روایتهایی زنانه از سالهای دفاع
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا، اسم جنگ که میآید، همه ناخودآگاه تصویری میسازند از مردی که لباس نظامی پوشیده، تفنگی در دست دارد و در حال دفاع از میهن است. در کنار این تصویر اما تصاویر دیگری هم وجود دارد. پشت مردان، پدران، پسران و برادرانی که لباس رزم پوشیدهاند، زنان، مادران، همسران و خواهرانی است که مردانشان را به جبهه جنگ فرستادهاند. اما باز هم این یک تصویر کامل نیست. نقش زنان به همین جا محدود نمیشود.
زنانی هم وجود دارند که پشت جبهه، امکانات جنگی مهیا کردهاند، لباس دوختهاند و حتی مربا پختهاند برای مردان رزمنده. تصویرها اما از این هم متنوعتر هستند، زمانی که به پشت صحنه نبرد و به بیمارستانها میرویم. به جایی که پزشکان و پرستاران زن، بدون خستگی میجنگند، نه با اسلحه، خمپاره و نارنجک که با باند، قرص و تیغ جراحی تا برادر مجروحشان را نجات دهند.
این تصویر اما باز هم جنگیتر میشود. زمانی که به پشت خاکریزها برویم، به قلب صحنه نبرد که دختری جوان، دوربین و قلمش را مثل سلاحی در دست گرفته است. مریم کاظمزاده یکی از همین زنان است. کسی که در اوایل دهه سوم زندگیاش، بهعنوان خبرنگار وارد جبهه جنگ جنوب و غرب شد و به شکل خودش جنگید. داستان حضور او، ازدواج و فعالیتش در جنگ شنیدنی است.
از دیدار با امام تا خبرنگاری
مریم کاظمزاده در خانوادهای مذهبی در شیراز به دنیا آمد. در نیمه دهه 50 شمسی بود که درسش را تا دیپلم خواند، بعد برای ادامه تحصیل و معلمشدن، قصد سفر به تهران را کرد که البته با مخالفت خانوادهاش روبهرو شد. خانوادهاش او را برای ادامه تحصیل در رشتهریاضی به انگلستان فرستادند، زمانی که طبل مخالفت با رژیم پهلوی و انقلاب در ایران تازه به صدا درآمده بود.
مسیر زندگی کاظمزاده در انگلستان تغییر کرد، آن هم زمانی که با زندهیادمرضیه حدیدچی، معروف به دباغ آشنا شد.
سال 55 بود و در دانشگاهش با بحثهای سیاسی زیادی مواجه شده بود. خودش میگوید آشنایی با خانم دباغ در آشفتهبازار سیاسی آن زمان، او را در مسیر مطمئنی قرار داد. بعد که امام خمینی در پاریس ساکن شدند، او به همراه دوستان همفکرش، با اتوبوسی راهی فرانسه شد. در همان زمان بود که مریم، با دوربینی عکسبرداری میکرد. اولین سوالی که او از امام میپرسد، همین است. اینکه آیا دختری مسلمان میتواند خبرنگار شود؟ و پاسخ امام، دل او را محکم میکند. امام جواب میدهد: «اصل رشته اشکال ندارد، مگر اینکه حجاب رعایت نشود.» و همین میشود که او عکسی از امام میگیرد.
او میگوید زمانی که از خود امام عکس میانداختم، احساس کردم، این رسالت من است. بعد از مدتی به انگلستان برمیگردد ولی مریمی که از انگلیس خارج شده بود، با مریمی که بازگشته، بسیار متفاوت بود. امام، دوازدهم بهمن به ایران بازگشت. چند روز بعد در 14 بهمنماه کاظمزاده دانشگاه را رها میکند و به همراه خانواده امام به ایران برمیگردد. ایرانی که او چند سال پیش ترک کرده بود، با حالا تفاوتهای زیادی داشت. از همان روزهای اول انقلاب او که حجت برایش تمام شده بود، کار خبرنگاری را شروع میکند. «20 بهمنماه در خیابانها بودم و از تظاهرات و اعتصاب مردم، عکاسی میکردم.»
پس از پیروزی انقلاب به پیشنهاد دوستش به روزنامه جمهوریاسلامی میرود و از سردبیر وقت میخواهد تا بهعنوان خبرنگار شروع به کار کند. آنطور که خانم خبرنگار میگوید در ابتدا با حضور او مخالفت کردند، بعد اما او را استخدام کردند. زمانی که تازه 22 سال داشت.
کردستان و چمران
23 تیرماه سال 58، خبرهای عجیبی از کردستان ایران شنیده میشود، ماجرای پاوه و جنگ داخلی باعث میشود که مریم به همراه همکارش طاقداریان به کردستان برود. هرچند که جلب رضایت روزنامه و خانوادهاش کار راحتی نبود. «نه خانواده و نه روزنامه، با رفتنم موافقت نکردند، اصرار کردم و پذیرفتند.» پایش را که به سنندج میگذارد، با فضایی عجیب مواجه میشود. جو شهر با جو پایتخت، از زمین تا آسمان متفاوت است. نگاههای سنگین و جو متشنج، چیزی است که او با آن روبهرو میشود.
چهره جنگ با سر بریدن چند پاسدار، کمکم خودش را نشان میدهد. او به پادگان نظامی میرود و برای اولینبار دکتر چمران را میبیند. نگاه چمران به حضور مریم، مثبت است اما اصغر وصالی، فرمانده سپاه پادگان نظامی پاوه، با حضور او چندان موافق نبود. او تا مریم را میبیند، به او میگوید: «شما خبرنگاران در شهر پشت میز مینشینید و از جنگ مینویسید. راوی جنگ باید در صحنه حضور داشته باشد، نه اینکه خیلی شجاعت به خرج دهد و بعد از عملیات چند عکس جنگی بگیرد!» مریم میگوید به من برخورد و در منطقه ماندم. او تنها خبرنگار حاضر در پاوه بود.بعدها، با وصالی و گروه، برای شناسایی همراه میشود و در همان روز شناسایی هم به آنها حمله میشود و طعم حضور در جنگ را میچشد. کاظمزاده میگوید، هرچند ترسیده بود، اما باید استقامت میکرد.
وصالی در جنگ
درست است که برخورد اول مریم با وصالی زیاد هم خوشایند نیست اما بعد از آشنایی بیشتر، زمانی که پاوه آرام میگیرد و آنها به تهران برمیگردند، وصالی از کاظمزاده با جمله عجیبی خواستگاری میکند: «با من زندگی میکند؟» مریم میگوید که شوکه شدم اما بعد از او میپرسد که چرا او را انتخاب کرده است و وصالی از همراهی او میگوید و آنها خیلی زود، در اواخر شهریورماه همان سال با هم عقد میکنند و اوایل مهرماه، زوج جوان، ماه عسلشان را به مهاباد و به منطقه جنگی میروند. بعد از بازگشت از مهاباد در تهران زندگی مشترک را شروع میکنند.
حضور در صحنه جنگ و داشتن نقش خبرنگار و فرمانده، زندگی آنها را از مسیر آرامش خارج میکند. با شروع جنگ تحمیلی در روز آخر شهریور 59 ، زوج جوان دوباره در جبهه جنگ حاضر میشوند. مریم میگوید که با حضورش در جبهه جنگ، مخالفت کردند، این بار اما به همراه همسرش در نقش عکاس و خبرنگار در گیلانغرب حاضر شد. زندگی مشترک کوتاهشان ولی در جبهه غرب پایان گرفت. اواخر آبان، روز عاشورا، وصالی برای عملیات رفته بود. مریم کاظمزاده هم مشغول عکاسی بود که تیری به سر همسرش برخورد میکند. به او خبر میدهند و او سریع خودش را به بیمارستان اسلامآباد جایی که همسرش در آن بستری بود، میرساند. زمان شهادت، مریم بالای سر همسرش بود.
شام غریبان از دست دادن همسر و سالار شهیدان، برای او هم همزمان بود. بعد از شهادت همسرش، کاظمزاده باز هم در جبهه ماند و این بار با دلی پر از غم از رزمندگان عکاسی میکرد. همان زمان هم از روزنامه جمهوری اسلامی بیرون آمد اما این دلیل نشد که جبهه را رها کند.
جبهه و زنان
اینها داستان حضور مریم کاظمزاده در جبهه جنگ بود اما دلیلی که او را مجاب میکند تا با ما مصاحبه کند، ناشناخته بودن حضور زنان در جبهه است. درست است که او بهعنوان خبرنگار جنگ بسیار مشهور است اما زنان زیادی در جبهه جنگ حاضر شدند و بعد از حدود 40 سال از جنگ هنوز ناشناخته ماندهاند. کسی به سراغ آنها نرفت و روایتی از آنها بیان نشد؛ اتفاقی که مریم از آن بهعنوان یک بیمهری یاد میکند و معتقد است زمانی که از جنگ حرف به میان میآید، از رشادت و دلیری هر دو گروه، زن و مرد باید یاد بشود. او لیست بلندبالایی از نام زنانی که در جبهه جنگ حاضر بودند، به یاد دارد.
«آن زمان که جنگ شروع شد، خطکشی جنسیتی وجود نداشت. خانمها و آقایان همه با هم، به حکم وظیفه در مهمترین واقعه آن روزها حاضر بودند و در حد توانشان تلاش میکردند.» او میگوید، موضوع مردانه و زنانه کردن جنگ یا نقشهای اجتماعی، حدود 20 سال است که در جامعه باب شده است و آن زمان که انقلاب شد، کسی نگفت که چون شما زن هستید به تظاهرات نیایید یا کسی نگفت که چون شما خانم هستید در جبهه حاضر نشوید. همه با هم در میدان بودند و همه با هم تلاش کردند تا کشور روی پای خود بماند. مریم میگوید که اساس انقلاب برپایه انسانیت بنا شد و نه جنسیت؛ بهخاطر همین هم بسیاری از خانمها، در همان روزهای ابتدایی شروع جنگ، در نقش بهیار، پرستار، پزشک و حتی خبرنگار در جبهه جنگ حاضر شدند و کار کردند. کسانی که از نظر کاظمزاده توانا بودند و زنانه، با فداکاری، هم پای مردان، بار جنگ را بهدوش کشیدند.
جنگ زنانه
حضور در جبهه برای زنان راحت نبوده است. اینطور نبوده که زنی، کولهاش را بر دوش بیندازد، دوربینش را آماده کند، ساک پرستاری بهدست بگیرد، پوتین بپوشد و برود به صحنه نبرد. مریم میگوید: «درست است که جنسیت، زن و مرد بودن، در آن زمان مهم نبود اما در طول حضورمان، حرفهایی از بعضی مردان میشنیدیم که نشانه ناراحتی از حضور ما بودند.» اینها اما دلیل نمیشود که زنان و دختران نخواهند در میدان جنگ حاضر شوند. او از زنانی میگوید که برای حضور و فعالیتشان هم با برخی فرماندهان و هم با دشمن باید میجنگیدند و از فاطمه رسولی، پرستار باسوادی میگوید که برای اینکه او را از جبهه به عقب نفرستند ،تلاشها کرده است. آنطور که تعریف میکند قرار بود رسولی را به عقب برگردانند، ولی فاطمه اصرار میکند در عملیاتی حاضر شود و بهعنوان پرستار کار کند.
مداومت او، بیدار ماندن و پرستاری از رزمندههای آسیبدیده بهطور متوالی، سه روز و سه شب باعث میشود تصور فرماندهان از حضور زنان در جبهه جنگ تغییر کند و قدر حضور رسولیها را بدانند و بخواهند که او و پرستاران زن دیگر بمانند. کاظمزاده میگوید داستانهای استقامت زنان بیشمارند و از خانم دکتر کیهانی میگوید، جراحی که به همراه همسر پزشکش در بیمارستان صحرایی حاضرشده بود؛ اما زمانی که میبیند بسیاری از شهدای جنگ به خاطر شدت خونریزی در مسیر رسیدن به بیمارستان، جان خودشان را از دست میدهند، تصمیم میگیرد به میدان نبرد برود تا با حضورش در زیر بار خمپاره و آتش، جلوی خونریزی آنها را بگیرد، تصمیمی که ازنظر کاظمزاده باعث نجات بسیاری از مجروحان میشود.
جنگ و خودشناسی
با همه اینها جنگ چهره خشن و سختی دارد. خانم کاظمزاده میگوید اینطور نبود که ما نمیترسیدیم یا این جنگ برای ما خوشایند بوده باشد. جان دادن، خونریزی و شهادت دوستان و برادران برای کسی خوشایند نیست، شاید به خاطر همین است که کاظمزاده هیچ خاطره شیرینی از حضورش در جنگ ندارد و میگوید: «دعای این روزهای من این است که هیچوقت کشور دوباره به جنگ مبتلا نشود.» جنگ اما برای او خودشناسی عمیقی داشته . میگوید جنگ شخصیتش را تغییر داده. مریم کاظمزادهای که امروز زندگی میکند و نفس میکشد، اگر در جبهه جنگ حاضر نمیشد، شخصیت دیگری داشت. خانم کاظمزاده از مواجهه اولش با مرگ در جنگ میگوید؛ زمانی که در حال عکسبرداری بوده و در تیررس دشمن قرار میگیرد و به او تیراندازی میکنند.
او میگوید: «فرار کردم، اما به خودم که آمدم، دیدم در یک میدان مین گیرکردهام.» ترس تمام وجود او را فرامیگیرد، رزمندگان به کمکش میآیند و به او گونی خاکی میدهند تا مانتو سرمهای خود را بپوشاند. تا مریم از میدان مین بیرون بیاید و پایش را به زمین امن، جایی که از تیررس دشمن دور است برسد، لحظات سختی را گذرانده. کاظمزاده میگوید: «زنده ماندم.» البته ماجرا تا پایان جنگ به این شکل پیش نرفت. سال 62 داستان حضور زنان در جبهه جنگ به پایان میرسد و خانمهایی که در نقشهای متفاوت عکاس، خبرنگار، پرستار و پزشک در میدان نبرد حاضر بودند به خانه برمیگردند. هرچند برای کاظمزاده دل کندن از صحنه نبرد سخت است ، اما او به شکل دیگری با عکسهایی که از جنگ گرفته ، با کتابش، «کتاب خبرنگار جنگی» و با روایتهایی که از جنگ دارد، این بار نقش خود را ایفا میکند و زنانه میجنگد.
منبع: روزنامه جام جم
انتهای پیام/
انتهای پیام/