دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
23 بهمن 1397 - 01:00
رسم یاران/ 129

مادر می‌گفت بوی ابراهیم رو حس می‌کنم

ابراهیم شهید شده بود، مادر اومد داخل اتاق و روبه‌روی عکس ابراهیم نشست و اشک می‌ریخت، می‌گفت؛ من بوی ابراهیم رو حس می‌کنم.
کد خبر : 359870
tmp_495-sii1he_535567256398.jpg

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا از کتاب «سلام بر ابراهیم»، شهید ابراهیم هادی در یکم اردیبهشت 1336 دیده به جهان گشود و پس از بیست و هفت سال زندگی پر فراز و نشیب، در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه، بیست و دوم بهمن سال 1361 به درجه رفیع شهادت نائل آمد و همان‌طور که از خداوند می‌خواست، پیکر پاکش در کربلای فکه گمنام ماند.


کتاب «سلام بر ابراهیم» با 138 بار چاپ به تیراژ يك میلیون نسخه رسیده‌ است و به خاطر استقبال فراوانی که از این کتاب شده‌ است، نسخه دوم این کتاب نیز به‌ چاپ رسیده‌ است.


در صفحاتی از کتاب «سلام بر ابراهیم»، خاطره‌ای از هم‌رزمان شهید عنوان شده‌ است: یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می‌گذشت. بچه‌هایی که با ابراهیم رفیق بودند هیچ‌کدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می‌شدیم از ابراهیم می‌گفتیم و اشک می‌ریختیم.


برای دیدن یکی از بچه‌ها به بیمارستان رفتیم، رضا گودینی هم اونجا بود. وقتی که رضا رو دیدم انگار که داغش تازه شده باشه بلند گریه می‌کرد. بعد گفت: بچه‌ها دنیا بدون ابراهیم برای من جای زندگی نیست. مطمئن باشید من تو اولین عملیات شهید می‌شم.


یکی دیگه از بچه‌ها گفت: ما نفهمیدیم ابراهیم کی بود. اون بنده خالص خدا بود که اومد بین ما و مدتی باهاش زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خالص خدا بود.


در کتاب «سلام بر ابراهیم»، خاطره‌ای از خانواده شهید هادی عنوان شده‌ است: پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید؛ چرا ابراهیم مرخصی نمی‌آد؟ با بهانه‌های مختلف بحث‌ رو عوض می‌کردیم و می‌گفتیم: الان عملیاته، فعلاً نمی‌تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می‌گفتیم. تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبه‌روی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه، اومدم جلو و گفتم: مادر چی شده؟


مادر گفت: من بوی ابراهیم رو حس می‌کنم. ابراهیم الان توی این اتاقه، همین‌جا. وقتی گریه‌اش کمتر شد، گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده.


مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می‌گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی‌گردم، نمی‌خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه.


در ادامه خاطره عنوان شده‌ است: چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می‌کرد. ما هم بالأخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه. آن روز حال مادر به هم‌ خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی. سی. یو بیمارستان بستری شد.


گفتنی است؛ سال‌های بعد وقتی مادر را به بهشت‌زهرا می‌بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه 44 بره و به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود، اما عقده دلش رو اونجا باز می‌کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می‌گفت.


انتهای پیام/4100/ 4122/خ


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب