دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

سرانجام بزرگترین قاتل ایرانی چه شد؟

سرانجام بزرگترین قاتل ایرانی چه شد؟
احمد مقدسی عضو حزب جمهوری گفت: هنوز باورش برایش سخت است که کلاهی عامل بمب‌گذاری باشد که بیشتر اجساد آن حادثه به خاطر شدت انفجار و تخریب، متلاشی شده بودند.
کد خبر : 855192

به گزارش خبرنگار فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، حدود ۴۲ سال از شهادت شهید بهشتی و یارانش در حزب جمهوری اسلامی در تاریخ ۷ تیر سال ۶۰ می‌گذرد. کلاهی دو ماه بعد از انفجار، از مرز‌های غربی کشور گریخت و توسط منافقین به عراق منتقل شد. آیت‌الله ری شهری وزیر اطلاعات وقت، در کتاب خاطرات خود می‌نویسد: «کلاهی در سال ۷۰ نسبت به سازمان منافقین مسئله‌دار شده و در سال ۷۲ از سازمان جدا و در سال ۷۳ از عراق به آلمان رفته بود.»

به گزارش خبرگزاری‌ها، برخی منابع دیگر می‌گویند، کلاهی در هلند به تجارت مواد مخدر و اسلحه مشغول شده تا این که در سال‌های اخیر با وارد کردن میزان زیادی مواد مخدر، تبدیل به یکی از کارتل‌های بزرگ مواد مخدر در هلند شده بود؛ بنابراین گزارش‌ها ظاهرا کلاهی با برخی شرکای خود دچار اختلافات شدید شده بود و بار‌ها توسط آن‌ها تهدید به مرگ می‌شد. در نهایت علی معتمدی(نام مستعارکلاهی) ۲۴ آذر ۹۴ در شهر المیره هلند کشته شد. این سرانجام نفوذی سازمان مجاهدین خلق در ایران بود با مرگش پرونده جنایت‌های یکی از بزرگ‌ترین قاتلان ایران بسته شده است.

با توجه به ترور‌ها و اقدامات وحشیانه اعضای سازمان مجاهدین خلق در سال‌های دهه ۱۳۶۰، پژوهشکده تاریخ معاصر برای آشنایی بیشتر نسل جوان با ماهیت این سازمان، یک شماره از مجله «کتاب ماه تاریخی» یادآور با عنوان «شهرآشوب» را به بررسی تحولات سیاسی ـ امنیتی سال ۱۳۶۰ اختصاص داده است.

در آن شماره با احمد مقدسی‌پور از معدود افرادی که با محمدرضا کلاهی عامل انفجار هفتم تیر مراوده داشته است گفت‌وگو شده بود. مقدسی‌پور می‌گوید: کلاهی از نظر اخلاقی خوش‌رو و خندان بود. روابط عمومی خوبی داشت، خودش را در انجام کار‌های مربوط به حزب بسیار جدی و علاقه‌مند نشان می‌داد، طوری که جای شکی در دل کسی باقی نمی‌گذاشت.

احمد مقدسی عضو حزب جمهوری گفت‌وگوی مشروحی دراین‌باره دارد که بدین شرح منتشر می‌شود:

کلاهی چطور شخصیتی بود؟

روز‌های یکشنبه در جلسات حزب شرکت می‌کردم. سه چهار نفر از اعضای شناخته‌ شده، مسئول انتظامات سالن بودند؛ شهید مولایی، شهید ترابی و بنده. البته دوستان دیگری هم حضور داشتند، ولی افراد اصلی همین‌ها بودند. کلاهی در امور انتظامات سالن، جدیت بسیاری داشت. تا جایی که برایم سؤال شد، او کیست؟ و چه ارتباطی با حزب دارد؟ معرفش چه کسی است؟ شهید بهشتی با بسیاری از دانشجویان، روشنفکران و افراد تحصیل‌کرده حزب ارتباط منسجم و خوبی حتی از قبل از انقلاب داشت، ازجمله برادران مالکی. در جواب سؤال‌های من، گفتند برادران مالکی که آن زمان جایگاه خوبی در حزب و مخصوصا نزد شهید بهشتی داشتند، معرف آقای کلاهی هستند. همین نکته، باعث شد دیگر درباره کلاهی سؤال نکنم.

شهید بهشتی همیشه شوخ‌طبع و خوش‌اخلاق بود. وقتی وارد حزب می‌شد، از ماشین تا دفتر، هرجا می‌رفت، هرکسی او را می‌دید با او سلام و احوال‌پرسی می‌کرد. یک بار با شهید بهشتی صحبت می‌کردیم که شهید باهنر آمد. به شوخی به شهید باهنر گفت: «آقای باهنر یک وقتی هم به ما بدید بابا! خیلی سرتون شلوغ شده‌ها». شهید باهنر گفتند که حاج‌آقا ما در خدمت هستیم.

آقای بهشتی حافظه بسیار قویی داشت، طوری که هیچ مطلبی را یادداشت نمی‌کرد و همیشه نسبت به انجام وظایفش تعهد عجیبی داشت و سریع به امور رسیدگی می‌کرد. یک‌بار راجع به دادستانی امور صنفی که آن زمان آقای ناظم‌زاده ریاستش را به عهده داشت، به شهید بهشتی مراجعه کردم و مشکلم را مطرح کردم. گفتم از دست این آقای ناظم‌زاده به چه کسی شکایت کنیم؟ گفت چی شده؟ مشکلم را گفتم. فردای آن روز وقتی به آقای ناظم‌زاده مراجعه کردم مشکل حل شده بود.

آقای بهشتی دارای یک حافظه خیلی قوی بود، اگر کسی به ایشان مراجعه کاری می‌کرد هیچ‌وقت نمی‌گفت برو فردا پیش فلانی. خودش کار را انجام می‌داد. ایشان حتی به من نگفت برو پیش ناظم‌زاده. گفت باشه من ترتیب اثر می‌دهم. فردایش که رفتم پیش آقای ناظم‌زاده سریع کارم را انجام داد.

کلاهی چطور توانست در حزب نفوذ کند؟ چرا هیچ نظارتی صورت نمی‌گرفت؟ مسئولیت حفاظت حزب جمهوری با چه کسی بود و به چه صورت انجام می‌شد؟

گزینش حزب شاخه‌بندی بود. هرکسی براساس رشته، شغل و موقعیتی که داشت، گروه‌بندی می‌شد؛ مثلا دانشجو‌ها را به شاخه دانشجویی یا کاسب‌‎ها را به شاخه اصناف معرفی می‌کردند. پذیرش‌ها، گزینش‌ها و مصاحبه‌ها در همان شاخه انجام می‌شد؛ مثلا من از شاخه دانش‌آموزی بی‌اطلاع بودم، ولی از شاخه اصناف وقتی از بازاریان کسی را در حزب می‌دیدم در عرض ۲-۳ دقیقه اطلاعاتش را می‌گرفتم که او کیست؟ معرفش چه کسی است؟ اما در شاخه‌های دیگر افراد را نمی‌شناختیم یا اگر می‌شناختیم و می‌خواستیم اطلاعاتش را بگیریم، زمان زیادی می‌گرفت؛ بنابراین گزینش افراد در شاخه‌های تخصصی صورت می‌گرفت.

کلاهی در چه شاخه‌ای بود؟

کلاهی در قسمت دانش‌آموزی و دانشجویی بود. البته من از نحوه گزینش او بی‌اطلاع هستم. در حزب، افراد مختلفی داشتیم؛ نقاش، خطاط، آشپز و آبدارچی داشتیم؛ مثلا ظهر‌ها برای پرسنل ناهار می‌پختند که مسئول تدارکات شهید درخشان بود.

جلوی در ورودی حزب هم انتظامات داشتیم که ساعت کاری داشتند که از ساعت ۸ تا حدود ۴-۵ بود. گاهی که کار‌ها طول می‌کشید، اعضا برای نگهبانی دوره‌ای نام‌نویسی کرده بودند. من هم برای انتظامات ثبت نام کرده بودم. آن زمان مسئولیت پاسخ‌دهی به عهده من بود.

بعد از حادثه انفجار حزب ما هفته‌ای یکی دو شب در محل حزب تا صبح نگهبانی می‌دادیم. یادم هست در یکی از شب‌ها در اثر سهل‌انگاری یکی از نگهبان‌ها گلوله‌ای شلیک شد که علی‌اکبر ناسخیان به شهادت رسید.

مسئولیت کلاهی در حزب جمهوری چه بود؟

ابتدای تشکیل حزب، هنوز چارت‌بندی و تقسیم مسئولیت‌ها شکل نگرفته بود. هرکس به هر شکلی که می‌توانست خود را نشان دهد، مسئولیت می‌گرفت؛ مثلا اگر خطاطی من خوب بود، سؤال نمی‌کردند چه کسی هستی و معرف تو کیست؟ می‌گفتند بیا و این تابلو یا این خط را بنویس. اوایل خیلی سخت‌گیری نمی‌شد. کلاهی هم عضو ساده بود و مسئولیت خاصی نداشت. آن زمان به این صورت بود که وقتی جلسه‌ای تشکیل می‌شد به اعضایی که کار خاصی نداشتند، مسئولیت حفاظت از سالن را می‌دادند. به نوعی کار هیئتی بود. در جدیت کلاهی یادم هست که یک بار آقای ولایتی برای شرکت در جلسه تشریف آورد، کلاهی شروع به تفتیش بدنی او کرد که من اعتراض کردم و گفتم ایشان شناخته‌شده و مورد تأیید است، اما کلاهی گفت: من باید به وظیفه‌ام عمل کنم. همین جدیت وی باعث شد که کسی به او مشکوک نشود.

کلاهی نیروی فکری نبود، بیشتر کار‌های یدی و پیش پا افتاده را انجام می‌داد. یادم هست بیشتر روز‌های دوشنبه و پنجشنبه مقام معظم رهبری و آقای هاشمی رفسنجانی که در آن زمان عضو شورای مرکزی بودند، عصر‌ها به حزب می‌آمدند و، چون اصولا روزه بودند، شهید درخشان نزدیک غروب که می‌شد، می‌گفت بروم برای افطار مقداری نان و پنیر بخرم. ممکن است حتی به کلاهی هم گفته باشد. من بی‌خبرم، اما مثلا می‌توانست در همین نان و پنیر مقداری سم بریزد. اما شاید می‌خواست با انفجار بمب به جای دو نفر یک‌باره ۷۰-۸۰ نفر را شهید کند.

حفاظت حزب را هم عهده دار بود؟

نه، اصلا در نگهبانی مقابل در اصلی نقشی نداشت، اصلا جلو در ورودی نمی‌ایستاد. بیشتر در سالن جلسات و داخل اتاق‌ها رفت‌وآمد می‌کرد. از نظر اخلاقی خوش‌رو و خندان بود. روابط عمومی خوبی داشت. خودش را در انجام کار‌های مربوط به حزب بسیار جدی و علاقه‌مند نشان می‌داد، طوری که جای شکی در دل کسی باقی نمی‌گذاشت.

چهره و ظاهرش چطور بود؟

قد متوسطی داشت. ۶۵-۷۰ کیلو وزنش بود. صورت سفید مایل به سرخی داشت. محاسن می‌گذاشت و همیشه کفش کتانی با شلوار لی یا کتان می‌پوشید. هیچ‌وقت کت و شلوار نمی‌پوشید.

کلاهی چه سالی وارد حزب شد؟‌

نمی‌دانم، ولی خاطرم هست که از اواسط سال ۱۳۵۹ او را در حزب می‌دیدم. در مجموع این چند سال وضع امنیت حزب زیاد مطلوب نبود. خود ما که از نزدیک می‌دیدیم، از این موضوع رضایت نداشتیم. یک بار که شهید بهشتی در گوشه‌ای مشغول وضو گرفتن بود، رفتم کنارش و تأکید کردم که حزب از نظر امنیتی در وضعیت مناسبی نیست، طوری که افراد مسلح بدون هیچ کنترلی وارد می‌شوند. ایشان گفت: ان‌شاءالله تذکر می‌دهیم.

روز یکشنبه که انفجار رخ داد، به خاطر مشغله کاری نتوانستم در جلسه حزب شرکت کنم. بعد‌ها شنیدم کلاهی بمب صوتی و مواد منفجره را زیر میز کار می‌گذارد و به بهانه خرید بستنی برای مهمانان جلسه، از سالن خارج می‌شود. یکی از جلسات مشورتی در دفتر حزب جمهوری اسلامی. این سالن در ۷ تیرماه ۱۳۶۰ منفجر شد.

چه مدتی بعد از انفجار حزب، خودتان را به محل حادثه رساندید؟

حدود ۲۰ دقیقه بعد از انفجار، به محل حزب رسیدم. ساختمان به تلی از خاک تبدیل شده بود. این انفجار نیازی به بمب «تیانتی» زیاد قوی نداشت، بمب صوتی کافی بود.

سالن جلسات حزب، یک سالن قدیمی بود که ستون نداشت و سقف روی دیوار‌ها سوار بود. به محض انفجار، دیوار‌ها تخریب شد و سقف روی افراد حاضر در سالن سقوط کرد و باعث شهادت اعضا شد. به‌هرحال تا مدتی بعد از حادثه، به‌جز من و ۵ ـ ۶ نفر از همسایه‌ها، کسی آن اطراف نبود. تا اینکه خبر پخش شد و کم‌کم افراد آمدند. یادم هست هادی غفاری با عصبانیت فریاد می‌زد جرثقیل بیاورید و آوار را بردارید. آن شب هرکسی هر کاری از عهده‌اش برمی‌آمد، انجام داد. یکی از افرادی که سریع خودش را رساند همین آقای علیرضا اسلامی بود که پدرشان شهید اسلامی همان‌جا زیر آوار بود. بلافاصله با همان چندنفری که آنجا بودند، یک جلسه ۵ ـ ۶ دقیقه‌ای تشکیل دادیم. گفتیم ممکن است بعد از این انفجار، حادثه دیگری رخ دهد.

مثلا چه حادثه‌ای؟

کودتایی یا انفجار دیگری. تصمیم گرفتیم که هوشیار باشیم؛ زنگ بزنیم افراد را در مناطق مختلف شهر خبر کنیم که مسئله حادتری پیش نیاید. هرکس شماره تلفنی را می‌گرفت و خبر می‌داد و می‌گفت چنین اتفاقی افتاده و حواستان باشد این حادثه خدای نکرده در جماران یا مراکز دیگر تکرار نشود. هشدار می‌دادیم که مواظب باشید ممکن است حادثه گسترده‌تر باشد. تا جایی که می‌شد در همان چند دقیقه همدیگر را خبر کردیم.
ابتدا حتی بیل و کنلگ هم نبود، اول با پنجه‌ها شروع کردیم به برداشتن آوارها. چنان احساساتی بودیم اصلا نمی‌دانستیم چه کار می‌کنیم. ولی آسفالت و آوار به‌قدری سفت بود که تلاش ما، تأثیری نداشت. ساعت حدود ۱۰ شب بود و مغازه‌ها بسته بودند. هرکسی می‌رفت در خانه همسایه‌ها را می‌زد و بیلی کلنگی چیزی می‌گرفت.

در طول همین یک ساعت، حدود ۱۰ عدد بیل و کلنگ از همسایه‌ها گرفتیم. هرکسی در حد توانش می‌توانست حتی جنازه‌ای بیرون بیاورد، این کار را انجام می‌داد. یادم هست تا مدتی بعد از انفجار، صدای کمک خواستن افرادی را می‌شنیدیم که زیر آوار زنده بودند، اما کاری از دستمان برنمی‌آمد. هنوز صدای یک نفر توی گوشم هست که می‌گفت من حبیب‌الله مهمانچی، معاون وزیر کار، هستم؛ من زنده‌ام کمک کنید، ولی بالاخره در اثر دیر رسیدن نیرو‌های کمکی و طولانی بودن آواربرداری، او هم شهید شد. هیچ‌وقت صدای او را فراموش نمی‌کنم.
خیلی دلخراش بود. جسدی را می‌دیدیم که سرش بیرون بود، اما از شکم به پایین زیر آوار گیر کرده بود، یعنی دقیقا آهن‌ها و ملات ساختمان افتاده بود روی شکم و او را چسبانده بود به زمین. صندلی‌ها به شکلی قرار گرفته بود که تیرآهن‌ها و ملات‌ها روی آن افتاده بود و فضایی را زیر سقف ایجاد کرده بود که یکی دو نفر زیر آن زنده بودند. من به کمک دوستان، آن‌ها را به هر سختی که بود از زیر آوار بیرون آوردیم؛ تا جرثقیل و آتش‌نشانی و نیرو‌های دیگر بیایند.

چند ساعت طول کشید اجساد را بیرون بیاورید؟

شاید ۲-۳ ساعت طول کشید تا جنازه‌ها را بیرون آوردیم. بعد از اینکه بالاخره جرثقیل آمد و مشغول برداشتن آوار شد. باز هم ۲۰ دقیقه‌ای زمان برد تا آمدند سقف را بلند کنند که زنجیر جرثقیل پاره شد و سقف دوباره سقوط کرد. تا دوباره این را اهرم کنند، نیم‌ساعتی طول کشید که با کمک دوستان از زیر آوار زنده بیرون آوردیم و سریع رساندیم به آمبولانس.

چه کسانی بودند؟

آقای باغبانی و استاندار سمنان که فکر کنم اسمش آقای اصغرنیا بود. بیشتر اجساد به خاطر شدت انفجار و تخریب، متلاشی شده بودند. پای شهید بهشتی هم قطع شده بود، مثل شاخه درختی که از وسط بدون اره شکسته باشد، بیشتر قسمت‌های بدن از بین رفته بود. چندتا از جنازه‌ها شناسایی نمی‌شد. من و چند نفر دیگر رفتیم پزشکی قانونی، اجساد را کنار هم گذاشته بودند، ازجمله پیکر شهید بهشتی. وقتی اجساد را بیرون می‌آوردند، ازدحام جمعیت زیاد بود جسد او را ندیده بودم. بعضی از پیکر‌ها را از طریق لباس و تیپ ظاهری شناسایی کردیم.

انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب