«مرگ» کسبوکار من است/ اگر اینجا جبهه نیست، هیچ جبههای جبهه نیست
گروه دانشگاه خبرگزاری آنا - لاله قلی پور؛ در بخش گشوده شد؛ قلبم بنا را بر کوبیدن گذاشته بود، انگار پای رفتنم قطع شد و بهسختی پس و پیش میرفتم، چشمهایم از شدت هیجان، میتپید و نگاه هراسانم به چهار کنج اتاق میدوید و پرستارانی که میخ ترس چشمانم شده بودند.
دم و بازدمهای کوتاهم با نفس کشیدنهای پیدرپی، حتی از زیر چند لایه ماسک که روی هم خوابیده، هویدا بود، یک آن، بیامان قلبم، مچاله شد، گویی آن مکان، دنیایی دیگر بود، دنیایی از انسانهای در حال احتضار با صورتهای مسخشده، دهانهای باز در اسارت لولههای اکسیژن، نگاههای خاموش و روشن یک در میان، جانهای بیجان روی تختهای میلهدار و فضای سنگین که به سکوت آرامستان میماند، برزخی در دنیای زندگان و معلق بین هستی و نیستی، مبتلایان به جنگزدگان میماندند، گویی تناسخ روح رودلف فرانتس هوس افسر ارشد اردوگاه آشویتس، ضدقهرمان رمان «مرگ کسبوکار من است» و وحشتناکترین فردی که مسئول مرگ دو و نیم میلیون نفر آدم بود در جلد پاندمی کرونا، تجلی یافته است.
در مقدمه رمان روبرمرل آمده است، جز به قربانیانِ آن کسان که، مرگ از برایشان کسبوکاری بهحساب میآید، این کتاب را به که اهدا میتوانم کرد؟ من نیز این روایت را بهجز قربانیان این پاندمی که مرگ از برایش کسبوکاری به حساب میآید، به که اهدا میتوانم کرد؟
لوکیشنی که دو اپیزود در آن روایت میشود، سه بخش از ۱۰ بخش بیمارستان امیرالمؤمنین (ع) و یکی از سه بیمارستان دانشگاه آزاد اسلامی و یکی از هزاران بیمارستان خدمترسانی به مبتلایان کووید ۱۹ است، ویروس سیاهی که این روزها میتازد و جان میستاند.
اپیزود اول: هر صبح که وارد بخش میشوم، دلدل میکنم اسمش از تخته اسامی، پاک نشده باشد
ساعت دیواری نیز مانند بستریهای بخش به خواب عمیقی فرورفته بود، با ایستادنم بر چهارپایهای و با جا انداختن یک باتری، بیدار شد. در دلم آرزو کردم ای کاش یک قلب تپنده مصنوعی یا هر درمانی، برای زندگی بخشیدن دوباره به تمام این بستریها داشتم؛ در تیررس خاطرم هست، روزی که از تریاژ اورژانس به علت وخامت شدید احوالش، مستقیم به ICU جایی که ایستگاه پایانی جدال میان روح و تن با ۱۲ تخت مجهز به اکسیژن ساز و ونتیلاتور است، انتقال داده شد؛ یک دوشنبهای بود شبیه امروز، آن زن میانسالی را میگویم که کنج شرقی بخش آرمیده و شاید بهسختی در ابتدای دهه پنجم زندگیاش باشد، با پیشانی پرچین، موهای بلوند مجعد و با نگاهی رنجور و سیاهی زیر چشمانش که به سیاهی آسمان شب بیستاره، میماند و سرفههای جانکاه که گوشها را میخراشید و با درگیری ۹۰ درصدی ریهها... بر بالینش که ایستادم با لکنت و بریدهبریده گفت: خ خ خ خ خ...خانم پ پ پ پرستار نجاتم بدین...م م م من مادرم...ب ب ب به خاطر ک ک ک کودکم ...۱۰ سالشه م م م مبادا یتیم بشه...م م م من اشتباه کردم، ن ن ن نجاتم بدین...جملهای که پس از بیهوشی او، مدام در ذهنم، سان میرود و این منم زنی درمانده در آستانه فصلی سرد از پاندمی مرگباری که، هر روز صبح که پاهایم را در بخش میگذارم، قلبم مانند ماهی افتاده در ساحل، دلدل میکند هنوز اسمش از تخته اسامی بستریها پاک نشده باشد... و زندگی حتی در اسارت تنفس با اکسیژن ساز برایش در جریان باشد...ب ب ب به خاطر ک ک ک کودکش...کاش صبوری و مراعات کنیم تا مبتلا نشویم، به خاطر ک ک ک کودکانمان.
اپیزود دوم: اگر اینجا جبهه نیست، پس هیچ جبههای جبهه نیست
در پلاستیکی ورودی بخش تریاژ اورژانس بیمارستان را پس میزنم، نوری باریک در راهرو جریان دارد فضایی پر از بیهوایی، بدون هیچ تهویهای و تنها پنکههایی که رسالتشان جابهجایی حداکثری آلودگی و انتشار ویروس به گوشه و کنار است، یکی روی تخت چسبیده به دیوار رمدسیویر تزریق کرده و سرمش تمام شده و سوزنش هنوز در رگ و بیحوصله و گیج، نگاه بیرمقش کاشیهای زیر پا را تکبهتک میشمارد و زنان و مردانی آن گوشه دیوار بدون توجه به رعایت فاصله اجتماعی در صف کجوکولهای، به انتظار نوبتشان ایستادهاند از راهرو پیش میروم، اینجا ورودی همه مبتلایانی است که باید بنا به وخامت حالشان تفکیک شوند یا درمان سرپایی و ترخیص یا بستری بینیاز به دستگاه و یا آنها که تنها با دستگاه اندک صباحی بیشتر زنده میمانند و فضایی که بیمارستان صحرایی جبههها میماند و تکاپوی پرستاران و پزشک متخصص عفونی که بی لحظهای استراحت ویزیت مراجعان و بستری و تزریقها را انجام میدهند بخشی که مملو از جمعیت هراسان... خستگی اینجا، بیمعناترین واژه دنیا است. بهراستی اگر اینجا جبهه نیست، پس هیچ جبههای جبهه نیست.
وضع CCU با محیطی کمی تا قسمتی آرامتر از تریاژ اورژانس و مختص بیمارانی بدون نیاز به دستگاه تنفسی و رزرو برای انتقال به ICU است، اما تعداد اندک پرستارانی که رسالت تیمار از مبتلایان را دارند و همزمان به چند تخت رسیدگی و شیفتهای طولانی و حتی به جای همکاران مبتلا به کرونا، مجاهدت میکنند، بهخوبی نمایان است،
بهراستی اگر اینجا جبهه نیست هیچ جبههای جبهه نیست، از پلههای ساختمان شماره یک بالا میروم، پشت در ورودی خط مقدم مبارزه و جدال تنبهتن میان مرگ و زندگی ایستادهام ICU، پرستارانی که هرکدام چندین بار به این پاندمی سیاه مبتلا شدهاند و با کمترین زمان استعلاجی، مجدداً به خط مقدم بازگشتهاند، با روی باز دعوتم میکنند، اینجا، ایستگاه آخری است، که شاید به زندگی بازگردی یا برای انتقال به غسالخانه و انجام پروتکلهای خاص فوتیها راه را تا احتضار کامل ادامه دهی، ترسم را خوردهام، شهامت ستودنی کادر درمان و پرستاران بخش، مرا شرمنده مجاهدتشان ساخته است و با خود زمزمه میکنم؛ اگر اینجا جبهه نیست، هیچ جبههای، جبهه نیست.
انتهای پیام/
انتهای پیام/