پزیم به‌خاطر اینکه نسبت به قیمه و قرمه سبزی ریخت‌و‌پاش کمتری دارد. البته به مردم گفته‌ایم در خانه‌هایشان هر غذایی می‌خواهند بپزند ولی خودمان فقط پلومرغ درست می‌کنیم. غذاهایی که مردم می‌دهند متنوع است؛ از عدس‌پلو بگیرید تا ماکارونی و خورش‌کرفس. بعضی‌ها از رستوران جوجه‌کباب می‌خرند و تحویل می‌دهند. در این زمینه محدودیتی نداریم. دختر 14ساله‌ای در گروهمان داریم که از پول توجیبی‌اش پیتزا می‌خرد. می‌گوید من دوست دارم فقط پیتزا بدهم.» با پولی که مردم اهدا می‌کنند در مجموع 160 کیلو مرغ و 6 کیسه برنج می‌خرند. آقای آشپز قرار است این 160 کیلو مرغ را تبدیل به 420 تکه مرغ سرخ‌شده کند. پیاز و هویج و فلفل دلمه‌ای و سیب‌زمینی هم در ادامه مسیر خریداری می‌شود. علیمیرزایی مواد لازم را در چندین یخچال نگهداری می‌کند تا فردا 7 صبح تحویل آشپزخانه بدهد.


سفر درون شهری برای گرفتن یک پرس غذا


ظهر روز بیست و نهم همراه با تعدادی از اعضای گروه به آشپزخانه می‌روم. زمانی می‌رسم که کفگیر به ته دیگ خورده و غذاها با نظم وترتیب یک جا نشسته‌اند. کارگران آشپزخانه 420پرس غذا را داخل ظرف‌های یکبار مصرف بسته‌‌بندی کرده‌اند. علیمیرزایی پس از بیرون آمدن از آشپزخانه فهرست آدرس‌ها را مرتب می‌کند. این فهرست شامل مکان‌هایی می‌شود که غذا می‌دهند و غذا می‌گیرند. هر‌ماه به یکسری آدرس‌های مشخص می‌روند. البته ممکن است در طول‌ماه مکان‌های جدیدی هم به قبلی‌ها اضافه شود؛ «دوستی، مؤسسه نگهداری بیماران روانی را به ما معرفی کرد. آنجا بیمارانی دارند که مؤسسه به زحمت خرج درمانشان را می‌دهد. خانواده‌های این افراد برای هزینه شام و نهارشان خیلی همکاری نمی‌کنند و معمولا بیماران گرسنه می‌مانند. شام و نهار آنها سوپ و سیب زمینی آب‌پز است.»


راننده‌های گروه خودشان را ملزم می‌دانند که تمام غذاهای پخته‌‌شده را از در منازل مردم جمع‌آوری کنند؛ «حتی برای یک پرس غذا به دورترین نقطه شهر هم می‌رویم. بچه‌ها برای یک پرس غذا به طرقبه (شهر ییلاقی اطراف مشهد) می‌روند. آن یک پرس غذا می‌تواند یک نفر را سیر کند. اگر از داخل شهر یک پرس غذا بخریم، قیمتش ارزان‌تر می‌شود ولی ما با این کار به یک عضو گروهمان احترام گذاشته‌ایم.»


دردسرهای روز واقعه


قرار بچه‌ها ساعت 17و 30 دقیقه جلوی آبنمای پارک ملت است. علیمیرزایی تمام فضاهای خالی ماشینش را با جعبه‌های غذا پر کرده است. ماشین از شدت ازدحام بسته‌های غذا نمی‌تواند نفس بکشد. داخل هر ماشین بین 150تا 200پرس غذا گذاشته‌اند. 5 ماشین بسیج شده‌اند تا 800 پرس غذا را به‌دست نیازمندان برسانند.


علیمیرزایی موبایل به‌دست کنار ماشین ایستاده و منتظر است که اعضای گروه غذاهای خودشان را بیاورند. باجناق‌هایش هم برای کمک در توزیع آمده‌اند. بعضی‌ها روز قبل اطلاع داده‌اند که چه مقدار غذا در منزل پخته‌اند. زنگ موبایلش یک لحظه هم قطع نمی‌شود. بیشتری‌ها دقیقه نودی هستند و همان لحظه آخر یادشان می‌افتد که باید غذا بپزند. بعضی از راننده‌ها غذا اضافه آورده‌اند و می‌خواهند مشورت کنند که غذاها را به فلان آدم نیازمند بدهند یا نه. بعضی‌ها غذا کم آورده‌اند و نیاز دارند که دوباره تامین بشوند. هر یک از خودروها یک محدوده شهر را انتخاب کرده‌اند و مدیر کمپین برای رساندن 2 خودرو به یکدیگر باید کلی برنامه‌ریزی کند. علیمیرزایی توضیح می‌دهد که این ماجراها تکراری است و برایش تازگی ندارد؛ «من موبایلم را ساعت 9صبح روز بیست و نهم شارژ می‌کنم ولی 6 بعد از ظهر دیگر شارژ ندارد. چون مدام زنگ می‌خورد. بعضا اتفاق افتاده که من همه ماشین‌هایم را فرستاده‌ام و یک نفر خبر می‌دهد که غذای من تازه آماده شده. بعضی وقت‌‎ها یک ماشین غذا کم می‌‌آورد. باید از یک ماشین دیگر غذا بگیری و به آن یکی برسانی. مدیریت کردن قضیه کار سختی است. بین ساعت 3بعد از ظهر تا 9شب دوستانم نمی‌توانند با من صحبت کنند چون عصبی می‌شوم و استرس دارم.»


غذاهایی که از آشپزخانه می‌آیند غالبا به مدرسه و کمپ ترک اعتیاد و منطقه کارتن‌خواب‌ها می‌روند. غذاهای پخته شده از طرف مردم را هم برای مناطق مسکونی کنار می‌گذارند. این تقسیم‌بندی حکمتی دارد که علیمیرزایی از آن با خبر است؛ «به برخی مناطق غذاهای یکدست (آشپزخانه) می‌فرستیم. مثلا برای مرکز نگهداری بیماران روانی 200پرس پلومرغ ارسال می‌کنیم. اگر آنجا تعدادی قرمه‌سبزی و قیمه و ماکارونی بفرستیم، بین بیماران سر انتخاب غذا اختلاف می‌افتد. ولی برای خانه‌ها غذای متنوع می‌فرستیم. آنجا اعضای خانواده غذای همدیگر را می‌خورند و مشکلی هم پیش نمی‌آید.»


اگر معتاد گرسنه بماند...


دوست داشتم همراه با علیمیرزایی به محل سکونت کارتن‌خواب‌ها هم بروم ولی متوجه شدم که ماموریت توزیع در آن منطقه به راننده دیگری واگذار شده است. علیمیرزایی که ماه‌های گذشته خودش غذای کارتن‌خواب‌ها را توزیع کرده می‌گوید: «کارتن خواب‌ها برای ما در اولویت هستند. اصلا نگاه نمی‌کنیم که طرف اعتیاد دارد یا ندارد. فرد معتاد اگر گرسنه بماند دنبال کیف قاپی و زورگیری می‌رود».


برایم جالب است که بدانم آیا معتادان به سمت غذاها حمله‌ور می‌شوند یا خیر. آیا ممکن است آنها برای فرد توزیع‌کننده ایجاد دردسر کنند؟ «این دید وجود دارد که حمله می‌کنند ولی اینطوری نیست. بار اولی که می‌خواستم بروم چنین دیدی داشتم. جیب‌هایم را خالی کردم و ساعتم را درآوردم. دوستی دارم به نام آقای آذری که کارتن‌خواب‌ها را نگهداری می‌کند، او خودش قبلا کارتن‌خواب بوده و همه کارتن‌خواب‌ها او را به‌عنوان پیر و مراد می‌شناسند. نخستین بار من با او رفتم. از ترس به او چسبیده بودم. بعد دیدم که نه؛ اتفاقا اینها آدم‌های آرامی هستند. خود من هم ذهنیت اشتباهی داشتم.»


اینطور که می‌گوید بین کارتن‌خواب‌ها همه جور آدمی دیده می‌شود. «تعدادشان خیلی زیاد است. چند دختر جوان داریم که کارتن‌خواب هستند. اینها به کمپ نمی‌آیند چون مجبور می‌شوند ترک کنند. قصد داریم برای خانواده‌های آنها هم پول جمع کنیم تا سرپناه داشته‌باشند.»


یک زنگ و یک خاطره


علیمیرزایی از هر خانه‌ای که زنگش را زده خاطره‌ای به یاد دارد. قشنگ‌ترین لحظه مربوط به زمانی است که دست فرد نیازمند به ظرف غذا گره می‌خورد و دلش گرم می‌شود؛ «هیچ وقت یادم نمی‌رود. پیرمردی بود که دختربچه کندذهنی داشت. خرج خانواده برعهده پیرمرد بود. وقتی داشتیم غذاها را می‌دادیم اشک شوق می‌ریخت. من عکس این پیرمرد را نگه داشته‌ام. خودم خیلی منقلب شدم. پیرمرد باورش نمی‌شد که یک نفر زنگ در خانه‌اش را بزند و بدون بهانه غذا اهدا کند. یک بچه معلول مادرزادی هم در فهرست‌مان داریم که هر وقت ما را می‌بیند خیلی خوشحال می‌شود. سعی می‌کنیم هرچند وقت یک‌بار به او سر بزنیم. موردی داریم که دست‌هایش در یک حادثه قطع شده و 2 کودک معلول ذهنی دارد. او از کارافتاده است و نمی‌تواند شکم بچه‌هایش را سیر کند.»


بیوگرافی


محمد مهدی علیمیرزایی می‌گوید: صبح‌ها در یک شرکت بازرگانی کار می‌کنم که ماموریت اصلی‌ام صادرات و واردات است. کار اصلی‌ام برنامه‌نویسی تحت وب است. فارغ‌التحصیل کارشناسی نرم‌افزار از دانشگاه آزاد مشهد هستم. در مجموع سرم شلوغ است و اوقات فراغت زیادی ندارم. وقت زیادی روی تلگرام نمی‌گذارم. در تلگرام به جز گروه خودمان، عضو هیچ گروه و کانالی نیستم.


پول نمی دهیم


علیمیرزایی به شفاف‌سازی اهمیت زیادی می‌دهد و بچه‌های گروه را در جریان همه‌‌چیز قرار می‌دهد. او می‌گوید: «همیشه از پول‌هایی که بچه‌ها می‌ریزند مقداری باقی می‌ماند. وقتی بین راه، انسان فقیری می‌بینم از محل آن پول‌ها برایش غذا می‌خرم. ما تا به حال پول نقد به کسی نداده‌ایم. بچه‌ها این مجوز را به من داده‌اند که برای فقرای سرچهارراه هم غذا بخرم. تا جایی که از دستم برمی‌آید شفاف‌سازی‌ می‌کنم. بچه‌ها از 3-2 روز قبل از توزیع، پول به‌حساب من می‌ریزند. همه این واریزی‌ها ثبت می‌شود و من جزئیاتش را داخل گروهمان درتلگرام قرار می‌دهم. تمام هزینه‌هایمان را همراه با فاکتورها اعلام می‌کنیم که چقدر پیاز و مرغ و فلفل دلمه‌ای خریده‌ایم.»


آخ جون پلومرغ!


راننده‌ها منطقه اعزامی خودشان را می‌شناسند. کال‌زرکش، نوده و التیمور جزو مناطقی هستند که هر‌ماه تغذیه می‌شوند. سوار بر ماشین علیمیرزایی عازم یکی از مدارس محروم اطراف مشهد می‌شویم. این مدرسه 30دانش‌آموز دارد و مدیر گروه برای خانواده هر دانش‌آموز 5 پرس غذا درنظر گرفته است. او صبح با مدیر مدرسه تماس گرفته و اطلاع داده که بعدازظهر غذاها را می‌آورد. دانش‌آموزان برای گرفتن غذاها داخل حیاط صف کشیده‌اند. مدیر از بچه‌ها می‌خواهد که صف را رعایت کنند. تعدادی از بچه‌ها با پدرانشان آمده‌اند. یکی از بچه‌ها در بسته‌ها را باز می‌کند و فریاد می‌زند: «آخ‌جون پلومرغ». از لحن صدایش می‌شود فهمید که مزه پلومرغ را فراموش کرده‌است. برق شادی در چشمان دیگر دانش‌آموزان موج می‌زند. درگوشی به هم خبر می‌دهند که امشب چه غذایی زینت‌بخش سفره کوچک‌شان خواهد شد. پدر یکی از دانش‌آموزان ظرف غذا را برمی‌دارد و با خودش می‌برد داخل اتاقکی که نهایتا 6 مترمربع مساحت دارد. داخل آن مغازه محقر که در نزدیک مدرسه واقع شده چند عدد پفک و شیشه نوشابه دیده می‌شود. با خودم فکر می‌کنم اگر کاسبی‌اش خیلی پررونق باشد و کل اجناسش را هم بفروشد نهایتا 200هزارتومان گیرش می‌آید. پولی که باید با آن شکم 12نفر کوچک و بزرگ را سیر کند. مرد مغازه‌دار کاپشن نظامی رنگ‌ورورفته‌ای بر تن دارد. کاملا معلوم است که کاپشن پلنگی را از زمان خدمت سربازی به یادگاری نگه داشته. در طول این سال‌ها نتوانسته برای خودش لباسی نو بخرد و به همان استحقاقی سربازی اکتفا کرده است.


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب